رعشۀ کاتارسیس در اجرای قرن بیستمی
اِلین دایمِند
ترجمۀ علی مهرانی و سامی آل مهدی
فایل پی دی اف:رعشۀ کاتارسیس در اجرای قرن بیستمی
در نهایت، سلوک زیباشناختی می تواند به عنوان قابلیت به رعشه افتادن تعریف شود… سوژه بیجان و عاری از زندگی است، جز هنگامی که قادر است در واکنش به افسون ناب به رعشه بیوفتد. و تنها رعشۀ سوژه است که می تواند آن افسون را متعالی سازد.
ت. و. آدورنو [1]
کنجکاوانه به صرافت افتاده ام که آیا بازجستن رعشه در کاتارسیس ممکن است.
در مقالۀ «آنامورفوسیسِ» ژاک لکان، قرابت دو گزاره دربارۀ دیدن و احساس کردن توجهم را جلب کرده است. گزاره ها چنین هستند: «من خودم را درحالِ دیدنِ خودم می بینم» و «من خودم را با گرمکردنِ خودم گرم می کنم.» [2] در نظر لکان، گزارۀ اول («من خودم را درحالِ دیدنِ خودم می بینم») به فریبندگیِ کوگیتوی دکارتی اشاره دارد، سوژه ای که فکر می کند استعدادش برای خودبازتابی[1] به این معناست که بر حوزۀ بصری تسلط دارد. چنین نخوتی آنچه را که لکان «جدایی آغازین» می خواندش و سوبژکتیویته را بنیان می گذارد پنهان می کند؛ و او به عنوان اصلاحیه[ی این معضل]، دیالکتیک چشم و نگاه خیره را پیش می نهد؛ من/چشمِ[2] سوژه همواره در میدان دیدی که بر او تقدم دارد «گرفتار، دستکاری شده، و اسیر» (92) است. بنابراین، سوژه هرگز واقعاً خودش را نمی بیند جز از طریق نگاه خیرۀ دیگری[3]. برخلاف این پایکوبی فریبا، گزارۀ «من خودم را با گرمکردنِ خودم گرم می کنم» به طور موفقی صریح و روشن است. لکان می نویسد: «من حس گرما را احساس می کنم، که از جایی درون من منتشر می شود و من را به عنوان یک بدن تعیین و تعریف می کند». در همگراییِ احساس شدۀ بدن و گرما، خودبازتابی کاهش می یابد. بدنِ من گرما ساطع می کند؛ من احساسش می کنم و در آن جذب می شوم.
لکان، تا حدودی، به روابط بین نظریه پردازی روانکاوانۀ خودش و پدیدارشناسی مرلوپونتی می پردازد، اما قرابت کذایی برای من دارای این اثر تفرقه انداز است: گویا دیدن و احساس کردنْ نمودهای متفاوتی برمی گزینند. من/چشم، به طور خطرناکی، همبستۀ نگاه دیگری بزرگ[4] است ــ بخوانید قِسمی طعمۀ ماهیگیری، حوزۀ گفتار، یا نام پدر[5]، درحالیکه حسیات جسمانی، لذتبخش یا دردناک، با اصالتی بی چون و چرا، امرواقعِ بودن در بدن را برجسته می کنند. گسست رادیکال بین چشم و نگاه خیره، در این بند، در گسست بین دیدن و احساس کردن تکرار می شود. به عنوان فمینیستی که در فرهنگ پستمدرن زندگی می کند، در عصر ایدز، این انگاره را به طور مضحکی توأمان افلاطونی و هم کاملاً محتمل می بینم. چرا باید احساس کردن و دیدنْ همزیستی داشته باشند ــ چه رسد به اینکه هماهنگ و سازگار باشند؟ زیرا امروزه از مفهومی عمیقاً نهادینه شده سخن می گوییم که می گوید آنها بایستی چنان باشند؛ آن مفهوم کاتارسیس[6] است.
فارغ از اینکه چه معنایی برای ارسطو داشت، کاتارسیس شامل نوسانِ بغرنجی بین دیدن و احساس کردن است. اکنون، با استفاده از ترجمۀ قدیمی ام از بایواتِر[7]، اجازه دهید خوانشی مرسوم از قضیۀ کاتارسیس در بخش ششمِ بوطیقا پیش نَهَم: درک من از ابژه های موجود در تراژدی باعث می شود که احساسات ناگوارِ شفقت و خشیت را تجربه کنم، احساساتی که در بازشناسی معنا و حقیقتِ ابژه های کذاییْ به نوعی مطرود یا سرکوب شده، محذوف یا تصفیه شده هستند. در فصل چهاردهم از بوطیقا، ارسطو، حتی در ترجمۀ اِلْس[8]، رعشۀ احساس را بدل به عامل حیاتیِ پلات تراژدی می کند: «هرکس وقایعی را که رخ می دهند بشنود خواهد لرزید و به شفقت خواهد گرایید…» [3] در نظر ژولیا کریستوا، ضرباهنگ و غنای تراژدی یونانیْ امیال سترونِ «دیگریِ ذهن»، [به عبارتی همان] بدن شورمند و مادی و جنسی، را توأمان برمی انگیزانَد و هماهنگ می کند. [4] به عقیدۀ مارتا نوسباوم[9]، امیال، احساسات، عواطف، و جنسیت برای یونانیان باستان «پیوندهای ناگسستنی با جهان مخاطرات و آشفتگی» داشت؛ و بدین ترتیب، این سرچشمه های اختلال بودند که عاملیتِ «طرحریزیِ عقلانی» را مختل کردند و کار داوری را به کژی رساندند. [5] چنین مزاحمتهایی «افراد و جامعه را تضعیف، تهدید، و تحقیر می کردند» [6] و به همین دلیل است که خلاصی از رعشۀ بدنْ همخوان است با پیامدهای آنچه نوسباوم «کاتارسیس [katharsis] … کلمۀ هم خانواده[10]» [7] می خوانَد؛ در زمان ارسطو، معانی اپیستمولوژیک، شناختی، و روانشناختی با امر فیزیکی درآمیخته بودند. کاتارسیس [به عنوان] «پاکسازی» یا «شفافسازی» توصیف شده بود … [به عنوان] حذف برخی موانع (پلشتیها یا آلایشها، یا ابهامات، یا افزونه ها) ــ به طور خلاصه، «پاکسازیِ بصیرتِ روح به وسیلۀ حذف موانع [جسمانی].» [8]
گویا کاتارسیس سوژه را در مرزی خطرناک قرار می دهد. ما به خاطر می آوریم که سوژۀ لکانی هنگامی که توسط نگاه دیگری بزرگ اسیر می شود، از مزاحمت و اختلالی در بصیرت تمامیت ساز رنج می بَرَد که به آگاهی و سلطه آری می گوید. در کاتارسیس، سوژه اسیر رعشۀ بدن خویش است که به بصیرت عقلانی او آسیب می زند و قِسمی افتراق ناهنجار میانِ خود و وجود اجتماعی تولید می کند ــ افتراقی که فقط خود کاتارسیس می تواند بهبود بخشد و قاعده مند سازد. در نظر برشت و آرتو، که هردو مدرنیستهایی خودآگاه بودند، به اندازۀکافی آسان بود که کاتارسیس را به دلیل نظم بورژوایی پس بزنند؛ اما زیاد آسان نبود که قدرت اجرایی آن، این امر واقع، را نادیده بگیرند که کاتارسیسْ قِسمی همگرایی بدن و معنا را برجسته می کند و نشان می دهد، آن هنگام كه بدن مادي، در تمام غيريت خويش، خودش را در پيشگاهِ آگاهيْ قابل حسكردن مي كند، حتي به محض اينكه وارد مقولات گفتاري اي مي شود كه باعث مي شوند معنا داشته باشد؛ هنگامیکه نه به بدن بلکه به صورتِ رؤیتپذیر و تجسم اجتماعیِ بدن بدل می شود: به عبارتی، به یک جسمانیت[11].
از فوکو به این سو، گزارههایی دربارۀ بدن که دارای افعال «[تبدیل] می شود»[12] و «وارد می شود» یا «نفوذ می کند»[13] هستند ــ با پیش فرض گرفتنِ بدنی که هنوز به آن نفوذ نشده و توسط گفتار، توسط کدهای جنسی، توسط فرهنگ تأدیب می گردد ــ به طور نوستالژیکی به نظر هستی شناختی می آیند. (موافقم که) هیچ بدنی بدون جسمانیت وجود ندارد؛ اما این اعلان در نظریۀ اجرای غرب هرگز فرضی مسلم نیست. در نظر افلاطون، جسمانیتِ بدن برای میمسیس[14]بنیادی و دگرگون کننده بود، محرکی بود برای شورهای نامتمدن؛ در نظر ارسطو، جسمانیتِ بدنْ مکاشفه جو، مترقی، و کلی ساز بود. برای برخی نظریه پردازان و فمینیستهای تئاتر قرن بیستمی، به طور پروبلماتیکی، هردوی اینهاست. به شیوهه ای کاملاً متفاوتی، لوس ایریگاره[15] و آدریِن ریچ[16] این را پیش می نهند که مادیت و گفتار در تنشی مولد کار می کنند، و به ما این اجازه را می دهند که بدنی (متعین) را که گاهی در گفتار نمیگنجد تصور کنیم که می تواند اجراگرانه[17] عمل کند، آمیختگیها و تعلقات جدید ایجاد کند، و هویتهای خیالی بدیعی را بداهه بپردازد. [9]
برای وارسیِ کاتارسیس در اجرای قرن بیستمی، همچنان حول محور «جسمانیت» پیش می روم، نه گفتار؛ زیرا جسمانیتْ مسخّرِ چیزی است که آن را بلعیده و در بر گرفته است، [همان] «بدن» مادی؛ و به عقیدۀ من، تنظیمِ آن تسخیرشدگیْ قِسمی دادۀ حیاتیِ اجراست. در لغتنامۀ میراث امریکاییِ[18] من، جسمانیت از نوسانِ مادیت/گفتارِ بازیگوشانه چنان لذت می بَرَد که از واژۀ «اجرا»: جسمانیت هم «عمل تجسم یا جسم بخشی» است و هم «وضعیت مجسم بودن» ــ درست مانند اجرا که [همزمان] کنش آنی انجام دادن است، و عمل انجام شده.
