آدورنو و مارکس
1395-12-03

آدورنو و مارکس

ژان-ماری ونسان

قاسم مومنی

فایل پی دی اف : آدورنو و مارکس

تئودور و. آدورنو بسیار پرآوازه است. بااین­حال، معلوم نیست آوازۀ او به­خاطر مهم­ترین بخش افکارش باشد. قصه­ای که در دهان همگان پیچیده این است که مهم­ترین آثار او نشان از فیلسوفی دارد با اشتیاقی به زیبایی­شناسی و نقد ادبی، که پس از جنگ جهانی، هرگونه امید به تغییر اجتماعی را کنار نهاده و از مارکسیسم کناره گرفته است. درواقع، تردیدی نیست که آدورنو مارکسیسم­های پدیدآمده پس از مارکس را کنار گذاشت، ولی از اندیشۀ جامعه­ای آزاد از بند ظلم و استثمار دست نکشید. شاید حتی بتوان گفت آثار او، حتی آنها که بیش از همه نمودی زیباشناسانه دارند، همگی در جستجوی راهی مناسب برای آزادی و رهایی از پس شکست­های تاریخی جنبش کارگری است.

او در دیالکتیک روشنگری، این شکست­ها را در چارچوب کلی­ترِ توسعۀ فرهنگ در عصر بورژوایی تبیین می­کند –[یعنی] خودویران­سازی عقل به علت روگردانی آن از پروژۀ خلق معنا میان انسان­ها و برای آنها. آدورنو معتقد است خودِ مارکسیست­ها و جنبش کارگری در این مارپیچ نزولی و تبدیل عقل به اسطوره­شناسی گرفتار آمده­اند. بنابراین، باید خودِ نظریۀ رهایی­بخشی را از سر گرفت و باز اندیشید. و در اصلاحی چنین بنیادین، از خودِ مارکس و «اثبات­گرایی پنهانی» که در آثار او یافت می­شود نیز نباید درگذشت –یعنی موضع­گیری­های او دربارۀ علم و معنای واقعیِ نقد اقتصاد سیاسی که مستلزم توضیح است. مارکس به خوی همیشگیِ حاکم بر روابط اجتماعی سرمایه­داری و آنچه «تجریدهای واقعیِ» آن (سرمایه، ارزش، بازار) می­نامید، پی برده بود. ولی نمی­توانست حملات آن بر فرآیند اندیشه و شیوۀ ادراک واقعیت­های اجتماعی را با هشیاری کافی پاسخ دهد. نقد اقتصاد سیاسیِ [او] –اگرچه کاری است عظیم و ناتمام- گاه به­سوی اثبات­گرایی علمیِ اقتصاد و جستجوی قوانین بسیار سنتی در می­غطلد.

بااین­حال، چنین لغزش­هایی دستگاه مارکس را از اعتبار نمی­اندازد. به­ عکس، باید از آن آغازید، روی آن کار کرد، آن را ادامه داد و به پیش برد. درواقع، آدورنو دائماً به مارکس رجوع می­کند، هرچند بسامد این ارجاعات در تمام آثار او یکسان نیست. تأثیر مارکس در آثار جامعه­شناسانۀ آدورنو از دهۀ 1940 به بعد حالتی پنهان دارد و در قالب نقدی بلندپروازانه از علوم اجتماعی با بهره­گیری از ابزارهای تحلیلیِ برساختۀ مارکس نمودار می­شود: ابزارهایی از قبیل تجرید بازار، بتوارگی کالا، کار مجرد، و غیره. آدورنو علاوه بر [نقد] تمام انگاره­های موجود از جامعه­شناسی سیاسی، دست­به­کار ساختارشکنی نظریه­های جامعه­شناسی از طریق نقاط کور آنها و همزمان، ساختارشکنی جهان تجربی به مثابه جهان اجتماعیِ نمودهای ضروری می­شود. وی  با این کار قصد دارد مقولات بی­حرکت را به حرکت وادارد، چراکه این مقولات دچار توهمِ بی­واسطگیِ خود شده­اند، آن هم به این دلیل که واقعیت را بی­مسئله و خود را مسلط بر واقعیت می­پندارند. بنابراین آدورنو قصد دارد آنجا که واسطه­ای در کار نیست، پای واسطه­ها را به میان کشد، تا انحراف­های موجود در مفاهیم را نمودار کند و ناتوانیِ مفاهیم در تعریف روابط میان کلی و جزئی را نشان دهد؛ و به­ویژه، سلطۀ کلیت جزءگرا بر امر جزئی (یا تکینه) را از طریق نمودار ساختن گذارهای ساده از یکی به دیگری پیش چشم ما قرار دهد. در جامعۀ سرمایه­داری، نوعی جامعه­گراییِ انتزاعی به جان سوژه افتاده که به یک سان در آگاهی و ناخودآگاهیِ آن رخنه کرده است. انسان­ها نه­فقط در روابط بین­فردی، بلکه در رابطۀ خود با روابط اجتماعیِ خارج از خود –یعنی روابط اجتماعی بین امور اجتماعی (روابط بین سرمایه­ها، کالاها، و پویاییِ حاکم بر ارزش­گذاری)- نیز اجتماعی شده­اند؛ و در بین رابطه­های رقابتی و سازوکارهای گریزپای سنجش و ارزش­گذاری، دست­وپا می­زنند. درواقع، اجتماعی­شدن از طریق جامعه­گراییِ[1] تجریدی، تمام پیوندهای اجتماعی و اَشکال جامعه­پذیری را در چنگ خود گرفته است.

آدورنو معتقد است این اجتماعی­شدنِ خصمانه لاجرم به روابطی از نوع تقابل میان افراد و نبرد دائمی برای کسب جایگاه برتر در عرصۀ ارزش­گذاری و روابط قدرت می­انجامد. بنابراین خشونت (آشکارا یا با نقابی بر چهره) بر تمام روابط اجتماعی سایه می­اندازد و با جهانی ساختاری و نمادین مواجه می­شویم که در آن، دیگران تهدید به شمار می­روند. گرایش به ستیزه­جویی و ستیز با خود دائماً به ناخودآگاه خطور می­کند، آگاهیِ افراد را در خود فرو می­برَد، و درک درست امور و روابط اجتماعی، و در نتیجه، درک درست اینکه چه­چیز واقعاً مسئلۀ جامعه است را از آنان سلب می­کند. اقتصادباوری نیز در سیاست رخنه کرده و آن را انتزاعی می­کند، و هر لحظه بیم آن می­رود که این سیاست انتزاعی در دام کشمکش­هایی مرگبار و نامعقول فرو افتد. در نتیجه، کنش جمعی (تحت سلطۀ همه­جانبۀ سازمان­های دیوان­سالار) به­جای اغراض عادی به سمت حمله به اقلیت­ها و بخش­های ناتوان جامعه کشیده می­شود. حتی بحث­های محدود دموکراتیک هم ناممکن می­شود، سیاست به نبردی تا پای جان علیه یک دشمن اسطوره­ای تبدیل می­شود، و از این رهگذر تیشه به ریشۀ خود می­زند. باروهای شکنندۀ تمدن شکاف می­خورد و برریت مدرن با تمام توان غیرمنتظرۀ خود از میان آن سرازیر می­شود. همانگونه که آدورنو با یادآوریِ آوشویتز می­گوید، فاجعه پیشتر روی داده و از آن پس، انسان­ها در نوعی بربریت بهنجار (یا روزمره) از جنس سبعیت و بی­فرهنگی زندگی می­کنند. آنها نمی­دانند ورای این بهنجاریِ مشکوک، بربریتی بسیار بزرگ­تر در انتظار عنان گسیختن است، زیرا چندوچون­های آوشویتز را هنوز به­درستی درنیافته­اند.

به این خاطر است که نزد آدورنو از خوشبینیِ ویژۀ مارکس–و به­ویژه اطمینان او از دلالت­های مثبتِ موجود در مظاهر مقاومت در برابر سرمایه­داری- اثری نمی­بینیم. اساساً آدورنو تضاد میان سرمایه و کار را تضادی کور می­داند؛ و به نظر او نبرد طبقاتی به­ندرت راهی به سوی تحولات اجتماعی می­گشاید. از اینجاست که آدورنو مسئلۀ نبرد علیه پیوندهای کورکنندۀ جامعۀ سرمایه­داری یا ساختارهای حاکم بر کوری را طرح می­کند؛ مسئله­ای که مارکس طرح نکرده بود. همچنین به نظر او علاوه بر سلطۀ جزئی­نگرانۀ کلیت و تجریدهای واقعی، باید وجوهِ تقسیمِ فکریِ کار، صورت­گراییِ کردارهای علمی و، آخر از همه اما نه کم­اهمیت­تر از آنها، صنعت فرهنگ را نیز مورد بررسی قرار داد. آدورنو برای به هم پیوستن این موارد، بن­مایه­ای قدیمی از افکار هورکهایمر را به­کار می­بندد: دانشْ رابطه­ای اجتماعی است. به بیان دیگر، تولید دانشْ فعالیت ساده­ای برآمده از توانمندی­های فکریِ افراد نیست: بلکه به کلِ سازماندهیِ اجتماعیِ حاکم بر تبادلات فکری و فرآیندهای شناختی مربوط است. اندیشیدن همواره امری است اجتماعی که در پاسخ به الزامات اجتماعی، ابزارها و تکنیک­های شناختیِ اجتماعاً تولیدشده را به­کار می­بندد. ولی صورت­بندی­های علمیِ گوناگون، مسئلۀ تولید دانش را صرفاً به ساخت­های منطقی فرو می­کاهند، سازوکارهای اندیشه را از زمینۀ آنها منتزع می­کنند، و بدین طریق، بر وجه اجتماعیِ اندیشه سرپوش می­گذارند. در نتیجه، مسائل بسیار مهمی پس زده می­شود: مسئلۀ زایش فرآیندهای شناختی؛ مسئلۀ ضرورت­های اجتماعیِ نهفته در پسِ ساختار موضوعات دانش؛ مسئلۀ تأثیرات اندیشه بر روابط اجتماعی؛ مسئلۀ تعیین فعالیت­های فکری (تقسیم فکریِ کار، جداسازی روشنفکر از غیرروشنفکر، و غیره). در نتیجه، درست به­اندازۀ تولید دانش، تولید جهل وجود دارد. از نظر آدورنو، این نکته بی­شک علت واکنش­های دوگانۀ بسیاری از مردم در برابر علم را روشن می­کند. از سویی، علمْ امنیت می­آورَد، زیرا پیشرفت فناوری را به همراه دارد که می­تواند مورد سرمایه­گذاریِ لیبیدویی واقع شود. از سوی دیگر، به دلیل سرشت خطرناک کاربرد آن در زمینۀ سرمایه­داری،منبع اضطراب است؛ و این به نوبۀ خود برآمده از یکی از ویژگی­های اساسی و نیندیشیدۀ آن است: پیرَویِ آن از پویاییِ حاکم بر فرآیندهای ارزش­گذاری.