اما اینجا مشکلی هست: به نظر می رسد که در نگاه من کاتارسیس از اجرای قرن بیستمی تفکیک ناپذیر شده است. اگر بدنِ به رعشه افتاده ــ به ویژه بدن مؤنث ــ پرسشی حیاتی را در اجرا مطرح کند، کاتارسیس به خودیِ خود بیش ازحد وابسته به ایدئالیسم بورژوایی و زیباشناسیِ سیاست زدوده به ما رسیده است که بتوانیم، به قول برشت، آن را دوباره به کار بگیریم؛ یا اگر قرار است به کار گرفته شود، به کمی اختلال مفهومی نیاز پیدا خواهیم کرد. وقتی لکان می خواست دیالکتیک چشم و نگاه خیره را ترسیم کند، «آنامورفوسیس» را از فیزیک نور وارد کرد: پدیدۀ تصویر معوج که تنها از زاویه ای خاص یا به وسیلۀ یک آینۀ خمیده یا عدسی استوانه ای می توان آن را بدون اعوجاج دید ــ مانند نقاشی معروف هُلباین در سال 1533: «سفیران فرانسوی». در این اثر، دو بورژوای فربه، که توسط اشیائی که نماد ثروت و دنیاپرستی اند محاصره شده اند، با اعتمادبه نفس، نگاه خیرۀ بیننده را جلب می کنند ــ اگرچه، تصویر به وسیلۀ ابهام و تارشدگی ای گیج کننده برای بیننده معیوب شده که تنها وقتی از زاویه ای دقیق و خاص دیده می شود، خودش را همچون جمجمه ای نمایان می کند. این تارشدگیْ چیزی است که لکان آن را tache [لکه] می خواند، یا لکه و عیبی در میدانِ دید، که گویا از نقطه ای به سوژه خیره می شود که کاملاً از دید سوژه می گریزد؛ در واقع، نشانه ایست از دیگری بزرگ، یا ابژۀ پُتی اَ [objet petit a]، نشانۀ لکانیِ جدایی آغازین-جداییِ نوزاد از سینه، جداییِ بدن از تصویر آیینه ای-نهایتاً [نشانه ایست از] ابژه و علت میل. [10] به یاد داریم که کاتارسیس یعنی پاکسازی میدان دید از لکه ها، اما تصاویر آنامورفیک را نمی توان پاک کرد؛ و نه تنها دیدن و احساس کردن را هماهنگ نمی کند، بلکه آنامورفوسیسْ ملازمِ اضطراب است ــ عبارتِ واپسین نِد لوکاچِر[19] به ما حسِ «احساس کردنِ دیدن را می دهد، مانند احساس کردنِ نگاه خیرۀ دیگری بدونِ دیدنِ چشمهای دیگری.» [11] آنامورفوسیس، که در اوایل مدرنیته ابداع شد، گویا استعارۀ بی نقص مدرنیته است، ابژۀ نوسانگر و هضم ناشدنی ای که سلطۀ ابژه را می شکند و، بااینحال، به عقیدۀ لوکاچر، اضطراب «احساس کردنِ دیدن» رعشۀ شفافیت بخشِ خودش را تولید می کند. او بحث می کند که تصویر آنامورفیک کاتارسیس است، تاآنجاکه بی نظمی را وضوح بخشد، مرضی که در بی دقتیِ فکری ریشه دارد … ناحقیقت یا انحرافی که همیشه پایه گذار حقیقت است.» [12]
در اجرای مدرنیستی و پستمدرنیستی، مرز بی ثباتِ بین بدن و عینیت فرهنگی[20]، کارکرد کاتارسیس آنامورفیک را نه صرفاً معطوف به تماشاگران، که معطوف به فرهنگی مریض و سرکوبگر برانگیخته است. علیرغم تلاشهای اهل دانش برای پالودنِ لفظ کذایی از بدویتش، پسمانده های تخلیص و تطهیر آیینی[21] و پاکسازی پزشکی[22] به اجزای قرن بیستمی بازگشته اند، درحالیکه دلالتهای مفهومی اش را به خارج از حدود تئاتر، به نواحی رفتار و سلامت اجتماعی، گسترش می دهد.[23] [13] همینطور، اندیشیدن به کاتارسیس در بستر هنر، چنانکه قرار است انجام دهم، این نیست که اجرا را از مسائل عاملیت اجتماعی حذف کنیم. نظریۀ اجرای قرن بیستمی عامدانه به دنبال همپوشانیای مفهومی میانِ فضای تئاتر و فضاهای کنش اجتماعی بود؛ حقاً، نظریه پردازی دربارۀ دریافتْ[24] اساس در این فرض داشت که بدنِ بازیگر، هم اندازه و نهایتاً بیش از متن، بوتۀ کشف است؛ و اینکه تهیه و تولید، بیش ازآنکه راجع به [خودِ] تولید باشد، دربارۀ تمرین فرهنگ است ــ ابزاری برای کشف جسمانیتهای جدید و انقلابی. [14] بدین خاطر است که بحث من دربارۀ کاتارسیس از تماشاگر به اجراگر در نوسان است؛ اجراگر نوسانِ بینِ دیدن و دیده شدن، بدن و جسمانیت، را دوباره به تماشاگر بازتاب می دهد. اِلِیونورا دوسه[25]، هلن وایگِل[26]، و کَرِن فینْلی[27]، نظریه پردازانی در رسانۀ کاتارسیس آنامورفیک شان، ممکن است چنین تأثیراتی را وارد کرده یا نکرده باشند، اما آنان قطعاً قابلیتهای آنها را به ما نشان خواهند داد.
بنابراین، سه نظر اجمالی از کاتارسیس در اجرای قرن بیستمی را تحت این عناوین مطرح می کنم: «کاتارسیس بورژوایی: تعالی دوسه»؛ «کاتارسیس اجتماعی: دهان وایگل»؛ «کاتارسیس پایدار: بچرخ و فریاد بزنِ فینلی». اِپیلوگی نیز در پی خواهد آمد.
کاتارسیس بورژوایی: تعالی دوسه
هنگامی در بحبوحۀ سرزنش کردنِ معشوقه اش [دوسه] زاریهای مادام راکن را [شنید]، به خود لرزید، رعشه ای که همۀ هستی اش را لرزاند و چنان تحت تأثیر قرار گرفت که فی الواقع قادر به کفزدن و تشویق نبود. [15]
در پایان قرن نوزدهم، کاتارسیس داشت پذیرشِ درام مدرن جدید و علم جدید روانکاوی را مشروع می ساخت. فروید و بروئر درمان نوآورانۀ هیستری را «روش کاتارسیسی»[28] نامیدند که در آن، مراجعانِ زن هیستریک ــ که صحنه های تروماهای آغازین خود را روایت می کردند ــ از سمپتومهای فلج کننده خلاص می شدند. ویلیام آرچِر، مترجم انگلیسی اصلی و پیشکسوتِ آثار ایبسن، «درام جدید» را به خاطر «بیرونکشیدن عناصر ناآشنای رتوریک و سبک غنایی» ــ زبان پُرطمطراق و بادکردۀ ملودرام ــ به نفعِ دیالوگ «طبیعی» و «تخلیص یا کاتارسیسِ» فرم دراماتیک ستود. [16] در جستوجویشان برای حقیقت، روانکاوی و رئالیسم جدید از چیزی بهره می بردند که فیزیسیَنهای نظریۀ زهدانی و ملودراماتیستهای قرن نوزدهمی آن را نادیده گرفتند: سببشناسی پیچیدۀ انگیزه ــ خصایل موروثی، قوانین اجتماعی، و تروماهای فراموش شده ای که کاراکتر انسانی را شکل داده اند. در درون اتاق مشاورۀ فروید و روی صحنه های پُر از اشیای تماشاخانه های کم گنجایشی که جرئت نمایش درام جدید را داشتند، کاراکتر کذایی اغلب زنی هیستریک بود: زنی با گذشته ای که بدل به قِسمی تئاتر مکاشفه می شود.