برخلاف مدعای بسیاری، آدورنو هرگز نتیجه نمی­گیرد که راه برون­رفتی وجود ندارد و صرفاً باید به انتظار روزهای بهتر نشست. به­عکس، او به فوریت و اضطرار کارِ نظری و ضرورتِ مداخلۀ ریشه­ای در فرآیندهای شناخت و برملا کردن کردارهای سراپا خودسر و یک­سویۀ آن باور دارد. این فوریت آنجا بیشتر به چشم می­آید که اهمیت تولید دانش در تولید اجتماعی و وجود جامعه فزونی می­گیرد و در پی آن، توسعۀ حوزۀ نظری-عملی و همچنین تکنولوژیک، مقام شامخی می­یابد. ولی باید توجه داشت که صرفاً روگردانی از واسطه­گذاری در اندیشه، کاری از پیش نمی­برَد. درواقع، هرجا شیوه­های اندیشه و درکِ جامعه صلب و متبلور می­شود، مداخله لازم است. نقد باید همزمان درونی و بیرونی شود. از سویی باید درونماندگار باشد –یعنی از بیرون وارد نشده باشد- و قصد فروپاشیِ هرچه را دارد، نخست آن را به­تمامی در بر گیرد، تا بتواند تمام بن­بست­ها و کاستی­های هرچیزی که خود را  سخت و استوار می­داند، برملا کند. همزمان از سوی دیگر باید استعلایی باشد، و سرشت ناموجهِ وضع موجود و بازتولیدِ آن را نمودار کند. آغازگاهِ چنین کاری به­ناچار ذهنی است. به بیان دقیق­تر، مستلزم وجود ذهنیت­هایی است که بر روی خود کار کنند، تا از چنگ دستگاه­های فلج­کنندۀ شناختی بگریزند، یوغ اندیشۀ ازپیش­آماده و مبتذل را از گردن وا کنند، و رابطه­ای از بیرون با آن برقرار کنند. بااین­حال، این فاصله­گیری لزوماً باید توسعۀ ساختارهای نظریِ مشاهده و بررسی و جزئیات­پردازی را در پی داشته باشد؛ یعنی کارهایی که عملاً در تقابل با اندیشۀ باواسطه قرار دارند. این کار به نوبۀ خود مستلزم هم-کاری[2] جمعی و کار مشترک علاوه بر تأملاتِ فردی است. نظریۀ انتقادی باید علیه تجزیۀ اندیشه به رشته­ها و حوزه­های ازهم­گسسته مبارزه کند.

تفکر فلسفیْ جایگاهی مرکزی در دیدگاه آدورنو دارد و او در برابر تمام کسانی که سعی دارند نوعی تحلیلِ زبانی را جانشین آن کنند یا به طریقی خود را از مسائل آن خلاص کنند، از آن دفاع می­کند. هرچند، او نیز مانند مارکس بر این باور است که تفکر فلسفی نمی­تواند خودبسنده باشد و بر تمام انواع دانش حکمرانی کند. فلسفه هرگاه جایگاه حکمت خالده یا حکمت برین را برای خود فرض کند، در حقیقت به بازتولید تقسیمِ فکریِ کار و در پی آن، به کلیتِ بازتولیدِ اجتماعی دامن زده است. در مقابل، این تفکر در مقام یک نظریه، با کنش­های نظریِ دیگر نیز رودررو می­شود تا آنها را انتقادی و خود را مسئله­مند کند. به­ویژه، باید با علوم اجتماعی رودررو شود که تماماً در دام اثبات­گرایی افتاده­اند، ولی در عین حال، غنایی تجربی در خود دارند که فیلسوفان مغرورانه از آن غافل مانده­اند. قلمروِ جامعه­شناسی، جهانی است تجربی که مسئله­مند نشده است –یعنی جهانی است متشکل از داده­هایی که چندوچون در آن را روا نمی­دانند. بااین­وجود، مجموعه­ای نابهنجار و دلبخواهی و صرفاً برساختۀ ذهنیت پژوهشگران نیست. جامعه­شناسی میان کل­گرایی و فردگرایی (در روش)، عینیت­گرایی و ذهنیت­گرایی، ساختارگرایی و برساخت­گرایی در نوسان است، و بدین­سان دشواریِ ارائۀ تعریف دربارۀ روابط اجتماعی و شیوه­های گنجانیدن افراد در این روابط را نشان می­دهد. جامعه­شناسی نمی­تواند توازن میان امر کلی و امر جزئی، امر ایستا و امر پویا، امر روانشناسانه و امر جامعه­شناسانه را بر هم زند. [بااین­حال،] می­تواند بی­توازنی­ها و ناپیوستگی­هایی که به جامعه شکل می­دهد و استیلای فرآیندهای هدایت­نشده­ای که کنش­های افراد و گروه­های جامعه را گمراه می­کند را در قالب نشانه­های بیماری­ای شناسایی کند که حوزه­های دیگر آن را تشخیص نداده­اند.

نکته­ای است بسیار قابل ملاحظه و پیامد آن این است که نمی­توان وحدتی میان نظریه و عمل برقرار کرد. ازآنجاکه هر عملی به­سرعت گرفتار چفت­وبست انقیاد می­شود، به­راحتی در دسترس نظریه قرار نمی­گیرد، و نظریه نمی­تواند دستمایۀ کار خود را مستقیماً در عمل جستجو کند. برای نظریه­پردازیِ آگاهانه باید با عمل در کشاکش مدام بود، و در عین حال با نخوت و غرور از آن روگردان نشد. درواقع برای برهم زدن و برآشوبیدنِ عمل، باید وارد منطق کور آن شد و کورمال به کاوش پرداخت. هدف اصلیِ نظریه نباید در دست گرفتن سکان عمل باشد. نظریه بیش از هر چیز باید مردم را برانگیزد و آنها را از جذبۀ وهم­انگیز کالاها آزاد کند – یعنی از جذبۀ رزق­وبرق­های بازار که بر فرآیندهای تسلیم و انقیاد از طریق ارزش­گذاری سرپوش می­گذارد. نظریۀ انتقادی نباید نظریه­ای دربارۀ عمل یا اعمال –و صرفاً ضمیمه یا گسترش بازتابیِ آن- باشد. بلکه باید در مواجهه با جهان تجربه و میدان عمل، به تأملی ثانویه بدل شود – یعنی خود به عملی بدل شود که بناست در معرض نقد واقع شود، یعنی به عملِ نظریِ پژوهش بدل شود و ابزارهای اندیشه را  به­کار بندد. ولی علاوه بر آن باید در طلب تغییر باشد، باید به نمایندگی از روابط اجتماعی گوناگون، در امور مداخله کند. با چنین رویکردی، نظریۀ انتقادی نمی­تواند به ساخت عملیِ نهادها و گروه­های فکری بی­اعتنا باشد. نظریۀ انتقادی، نه نقدی یکه­وتنها، بلکه رودرروییِ مدام با دیگر کنش­های نظری است.