مهم است به یاد داشته باشیم که در شهرهای صنعتی شدۀ اروپاییِ اواخر قرن نوزدهم، هیستریْ فراگیر به نظر می رسید. ای. اِم. استاتفیلد[29]در سال 1897 به دیدنِ اجرای بعدازظهریِ ایلف کوچولوی ایبسن نشست و اصرار داشت که به همان اندازه زنان هیستریک در تماشاچیان وجود داشتند که بر روی صحنه. [17] و جَنِت لیون اخیراً انتساب ژورنالیستیِ مرسومِ [واژۀ] «هیستری» به مانیفستهای آوانگارد، پوسترهای سیاسی، و به زنانِ مبارزِ شدیداً اجراگری که تا داخل پارلمان تظاهرات کردند، خودشان را به میله ها زنجیر کردند، در زندان به اعتصاب غذا دست زدند و کسانی که، به گفتۀ راهپیمایانِ حقوق مدنیِ متأخر، بدنهای خود را سرِ راهِ مراجع قدرت قرار دادند را مستند کرده است. [18] وسوسه کننده است که فکر کنیم محبوبیت عظیمِ رسالۀ یاکوب بِرنایس[30] درباب هیستری (1858، 1878)، که بر خوانش تخلیصی و تطهیری از کاتارسیس اصرار داشت، هم قِسمی بازشناسی وضعیتِ به شدت مریضِ جامعۀ مدرن و هم اسلوبی برای حذف عناصرِ مضر (بخوانید «زنانۀ») آن بود. [19]
در پلاتسازی برای هیستری، تئاتر رئالیستیِ آغازینْ منبع توانای عینیتهای فرهنگی پیچیده برای متخصصان و روشنفکران بورژوا بود: مثل فروید، که روسمرسهلمِ ایبسن را به ماده ای برای پروندهای تاریخی بدل کرد. در توافق با مقصود من در اینجا، این تئاتر میل به یک بدن اجراگرِ متفاوت را ایجاد کرد. ملودرام تطابق کامل میانِ سمپتومشناسیِ هیستری ــ چشم غره، خفه کردن، قهقهۀ غیرقابل کنترل ــ و نشانه های کلامی و فیزیکی بازیگر را پیش گذاشت. لذت هرمنوتیکی از رئالیسم جدید در گسترۀ ژست کوچک شده اش نهفته است، در بازنماییِ متنـی قابل لمس که توسط وقفه ها، سکته ها، و گریزها بغرنج و گیج کننده شده است. هیستری، در واقع، متن اجرایی را برای مدرنیسمِ دراماتیک به وجود آورد. نقطه نظرِ فیزیسیَن/تحلیلگر به تماشاگران پیشنهاد می شود: کسانی که دعوت شده اند تا بدنِ اجراگر را برای دالهای ترومای روانی به دقت وارسی کنند و بدین ترتیب تحریک شوند تا، اغلب تحت تأثیر آشفتگی ای شدید، روایتهای توجیهی خود را نگارش کنند.
این اِلِیونورا دوسه (1858 تا 1924)، ستایش شده ترین بازیگر بعد از برنهارت[31]، بود که توانست تمام گسترۀ کنش کاتارسیسی را در این آپاراتوس تئاتری بیان کند که، مانند دفتر رواندرمانگر، وقف کشفِ حقیقت شده بود. دوسه، که می توانست عامدانه سرخ شود و خودش را سمپتوماتیک نشان دهد، لذت نفسگیرِ دیدنِ ناپدیدشدنِ جسمانیتی خیالی در بدن شهوت انگیزِ به رعشه افتاده ای را به مخاطبین مسحورش بخشید. بااینکه در خانوادۀ دوره گردِ تئاتری ای بزرگ شده بود، در میانِ بازیگرانی که تکنیکشان توسط دستورالعملهای بازیگریِ به قدمت قرن هفدهم شکل گرفته بود، دوسه صورتی از رئالیسم روانشناختی را ابداع کرد که او را به ورای سبک ایتالیاییِ وِریزمو[32] متعلق به دهۀ 1870 و 1880 یا ناتورالیسمِ دهۀ 1880 یا 1890 بُرد. تا پایان قرن، او قِسمی دستگاه حسیِ[33] هیستریک ساخته بود که آکنده بود از آنچه یکی از همکارانش la faccia convulsiva (چهرۀ درهم) می نامید: قِسمی گرفتگی و سختیِ ماهیچه های سینه و شانه ها و، مهمتر از همه، دستهایی که به نظرکاملاً بی اختیار می نمودند، که در دستمال پیچیده شده بودند، حلقه هایی به خود داشتند، و دسته هایی گل، بالا رفتند، چنگ انداختند، و دوباره بالا رفتند. [20] دوسه، که دوستانش او را نمونۀ بارزِ هیستریِ پایان قرن می دانستند، در واقع، به نظر قادر بود آنامورفوسیسِ رادیکالِ نهفته در تحلیل فروید از هیستری را اجرا کند.
فروید هنگامیکه متقاعد شده بود که فلج هیستریک هیچ اساس ارگانیکی ندارد، سمپتومهای مراجعانش را با لفظ «سخن هیستریک» توضیح داد ــ فرآیندی که هیچوقت نتوانست به طور کامل توصیفش کند؛ فرآیندی که در آن، تأثرِ ملازمِ تروما از آگاهی دور نگه داشته و معطوف می شود به تحریکات عصبیِ جسمانی. در هیستری، بدنِ روان شناختی درواقع با بدن شهوت انگیزِ معوج و ازشکل افتاده ای تعویض شده است، و همین بدن است که فروید می آموزد به آن گوش بدهد و آن را بخواند. [21] یکی از شاهدان در سال 1897 می نویسد که ژستِ مختصِ دوسه «کیفیتی خودکار دارد، با خشکیِ خاصی که شانه هایش را از بغل هایش آویزان و رها می کند، [سپس] شیوۀ خاصی که دستهای بازش را درحالیکه هر پنج انگشتش به بیرون اشاره می کند بالا می آورَد ــ روشی که اگر هر بازیگر دیگری بخواهد از آن تقلید کند، به غایت باروک می شود.» [22] ژستْ باروک بود؛ به عبارت دیگر، به طور بی معنایی، پانتومیم تنانۀ هیستری بود ــ همانطور که شاید وسیلۀ دوسه برای منحرف کردن و شکستنِ چشم چرانیِ آپاراتوس تئاتر رئالیستی بود. در سال 1923، در سن 65 سالگی، دوسه در بانوی دریاییِ ایبسن در لندن بازی کرد، و این چیزی است که جیمز اَگِت[34] نوشت: «اگر در بازیگری چیزی همچون شور نابِ منفک از بدن وجود داشته باشد که بااینحال به زبانِ بدن ادا و بیان شود، آن همین جاست. دوسه، اکنون و دوباره، گویا از انتظارات ما فراتر می رود و جاییکه او هست فقط بوی خوش هست و صدایی در گوشهامان مثل صدای آبی که زیر ستارگان جاری است.» [23]
جمله به جمله، رعشۀ آنامورفیکِ شهوت انگیز بدل به تعالی اثیری می شود. اَگِت، درحالیکه در آنچه آدورنو «افسون ناب»[35] خواند مکیده شده، به تجربۀ کاتارسیس بورژوایی شهادت می دهد ــ مصرفکنندگانِ دوسه، اجرا به اجرا، دعوت شده بودند تا تحول بدنش را فتیشیزه کنند. دوسه، که کل زندگی اش می خواست زبان صحنه را ناب سازد (او تئاتر را «استخواندان» خوانده بود)، از شرح اَگِت خرسند می شد. با این اوصاف، در اینجا و در طول سیر کاری اش، دوسه به مخاطبینِ ستایشگرش معنویت و آسودگی بخشید ــ آسوده از ابهامات شهوانیت، از متعارفسازیِ روبه افزایشِ آنچه «زندگی مدرن» خوانده شده بود؛ و همچنین، شاید، آسوده از منظرۀ زنان مبارزِ هیستریکی که خیابان را به هم می ریزند.
یکی از نقشهای مورد علاقۀ دوسه نورا[36] در عروسکخانۀ ایبسن بود. می گویند وقتی تارانتِلا[37] رقصید، «رنگش پرید، چانه اش افتاد، و چشمان زجرکشیده اش در سکوت صیحه کشیدند».
خوش دارم این تصویر را به خاطر بسپارم.
کاتارسیس اجتماعی: دهان وایگل
… برای اجرایی از ادیپ، عملاً سالنی پُر از ادیپ کوچولوها پیشِ روی است.
برشت [24]
برشت، در میانِ خیل نظریه پردازان تئاتر در این قرن، پیشوای بدگویی از کاتارسیس به اتهام سرکوبگرِ خِرَدِ انتقادی است. او و آدورنو در این مناقشه به طرز بی بدیلی هم داستان اند. برشت تئاتر سنتی را زیر سؤال می بُرد چراکه به باورش به همذات پنداریِ عاطفی با بازیگرانِ فریبنده و جذاب در پلاتهای خطی دامن می زد و توان انقلابی اش را در ارائۀ داستانها، ناـتأثیرها،[38] و بازیگوشیِ[39] عقلانی (عقلخند) را به باد می داد ــ خوراکی که ضروریِ تماشاگرِ «عصر علم» بود تا به قوتِ آن، گذشته از فاشیسم، چوب لای چرخ کاپیتالیسم بگذارد. برشت مصرانه پافشاری می کرد که تئاتر بورژواییِ کاتارسیس محور، به واسطۀ ایجابِ خلأهای عاطفی، چشم و ذهنمان را از دیالکتیک اجتماعی منحرف می کند، دیالکتیکی که هر ژست و واژهای را در پیِ آگاهی بخشی روانه می کند. رویکرد تئاتری برشت عملاً به طریقی آگاهانه آنامورفیک بود. ایدۀ Verfremdungseffekt [بیگانه سازی] در پیِ ایجاد شکافْ نه صرفاً بین بازیگر و نقشش، که بین سوژۀ تاریخی و کنش بازیگر بود. درعین حال که فرض می شود بازیگرِ نقاد نسبت به نقشش حائز بصیرتی ژرف است، سوژه به خودیِ خود همچون مخاطبی که نمایش معطوف به اوست در هاله ای از تردید و ابهام درمی غلطد. او نه در بازنماییِ کاراکتر محو می شود، نه در بازنماییِ بازیگر: هرکدام از آنها در روندِ ساختنْ حادث و ناتمام باقی می مانند. بنابراین، حتی در Gestus (لحظهای برساخته، معمولاً یک ژست یا یک تصویر، که طراحی شده تا بازشناسیِ رفتارهای اجتماعیِ نمایش را ایجاب کند) بازیگرْ نابسنده و گشوده باقی می مانَد: جسمانیتِ اجتماعی ای که حداقل دو جسمانیتِ ساختگی را آشکار می کند.