بر اساس چنین ملاحظاتی بود که مؤسسۀ پژوهش­های اجتماعی دوباره به فرانکفورت بازگشت. هورکهایمر و آدورنو نه در پی تدوین مجموعۀ آثاری به سبک دانشگاهی بودند، و نه می­خواستند در دانشگاه جا خوش کنند. به­ویژه آدورنو بسیار مشتاق آزمودن تکنیک­های پژوهش در باب «شخصیت اقتدارگرا» در یک میدان جدید، یعنی در آلمان پس از هیتلر بود. تکنیک­هایی که پیشتر در آمریکا پرداخته و پالوده بود. هدف اصلیِ مؤسسه، ارزیابی تأثیرات نازیسم و سقوط آن بر مردم آلمان غربی و همزمان برآوردِ آینده­ای برای دموکراسی بود. البته آنها در بدو امر چندان نسبت به نتایج احتمالیِ کار، خوشبین نبودند. از نظر آنها جامعه در فروبستگی کامل به­سر می­بُرد و رونق صنعت فرهنگ، آن را مهر و موم کرده بود. همزمان رقابت سرمایه­داران و بالا گرفتن مداخلۀ دولت در جامعه نیز باعث زوال آن شده بود. هورکهایمر در این باره، از جهانی نظارتی­شده سخن می­گوید که در آن، آزادی عمل (که دستکم در برخی قشرهای جامعۀ سرمایه­داریِ اولیه دیده می­شد) رو به نابودی است. وی نتیجه می­گیرد که عرصۀ تدبیر دائماً در حال تنگ­تر شدن است و در چنین وضعی باید دست­به­عصا رفتار کرد.

   البته واقعیت امر (دستکم تا حدودی) خلاف بدبینیِ هورکهایمر از آب درآمد. مؤسسه از همان آغاز کار، موفقیت­های چشمگیر و البته دشمنی­های آشکار در پی داشت. پژوهش­های اجتماعیِ مؤسسه همزمان بسیار متکی به تجربه و مبتنی بر آرای نظری بود و برخلاف کسانی که قصد داشتند پردۀ فراموشی بر گذشته بکشند،  به بازآزماییِ نقادانۀ این گذشته پرداخت. مجموع این کارها تکانی جدی به حرفۀ جامعه­شناسی داد که جایگاه استوار و متکی به خود نداشت. جامعه­شناسی به سبک مؤسسه سراپا غیرسنتی بود و بسیاری از شیوه­های معمول را بر هم زد – شیوه­های معمول علوم انسانی[3] و نیز تجربه­گراییِ استوار بر روش­های کهنه. آنگونه که شاهدان عینی می­گویند، کارهای مؤسسه طوفانی از جنگ داخلی در میان علوم اجتماعی به پا کرد. حتی اگر احتمال دهیم که این گزارش­ها دستخوش اغراق باشد، ولی باید پذیرفت که نفوذ مؤسسه در دهه­های 1950 و 1960 رو به فزونی و مایۀ عذاب مخالفان آن بود. پژوهش­های مؤسسه بسیار گونا­گون و خلاقانه بود و جامعه­شناسی­ای که در دانشگاه فرانکفورت تدریس می­کردند موفقیت­های روزافزونی به­دست آورد.

مداخله­جویی­هایی هورکهایمر و به­ویژه آدورنو در انجمن جامعه­شناسی آلمان سروصدای بسیاری به­پا کرد. آنها را نوعی جریان غیرقابل دسته­بندی می­دانستند که آشکارا نشانِ اندیشه­های متنوعِ کلاسیک­های آلمانی را در خود دارد، و در عین حال سعی دارد با گشودن عرصه­های تازه­ای از کار نظری، به­شدت مرزبندی خود با این اندیشه­ها را روشن کند.

امکان نداشت مارکس در این کشمکش­ها و این جنگ داخلی حضور نداشته باشد. و در حقیقت حضور پررنگی هم داشت –البته بیش از آنکه نظریه­هایی ایجابی در اختیار آنها بگذارد، برآشوبندۀ میدانِ نظریه بود. مارکس به­رغم خطاهایش –مثلاً نفوذ مؤلفه­های اثبات­گرایانه یا علم­زدگی در نقد اقتصاد سیاسی- مهمترین سلاح­ها را برای رخنه در نمودهای بی­واسطه و بداهت کاذب جامعۀ سرمایه­داری در اختیار آنها می­گذاشت؛ به­ویژه به یاری دیدگاه­هایش دربارۀ کالا در مقام رابطه­ای اجتماعی، تجرید مبادله (سلطۀ آن به­واسطۀ ارزش و ارزش­گذاری)، و تبدیل شدنِ مهم­ترین شئون فعالیت­های بشر به کار مجرد. اهمیت این دیدگاه­ها به­ویژه زمانی برای آدورنو فزونی گرفت که به­تدریج دیدگاه­های هورکهایمر در کتاب «دولت اقتدارگرا» (1941) را کنار گذاشت. از نظر آدورنو، تمامیت کاذبی که در جامعۀ سرمایه­داری ظهور می­یابد، نه ایستاست و نه تک­بعدی. [بلکه] با پویاییِ غیرقابل پیش­بینی و بی­قاعده­ای در می­آمیزد که روابط اجتماعی و موقعیت­های فردی را ساختارزدایی و دگرسان می­کند.

آدورنو رابطۀ خود با مارکس را در سمیناری به سال 1962 به­روشنی بیان می­کند: او مارکس را نخستین  نظریه­پرداز بزرگ نظریۀ انتقادی می­داند و بر اهمیت جایگاه نظریۀ فتیشیسم در فهم مسئلۀ ارزش­گذاری به عنوان مفهوم­پردازیِ تجریدیِ روابط اجتماعی تأکید می­کند. او در این سمینار برخی از تردیدهای موجود در اندیشۀ مارکس، به­ویژه در رابطه با هگل، را به میان می­کشد، ولی معتقد است مارکس به مسئلۀ سوژۀ انقلابی و آگاهی طبقاتی (که از شاخصه­های مارکسیسم غربی است) نپرداخته است. و در پایان اشاره می­کند که مارکس مسائل بسیاری را حل­نشده رها کرده و کسانی که خود را پیروان او خوانده­اند، درصدد حل آنها برنیامده­اند. و بدین سان سربسته می­پذیرد که وظیفۀ نظریۀ انتقادی معاصر است که با پرداختن به این مسائلِ حل­نشده، کار مارکس را به شیوه­ای متفاوت پی بگیرد. ولی هیچ­یک از اینها از بیرون ممکن نیست. نقدی درونی لازم است –نقدی که کار را از دشواری­ها و بن­بست­های نظریۀ مارکس آغاز کند، و در عین حال سعی کند آنها را بهتر از مارکس دریابد. به عنوان مثال، مسئلۀ ازخودبیگانگی را نباید صرفاً در سطح پدیدارها بررسی کرد: بلکه باید پیامدهای کالایی­شدنِ روابط اجتماعی و بین­فردی، و کالایی­شدنِ عینیت­ها را نیز به شکل عمیق­تری کاوید. چراکه چپ­گرایی با محوریتِ هگل، یا انسان­گرایی با محوریتِ اخلاق کفایت نمی­کند. مسائل مرتبط با قدرت را نیز نباید از بازتولید وجودیِ آنها، از آنچه از رهگذر بدن­ها روی می­دهد، از روابط روزمره، و از رابطۀ آنها با اشیاء و زمان و فضا منتزع کرد. مفهوم­پردازیِ تجریدیِ روابط اجتماعی نه­فقط به شکل فرآیندهای شناختی­ای درآمده که از چنگ انسان می­گریزد، بلکه به شکل پایدار در فرآیند تجرید حیات جسمانی و امور مادی رخنه کرده و آنها را در قید و بند روابط قدرت-کار به خدمت گرفته است.

بنابراین آثار مارکس را نباید به مفهوم­پردازیِ خامی از نقد اقتصاد سیاسی فرو کاست. باید این آثار را گسترش داد، از مرزبندیِ حوزه­ها و بخش­بندی­ها و موانعِ شناختی فراتر برد، و از این طریق، بر خودکامگیِ تجریدهای واقعی فائق آمد. بااین­حال، نظریۀ انتقادی نمی­تواند برای دستیابی به این هدف مستقیماً (یعنی به شکل انتزاعی) به تمامیتِ منفی بیندیشد. بلکه باید درخشش­های جزئی را تکثیر کند، در حوزه­های گوناگون مستقر شود، و مرزبندی­ها را از کار بیندازد. به بیان خودِ آدورنو، برای نشان دادن حقیقت باید منظومه­هایی از اندیشه تشکیل داد، رهیافت­های فکریِ متفاوت را گرد هم آورد و سازماندهی کرد، و واسطه­هایی ایجاد کرد که به تمامیتِ انتزاعی رهنمون شود. ازاین­رو، متفکر انتقادیِ واقعی اگرچه نباید مدعای همه­چیزدانی باشد، ولی نباید به یک روشنفکر تخصصی (به قول فوکو) تبدیل شود: باید حوزه­های بسیاری را بکاود تا بتواند راه­هایی نو کشف کند. مثلاً نوشته­های آدورنو در نقد ادبی، از سر هنردوستی و علاقه به زیبایی نیست، بلکه کار دشوار، ظریف و حرفه­ایِ کسی است که می­خواهد با دقت تمام، ناممکن بودنِ انسان در جهانی غیرانسانی را مشخص کند (به­عنوان نمونه در تفسیری که بر آخر بازی بکت نوشته است). همین روحیه بر نوشته­های او دربارۀ موسیقی نیز حاکم است. اگرچه سبک دشوار و فنیِ این نوشته­ها گاه خواننده را زده می­کند، ولی نباید این را نشانۀ نوعی نخبه­گراییِ آوانگارد دانست. در حقیقت، نوشته­های آدورنو دربارۀ موسیقی، کاوش برای کشف امکاناتی است که هنر با بهره­گیری از آنها می­تواند در برابر آوانگاردهایی که می­خواهند امکانات هنر را تا ته مصرف کنند، مقاومت کند، و حتی با بهره­گیری از فرومایه­ترین فرم­ها، مرزبندیِ ژانرها را در نوردد و راهی برای واکنش در مقابل کالایی­شدن بیابد. فرسودن فرم­ها و مبتلا کردنِ آنها به فرم­های برگرفته از ژانرهای دیگر، ابزارهای تازه­ای در اختیار می­گذارد که با آنها می­توان راه را برای زندگی در جامعه­ای متفاوت هموار کرد؛ ابزارهایی تازه و غیرمنتظره برای فرارفتن از اهداف خشکِ سازندگان آثار هنری.