برشت خرسند می شد از اینکه نگاه خیرۀ لکان را به عنوان میدان نیروی دیالکتیکیِ تاریخ دوباره به کار بیندازند ــ میدانی که در آن، همسان پنداریهای خیالیِ تماشاگر-کمالِ کاملْ دیدن-توسط روابط متناقض امر نمادین مختل می شوند. آنچه برشت، به عنوان ستیز با وحدت یکپارچۀ امر واقعی، مارپیچ دیالکتیکی نامید بدل به لکهای غیرقابل دیدن می شود که فقدان را جایی قرار می دهد که همسان پنداری خودشیفه وار آنجا بوده است. در نظر برشت، آه ونالۀ معشوقۀ لکانی ــ «تو هرگز مرا از جایی نمیبینی که من تو را می بینم» (لکان، 103) ــ تصدیق خوشآمدگویی به شیوهای است که کاپیتالیسم در روابط اجتماعی دست می بَرَد. همچنین، به زیباییِ تمام، گسست برشتی بین سوژه، بازیگر، تماشاگر را پُررنگ می کند: بازیگر بیگانه شده اینگونه باید دیدن را احساس کند. البته، چنین دوباره به کارگیریِ فانتزیْ کم لطفی در حق لکان است؛ و دربارۀ برشت، اضطراب آنامورفیک در مقابل «کیف حسی» در «معنای تاریخی»ای که آرزوی پروراندنش را داشت رنگ می بازد. [25] و بااینحال، همین میل به قِسمی پیوند تازۀ دیدن و احساس کردن ــ شعف حسی در شناخت تاریخمندش ــ دوستش والتر بنیامین را برآن داشت تا کاتارسیس را برای برشت دوباره راه اندازی کند.
در «تئاتر اپیک چیست؟»، بنیامین لحظۀ «ایماییِ»[40] برشت را به مفهوم خودش از «دیالکتیک ساکن»[41] پیوند می زند. «حیرت»ـی که تولید می کند باید «به فرمول ارسطویی تزریق شود … باید تماماً به عنوان قِسمی استعداد[42] در نظر گرفته شود. میتوان آن را آموخت.» [26] این ارجاع به استعدادی که می تواند فراگرفته شود حداقل به دو سو اشاره می کند. از سویی، به Lehrstücke [نمایشنامه های آموزشیِ] اواخر دهۀ 1920 اشاره می کند که برای سالنهای اجتماعات کارگران و برای دانش آموزان در مدارس مارکسیستی طراحی شده بودند، نه برای تولیدات رسمی جلوی تماشاگران. در نمایشهای آموزشی، اجراگران به وسیلۀ انجام دادن می آموزند؛ نقشهای تکخوانی و همسرایی را تعویض می کنند ــ پراکسیسی که «در قِسمی دیالکتیکِ نظریۀ زیسته و سلوک اندیشه ریشه دارد.» [27] از سوی دیگر، استعدادی که «بتوان آن را فرا گرفت» از این حکایت می کند که زمانی فرا گرفته شده بوده است: مانند استعداد تقلید[43] ــ که به عقیدۀ بنیامین، ما به هنگام کودکی از آن بهره مند بوده ایم، استعدادی که عرفا و باقیِ به قولِ معروفـ تکامل نیافتگانْ آن را حفظ کرده اند: ظرفیت تجربۀ همسانی ها و مشابهت های حسی علیرغم حالت مادیمان در جهانی که تحت مدیریت است. [28] در نظر بنیامین، «ژستهای منقولِ» برشت در جریان اجرا اخلال ایجاد می کنند، «جریان را سد می کنند … [و باعث می شوند] زندگی از بستر زمان به بالا بجهد و، برای لحظه ای، درخشان در فضا شناور باشد.» [29] چنین لحظاتی نشان می دهند که تئاتر اپیکْ تئاتر بازشناسیها است، «هرچند بازشناسیهای خاص بازیگران و مخاطب می توانند بسیار با یکدیگر تفاوت کنند.» [30] طبعاً این نقطه ای سرنوشت ساز در نظریۀ برشتی است، که اکثر ما آنجا توقف کردیم. اما چه می شد اگر ادامه می دادیم؟
به عقیدۀ بنیامین، این لحظاتِ بازشناسی و حیرت نه تنها عقلانی نیستند، بلکه عمیقاً حسی اند. این یک هیجان و لذت شخصی نیست، بلکه طریقتی است برای احساس کردنِ غیریتِ دیگری. بدون دانشِ حسی از این غیریت، هیچ آگاهی یا حتی سوبژکتیویتۀ زیباشناختی ای ممکن نیست. اجازه دهید این متن را با [نقل قول] آدورنو، که با آن مقاله را آغاز کردم، کامل کنم:
در نهایت، سلوک زیباشناختی می تواند به عنوان قابلیت به رعشه افتادن تعریف شود… سوژه بیجان و عاری از زندگی است جز هنگامیکه قادر است در واکنش به افسونِ ناب به رعشه بیوفتد. و تنها رعشۀ سوژه است که می تواند آن افسون را متعالی سازد. بدون رعشه، آگاهی در دام نوعی مادیت گرفتار می شود. رعشه دلشورۀ سوبژکتیویته است، حس لمسشدن توسط دیگری. [31]
فاصله گرفتنِ بسیارتحسین شدۀ برشت نسبت به مخاطب با این «حسِ لمسشدن توسط دیگری» در تناقض نیست؛ بالعکس، چنانکه نوشته های متأخرش نشان می دهند، برشت نا-تأثیر، Gestus، و تاریخیسازی را همچون فعالکردنِ برخوردهای عمیقاً لذتبخش با غیریت می دید («مگر نه اینکه دلخوشیِ ما [در تفاوتها]، در فاصله، در بیشباهتی هاست ــ که همزمان شوق چیزی است که نزدیک و مطبوع ماست؟). [32] رعشه بدن را درون عینیتها[44]یش برجسته می کند، بیگانه اما قابل درک ــ قِسمی دستگاه حسیِ آگاهی دیالکتیکی. اگر برشت نمی دانست چگونه این انگاره را در نظریۀ بازیگری اش وارد کند، هلن وایگل می دانست.
صحنۀ بسیار بحث برانگیزی از ننه دلاور وجود دارد که هلن وایگل مجبور است جسد پسرش (پنیر سوئیسی) را شناسایی کند، درحالیکه جوخۀ اعدامْ پسرش را به دلیل «چانه زنی زیادِ» ننه با جلادانش کشته بودند. در متن برشت، ننه دلاور، دوبار از شناسایی جسد امتناع می کند. در اجرا، هنگامیکه بازپرسها رفتند، هلن وایگل لحظه را با پیچاندن سرش، درحالیکه دهانش کاملاً باز بود، کامل کرد؛ و با نوعی تقلید، در سکوت، جیغ تطهیرگری ادا کرد که کاراکترش از پسِ آن برنمی آمد. جورج استاینر[45]، که شاهد «جیغ خاموش» در نخستین محصول برلینِر آنسامبل[46] در سال 1949 بود، آن را با اسب شیهه کشِ گرنیکای پیکاسو مقایسه کرد. وی نوشت:
صدایی که ساطع شد، ورای هرآنچه بشود توصیفش کرد، نخراشیده و سهمناک بود؛ اما درواقع صدایی در کار نبود. صدا سکوت مطلق بود. سکوتی بود که در تمام نمایش صیحه می کشید و صیحه می کشید تا مخاطبین سر به زیر افکندند ــ توگویی رودرروی تندبادند. [33]
استاینر، مانند اَگِت، در تقلای پیداکردنِ استعاره ای برای آنچه «ورای … توصیف» است درمی مانَد. [34] در عکسهای این لحظه، ازریخت افتادگیِ چهرۀ وایگل، فشار سینه اش و ماهیچه های کمرش، به متنی دیگر اشاره می کند: به «چهرۀ درهمِ» دوسه، با آن چشمهای مبهوت کننده اش که در سکوت جیغ کشید. قیاسی وسوسه کننده است، اما پرسش مضحکی را مطرح می کند که آیا وایگل به بیانگریِ روانشناختیِ دوسه تن داده بود، و آیا رعشه مخاطبین ــ سربه زیرافکندن غیرارادی آنها ــ تصدیق همدلی ای نبود که برشت تلاش داشت علیهش قد عَلَم کند.
به گمانم جالبتر آن است که تصویر مشهور را نه همچون تعالی اندیشه، که همچون قِسمی تحقق آنامورفیکِ «دیالکتیک ساکن» ببینیم، که در آن آنچه نمیتوان به آن اندیشید ــ مرگ ــ بدل می شود به دیگریِ احساس شده. [35] همانند نقاشی هلباین، این نگاه خیرۀ سرِ مرگ است که، به قول لکان، تماشاگران را برآن می دارد نگاه خیره شان را تقدیم کنند. [36] آنچه میبینیم ــ دهانِ کاملاً باز به مثابۀ حفره سرگشته ساز ــ نشانۀ وحشت از امر نادیده در امر دیده است: هردویشان لکه هایی در میدان دید هستند و، در این مورد، فقدان مادر-منظره ای غیرقابل تحمل است. زبانْ خودش را بر فراز این حفرۀ وصف ناپذیر منتشر می کند ــ «[سرهایمان را] فرود آوردیم، توگویی رودرروی تندبادیم». ممکن بود وایگل از این تأثیر خشنود شود؛ اما در رویکرد برشتیِ او، وی آرزو می کرد که آن بادْ بادی تاریخی باشد ــ نه نفَسِ آخرالزمانیِ فرشتۀ دهانگشودۀ بنیامین که در پیِ استمرار تاریخ می دمد، بلکه بادی نابهنگام در پیِ تغییرات انقلابی. یکی از تاریخنگاران تئاتر می نویسد که ایدۀ جیغ از عکس روزنامه ای آمد که وایگل در آن دیده بود که زنی هندی به خاطر قتل پسرش زاری می کند. [37] از طریق تقلید درد دیگری، وایگل از بستر ننه دلاور فریاد می کشد و به یکی از عینیتهای رنج عمومیْ تجلی می بخشد.
کاتارسیس پایدار: بچرخ و فریاد بزنِ فینلی
خوش دارم به کارهایی بپردازم که با درد سروکار دارند.
کَرِن فینلی [38]
او در پایان اجرایش می ایستد، عرقریزان، گاهاً گریان، با دستهایی که همچون یک خوانندۀ اپرا گشوده شده اند، با بدنی نیمه عریان که در روتختی ای پیچیده شده. آخرین مونولوگ او آشکارا دربارۀ تجسم ارادیِ رنج بود («ایکاش می توانستم تو را از رنجی که می کشی خلاص کنم. ایکاش می توانستم دردت را تسکین دهم … ایکاش می توانستم تو را از مرگت برهانم»). [39] تماشاگران شدیداً کف می زنند و، درحالیکه بر رنج او مهر تأیید می زنند، از پایانیافتنِ آن خوشحال اند. یک هارپیِ[47] آرتویی، که بیش از یک ساعت در میانِ سهمگینترینِ شعله ها درخشیده است. وی اکنون در آرامش است؛ فعلاً؛ با دستهایی صلیبشده بر روی پستانها؛ سرش را پایین می آورَد و دوباره بالا می برد؛ ممکن است دوباره جیغ بکشد؛ او ازآنِ ما نیست.
پرفورمنسهای کرن فینلی، که در دورۀ ریگان به دنیا آمد، تلاش می کنند امکانِ کاتارسیس در فرهنگ پستمدرن را دوباره ابداع کنند. همچون ما که به اشباع رسانهای ــ پوششِ خبریِ دائمِ روزنامه ها درباب زنان بوسنیایی که بر سرِ فرزندانِ کشته شده شان مویه می کردند ــ به نمایش بدنمند[48]ی که سختتر و سختتر کار می کند تا فانتزی های ما را فریب دهد خو گرفته ایم، کرن فینلی ترومای موجودیت اجتماعی، ترومای بدنمندی[49]، را با ترغیبِ ما به عبور از بدنِ زنانۀ ناپاکِ به رعشه افتاده اش برجسته می کند و نشان می دهد. در اکثر اجراها، او خودش را با کثافتِ نمادین می پوشانَد (پودینگ شکلات = مدفوع؛ جوانه های یونجه = اسپرم). دهانش ــ که، مانند دهان وایگل، به طرزی غیرمعمولی بزرگ است ــ بیش از اندامی برای سخن گفتن است: حفره ای است که گویا به طور بینهایتی باز می شود، مدخلی ضروری برای دادوفریاد، فحاشی، و خواندنِ ناهشیارانۀ سناریوهایی که چنان شوکه کننده اند که نمی توان آنها را کامل به خاطر سپرد تا وقتیکه، در پایان، او بدنِ به وضوحـ خسته اش را در لفافه ای می پیچد و مونولوگِ گوسفند سیاه[50] را می سراید و آن را با «سکوت در آخر راه» به پایان می رسانَد. [40] متون اجرایی او در اواخر دهۀ 1980، که سانسورِ کنگره در سال 1990 را به دنبال داشت و او را در کل کشور بدل به [فیگورِ] واقعیِ مطرودِ فرهنگی کرد، تحت عنوانِ به وضوح کاتارسیسیِ ما قربانیانمان را آماده نگه می داریم جمع آوری شدند.