آثار آدورنو در ظاهر پراکنده و گوناگون، ولی اساساً منسجم و مکمل همدیگرند. بی­تردید بسیاری از کسانی که به هر طریق با او وارد ارتباط شدند، کاملاً به اهمیت آثار او واقف نبودند. ولی بسیاری از آنها دستکم به­طور جزئی دریافتند که با یک پروژۀ فکریِ انقلابی و تماماً نامتعارف سروکار دارند. این پروژۀ نظریِ بی­سابقه لاجرم تأثیرات مبهمی داشت. ازجمله کژفهمی­ها، تفاسیر گاه شتابزده، و برخی شوروشوق­های ناآگاهانه. بااین­همه، عرصه­ای هرچند محدود ولی دقیق و کامل فراهم شد؛ فعالیت­های فکری­ای به حرکت درآمد که پیامدهای سیاسی در پی داشت. این پیامدها به­ویژه در فضای دانشجویی هویدا بود، و از آن میان، اقلیتی تأثیرگذار همسو با نظریۀ انتقادی سر برآورد که در قالب انجمن دانشجویان سوسیالیست (SDS) سازماندهی یافت. خود آدورنو به­خوبی از این تأثیر اطلاع داشت و نیز می­دانست باعث درک و دریافت تازه­ای از آثار مارکس شده است –درکی کاملاً بافاصله از ارتدکس­های قبلی (کمونیست­ها و سوسیال­دموکرات­ها). نشریات SDS نقش مهمی در تبلیغ نگرش انتقادی نسبت به آثار مارکس داشت، چراکه این آثار را ناتمام و دارای ابهاماتی می­دانست و بررسی­های جدیدی در این خصوص ارائه می­کرد. به­علاوه، SDS فرانکفورت تحت تأثیر (مستقیم و غیرمستقیم) آدورنو، به مقابله با عمل­گراییِ گروه­های دیگرِ SDS پرداخت که بعضاً زیر نفوذ کمونیست­های ارتدکس بودند؛ و در همان حال، فعالیت­هایی آموزشی در اتحادیه­های کارگری و پویش­هایی بر ضد تسلیحات اتمی و حضور نازی­های سابق در دستگاه­های دولتی و به­راه انداخت.

سران این SDS در آغاز اهداف محدودی در سر داشتند[i]: تقویت دموکراسی و مقابله با اقتدارگراییِ برخی اقشار جامعه. ولی در پی موفقیت­های سازمان، این اهداف شتاب گرفت. بسیاری معتقدند SDS ­رفته­رفته به مظهر ضدیت رادیکال با نیروهای جمهوری فدرال بدل شد. جریان­های مخالف گوناگون گرد آن شکل گرفت که هریک نگرش و راهبرد خود را داشت. به­علاوه، با جنبش رادیکال دانشجویان (در پی رونق فراگیر وضعیت دانشگاه­ها در آلمان) مستقیماً سرشاخ شد. درواقع، افزایش ناگهانیِ تعداد اعضا سازمان را دچار بی­ثباتی کرد، و کار به رودررویی­های فرسایشی با قدرت حاکم در خصوص فعالیت­های ضدامپریالیستی (مداخلۀ آمریکا در ویتنام) و واکنش به شیوۀ ادارۀ دانشگاه­ها کشید. جریان ضداقتدارگرای اطرافیان رودی دوچکه[4] که طرفدار عمل مستقیم (غیرقانونی، غیرتروریستی) بود، اهمیتی بیشتری یافت و ساختار و جهت­گیری­های رهبریِ سازمان را بر هم زد. اختلاف­نظرها بر سر تحلیل وضعیت، قابل چشم­پوشی نبود. هانس-یورگن کرال، یکی از دانشجویان آدورنو و در عین حال نزدیک به جریان ضداقتدارگرا، معتقد بود که سران حاکم در حال تشکیل یک جبهۀ ارتجاعیِ سرسخت­ترند که به­زودی تهدیدی برای دموکراسی خواهد بود. بنابراین جنبش دانشجویی باید برای مقابله با دشمن مرتجع از هیچ عملی فروگذار نکند و جایگزینی برای سوسیال-دموکراسیِ ناکارآمد و حتی همدست [قدرت حاکم] بیابد.[5]

رفتار آدورنو با جنبش دانشجویی طی این دوره را غالباً خصمانه دانسته­اند.[ii] آیا او دانشجویانی که مؤسسه را کرده بودند، به دست پلیس بیرون نینداخت؟ درواقع باید گفت واکنش­های او در این مورد دوگانه و همزمان موافق با جنبش دانشجویی و منتقد آن بود. مطالبۀ دموکراسی، امتناع از پرده انداختن بر سوابق نازیسم، و به لرزه درآوردن عرف­ها و دوروییِ اخلاق حاکم، ازجمله ویژگی­های جنبش بود که آدورنو بسیار می­پسندید. ولی از دیگر سو، به­هیچ­­وجه خوشبین نبود که این جنبش بتواند بر اسطوره­پردازی از خشونت، وسوسۀ تغییر جهان فارغ از تفسیر واقعی آن، دستکم گرفتن موانع پیش رو، بت ساختن از ذهنیت به قیمت فدای عینیت، بی­نظمیِ کودکانه، و بی­صبری­اش چیره شود. آدورنو با خطرات عمل­گرایی آشنا بود –عمل­گرایی در معنای عملِ غیرنظری و غافل از آسیب­شناسی عمل در جامعۀ معاصر. به نظر آدورنو، بخشی از جنبش دانشجویی، طعمۀ توهمات جمعی شده بود. از نامه­های او به هربرت مارکوزه در این خصوص پیداست که به­هیچ­وجه حاضر نبوده بر اقدامات دانشجویانی که با رویکرد آنها همسو نبود، صحه بگذارد.[iii] البته دغدغۀ آسایش شخصی هم در این فاصله­گیری­ها بی­تأثیر نبود. ولی بی­انصافی است اگر دلایل اصلی را نادیده بگیریم.

بااین­همه، این میانه­روی نه­فقط تقصیر آدورنو بلکه نشان­دهندۀ پارادوکسی در منش اوست. درست هنگامی که همگان نظریۀ انتقادی را به عنوان جنبشی ستایش می­کردند که حتی در اقلیت نیز جنبشی است توده­ای با شاخصه­های اصیل، این نظریه کاری جز خزیدن به پستوها نکرد. خلاصه آنکه، سعی نکرد عواقب کنش­های نظریِ خود در دانشگاه و فضای روشنفکری را در قالب نظریه درآورَد – آن هم در جامعه­ای که تولید دانش اهمیتی روزافزون می­یافت. آدورنو از کنش­های جمعیِ دانشجویان انتقاد می­کرد، ولی زحمت آن را به خود نداد که رفتار آنها را قاطعانه نفی کند و راهی که باید رفت را به آنها نشان دهد. اگر کنش­های جمعیِ دانشجویان یک­سویه بود، لازم بود به آنها نشان دهد تحت چه شرایطی می­توانند چندسویه یا چندبعدی باشند – یعنی نه­فقط به سوی اهداف متعدد حرکت کنند، بلکه با به­کار بستن روابط و منطق جدید اجتماعی، جای گروه­ها و افراد متعدد در هر عمل را معین کنند و از جایگاه فعلی خود فراتر روند. اگرچه فعالیت­های دانشجویان چه در استراتژی و چه در تاکتیک، دچار کاستی­های سیاسیِ بسیار بود، ولی لازم بود کسی به آنها نشان دهد که راه برای جهت­گیری­های گوناگون گشوده است. ولی در تفکرات آدورنو عملاً خبری از سیاست نیست. نقد او از نازیسم و متونی که به بررسی ضعف­های دموکراسی اختصاص داده، به­وضوح سیاسی است؛ ولی اینها همه با تشکیل نظریه­ای مترقی دربارۀ سیاست در عملِ جمعی و عملِ جمعی در سیاست، فاصلۀ بسیار دارد. آدورنو به پیروی از مارکس، درک راسخی در خصوص وابستگی سیاست به اقتصاد و اقتصادباوری داشت، ولی این درک تحت لوای جامعه­شناسیِ سلطه و تا حدود بسیاری برگرفته از وبر بود.

بدین طریق، آدورنو مسئلۀ بسیار مهم مفصل­بندیِ سیاست را به کمک سازماندهی و گردشِ قدرت در جامعه و روابط اجتماعی حل­وفصل نمی­کند. [از نظر او] سیاست را نمی­توان به مبادله میان دولت و گروه­های اجتماعی، یا به مدیریت دیوان­سالارانۀ روابط سلطه و شهروندی فروکاست. بلکه سیاست با چیزی سروکار دارد که فوکو آن را خرده-فیزیکِ قدرت می­نامد –یعنی سازوکارهای تنبیه و مراقبت، و مقاومتی که در پی آنها برانگیخته می­شود. این بن­مایۀ مقاومت (و شکل­های متعدد آن) اهمیت بسیاری دارد؛ به­ویژه برای درک اینکه چگونه می­توان قفل سیاست را گشود، و مردم چگونه می­توانند به ماهیت اعمال دولت و نقاب­های مغرضانۀ افراد و گروه­های اجتماعی در منازعات سیاسی پی ببرند. مقاومت در برابر بهره­کشی و ستم، عرصه­های متعددی را در بر می­گیرد –روابط شناختی، روابط میان مؤسسات، روابط میان جنس­ها، روابط بیانی. شکل­های مقاومت، به شرط آنکه در قالب منظومه­های چندصدایی به هم گره بخورند،  می­توانند ابزاری باشند برای نقب زدن به کنش­های فردی و جمعی، غلبه بر احساس ناتوانی در مواجهه با سازماندهیِ غول­آسای سرمایه، و مطالبۀ حیاتی متفاوت با وضع موجود. سیاست دیگر نباید دفاع از منافع باشد (در غیر این صورت، صرفاً در خدمت منافع غالب سرمایه خواهد بود) و باید پرده از روابط انتزاعی جامعه بر دارد و در بازسازی آنها بکوشد.

بااین­حال، احیای سیاست و کنش جمعی با همان قدم نخست حاصل نمی­شود. بلکه مستلزم بازآزماییِ پیشینۀ جنبش کارگری و برآورد عملکرد این جنبش در گذشته است. برآوردی به قصد نکوهش خطاها و لغزش­ها، و نیز تحلیل رویه­هایی که منجر به فاجعه و گسترش بازتولید سرمایه شد. در وهلۀ نخست باید به نقد از خودِ این واقعیت پرداخت که جنبش کارگری، در عین آنکه اکثریت فراگیر را در اختیار دارد، نتوانسته سیاست­های تنگ­نظرانه و تحت استیلای جامعۀ سرمایه­داری را کنار بگذارد. شک نیست جنبش کارگری در پیشینۀ خود، منازعات گسترده و نقاط عطف انقلابی بسیاری دارد. ولی بیان سیاسیِ این منازعات و انقلاب­ها غالباً در قیدوبند شکل­های سازمانیِ پدرسالارانه و قیم­مأبانه مانده است. همواره توده­ها را به شکلی نیمه­منفعلانه و با جهت­گیری­ها و در قالب دستگاه­هایی مستقل از خود آنها به صف کرده­اند. احزاب و اتحادیه­ها همواره در میان درزها و رخنه­های دنیای نهادزدۀ سیاست خانه کرده­اند و رنگ­ولعاب عملکردها و شکست­های آن را به خود گرفته­اند: نظام­های سلسله­مراتبی، بده­بستان­های نمادین، و تبدیل کردن کنش جمعی به آیین. وانگهی، فرآیند رهایی­بخشیِ اجتماعی هم غالباً به صحنه­ای برای نمایش یک روایت اسطوره­وار تبدیل شده است –یعنی نتوانسته­اند چارچوب شناختیِ جدیدی برای آن بتراشتند و از این طریق، هم­بستگیِ اجتماعیِ تازه­ای رقم بزنند. البته نوآوری­های سیاسیِ جنبش کارگری کم­اهمیت نبوده است. ولی در حدی نبوده که بتواند سیاست را چنان متفاوت به­کار بندد که به آن شکل تازه­ای بدهد.

آدورنو چنان در بند مقولۀ فراگیر سلطه بود که هرگز وارد پیچیدگی­های اینگونه مسائل نشد. در تحلیل و توصیف شوروی هم به­سادگی به مفهوم سیال و مبهمِ توتالیتاریسم دلخوش مانده بود. آدورنو فرآیندهای اجتماعی، شناختی و نمادینی که به این سوسیالیسمِ مثلاً «واقعی» منجر شد و بخش عظیمی از جنبش کارگری را به تسلیم در برابر جریان­های مهمِ ضدرهایی­بخشی واداشت، تحلیل نکرده بود، و به همین دلیل وجه عمده­ای از واقعیت­های سیاسی و اجتماعی در دیدگاه او غایب است. ازینجا می­توان دلیل سکوت آدورنو دربارۀ آینده را فهمید: دموکراسیِ شکنندۀ غرب، ظهور دوبارۀ نازیسم، و تهدید توتالیتاریسمِ کمونیستی، افق آینده را پیش چشمان او تیره­وتار کرده بود. او به آنچه در لایه­های زیرین دستگاه عظیم شوروی می­گذشت، پی نبرد، و به همین خاطر، نشانه­ها و ضدنشانه­هایی که می­توانست با تحلیلی گسترده به­دست آورَد –و به­وسیلۀ آنها درک تازه­ای از سیاست حاصل کند- از چشم او دور ماند. اساساً از نظر او، گرایش­ها به سمت استانداردسازیِ جهان و مبهم­سازیِ تدریجیِ روابط اجتماعی بیش از حدی بود [که بتوان چاره­ای بر آن اندیشید]. همین حالا نیز تردیدها و ابهامات در تحلیل سرمایه­داری به­خوبی نمایان است. آدورنو به­خوبی می­دانست ریشۀ ستم و استثمار را باید در جای دیگری جست. ولی پرسش او این بود که آیا سیر فاجعه­بار تاریخ (به بیان بنیامین) در حقیقت تلفیقی از گسست­های بزرگ است؟ گاه اینگونه به نظر می­رسد که آدورنو سرمایه­داری را گسستی بنیادی از گذشته­های متعدد می­داند که بخشی از این گذشته­ها را گزینش و به صورت ترکیب­های بی­وقفه و بی­پایانی با زمان حالْ و زمانمندیِ ناپایدارِ سرمایه همسان­سازی و از نو سازمان­دهی کرده است. این جذبِ گذشته [در حال]، بازسازیِ [مفهومیِ] سرمایه­داری را دشوار می­کند. به همین دلیل، لاجرم باید آن را در ردپاها جست، و این کار نه یکپارچه­نگری­های جامعِ تاریخی و نگاهی جهان­شمول به تاریخ، بلکه کوششی دیرینه­شناسانه می­طلبد. اظهارنظرهای انتقادی [آدورنو] در خصوص فلسفۀ تاریخ را باید اینگونه تفسیر کرد. ولی او در جاهای دیگر، این گسست را انکار می­کند و سلطه (سلطه بر طبیعت و انسان) را دارای پیوستار می­داند.

این نوسان­ها و ابهامات به­وضوح در سطح نظریه، موانعی جدیدی در برابر هرگونه نفی قاطع روابط سرمایه­داری پیش می­آورَد. نظریۀ انتقادی به سبک آدورنو، چفت­وبست کافی با نقد اقتصاد سیاسی ندارد؛ و در نظریۀ او، تجرید در جریان مبادله [Tauschabstraktion] به قدر کافی همبستۀ حرکت­های کار مجرد و سرمایه­های گوناگون (یعنی دگردیسی­های ارزش-فرم) نیست. نتیجه آنکه، این نظریه نمی­تواند توضیح کاملی دربارۀ حالات وجودی و کارکردیِ این جهانِ وارونه ارائه کند؛ جهانی که دائماً در برابر بت­هایی به خاک می­افتد، که به دستِ تجریدهای واقعی تراشیده شده­اند. آدورنو از جهات بسیاری از مارکس پیشتر رفت و به اقتصادباوریِ باقیمانده در نقد مارکس از اقتصادباوری پی برد. ولی نتوانست از بن­بست­های متعدد بگریزد. از مارکس فراتر رفت، ولی همزمان کاستی­هایی در قیاس با بنیانگذار نقد اقتصاد سیاسی داشت. این پارادوکسی است که تأمل بیشتری می­طلبد تا از این طریق قدرت نظریۀ انتقادی را به آن بازگردانیم.

[1] sociality

[2] co-operation

[3] Geisteswissenchaften

[4] Rudi Dutschke

[5]  برای روایتی از این رویدادها به­ویژه نگاهی بیندازید به فصل دوم کتاب مبارزه علیه وضع موجود نوشتۀ زابینه فون دیرکه، ترجمۀ محمد قائد، انتشارات طرح نو. (م.)

[i]  Backhaus, Hans-Georg 1997 [1968], Dialektik der Wertform. Untersuchungen zur Marxschen Ökonomiekritik, Freiburg: Ça ira; pp. 501-513.

[ii] Demirovic, Alex 1999, Der non-konformistische Intellektuelle, Frankfurt am Main: Suhrkamp.

[iii] Horkheimer, Max 1996, Gesammelte Schriften. Briefwechsel, Volume 18, Frankfurt am Main: Suhrkamp.

:کلیدواژه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

20 + = 21

آدورنو و مارکس – حلقه‌ی تجریش | حلقه‌ تجریش