بستری برای کار فینلی وجود دارد که می توانم اینجا صرفاً به طور اجمالی آن را ترسیم کنم. هنگامیکه تاریخ اجرای پستمدرن در ایالات متحده نوشته شود، نباید فراموش شود که دقیقاً همانوقت که دولتِ ما نقشه داشت در ویتنام دخالت کند، و وقتیکه تئاتر زنده (1951) و تئاتر آزاد (1963) داشتند اقتدارِ متن برای کاویدنِ متن بودگیِ رادیکالِ بدنِ بازیگر را غصب یا نابود می کردند، ترجمۀ جرالد اِلس از بوطیقای ارسطو (1957) و بازبینیهای لئون گُلد[51] (1962) کاتارسیس را از بدنهای تماشاگران و بازیگران به عملکردِ صوریِ پلاتِ تراژیک منتقل کردند. هنر پرفورمنسِ دهۀ 1960، برخلاف تئاتر متعارف، می خواست آنچه را که هِرب بلاو[52] «بدنِ اندیشمندِ کثیرالشکل» می نامید از «کاراکتر متعارف» رها سازد. [41] گرایش نظریِ این تجربه های آغازین، به جای اینکه برشتی باشد، بیشتر آرتویی بود ــ کسی که در «تئاتر شقاوت»اش، با «زبانی بیواسطه و فیزیکی» (از قول خود آرتو) به تماشاگرانش رسوخ می کند و «بر [آنها] مانند درمانی روحانی اثر می گذارد». شقاوت آرتویی قِسمی تئاتر «تماشای ناب» است که رو به سوی نابودیِ موانعِ میانِ «تئاتر تحلیلی و جهان منعطف، [میانِ] ذهن و بدن» دارد ــ تئاتری که از «کل ارگانیسم» [42] تشکیل شده و به آن معطوف است. طاعونهای خیارکیِ اروپا، برای آرتو، فراهم کنندۀ بهترین استعاره ها برای تخطی های فیزیکی، روانی، و فرهنگی بود. او بروزهای تاولیِ بدن را با تعرضهای مغز و ریه ها، ذهن و تنفس، یکی گرفت و اینها را با اِعمالِ بی دلیل و خشونت بارِ مردمـی وحشتزده ــ مثلاً سدومی با اجساد ــ اینهمان کرد. آرتو می گوید که از چنین خیره سری ای، از چنین اعمال بلااستفاده و بی سودی، از چنین مصرف محضی، قِسمی تئاتر شقاوت زاده شده است.
اگر اعتراض آشکار فینلی به نژادپرستی و تبعیض جنسیتی و هموفوبیا او را به آثار پرفورمنسهای فمینیستیِ رابی مککالی[53] و اسپلیت بریچِز[54] و آنا دیویر اسمیث[55] مربوط و متصل می کند [43]، اعمال به خصوصِ [او در راستایِ] مصرف محضْ او را به مفهومِ آلودگی[56] و le vreel، امر واقعیِ حقیقیِ، کریستوا نزدیک می کند. [44] مورد آخر به طرد روانپریشانۀ قانون[57] ارجاع می دهد که کریستوا آن را در واژه های مدرنیستیِ شاعرانی چون آرتو می یابد. تصور و گرفتنِ دال به جای امر واقعیْ همان بدل کردنِ بدن به دال است؛ این یعنی که فضایی برای مدلول، برای بازنمایی، وجود ندارد. امر واقعیِ حقیقیْ امتناع از بدنمندی است، امتناع از گفتار، امتناع از جدایی. «من»ـی که فاقد سوبژکتیویته است تنها امر آلوده را می شناسد، امری که «مرا به جایی می کشانَد که معانی فرومی ریزند.» [45] بدن تلاش می کند امر آلوده را تخلیه کند، اما «من قِسمی حس تهوع را تجربه می کنم و، در جایی دورتر، در شکمم [تجربه اش می کنم]؛ قی کردنِ غذا کافی نیست؛ پس، خودم را قی می کنم، خودم را تف می کنم. …» [46] با پذیرفتن پیوند میانِ بدن زنانه و طبیعت، ماده و جوهر در متافیزیک غربی، فینلی آلودگی را، با منحرفکردنِ چشم چرانی به سوی اشمئزاز، تشدید و تسریع می کند. هیچ راه خروجـی از بدن آلوده وجود ندارد جز مرگ؛ و مرگ، در نظر فینلی، هدیۀ پدرسالاری به زنان است.
اما البته: آنچه فینلی به خود می مالد پودینگ است، نه گُه؛ زیرا این پرفورمنسِ حقیقی است، نه روانپریشی حقیقی ــ به قول توریل موی[58]، هنوز مقداری فضا برای مدلول وجود دارد، اما تا جای ممکن، تا جایی که به طرزی تقلیدی[59] ممکن است، به نظر می رسد که فینلی خودش را در معرض شکنجۀ امر واقعیِ حقیقی قرار می دهد و پذیرای بدنِ شکافخورده توسط دال می شود. کریستوا می گوید: «چنین عملی نمی تواند با آلایش و ناپاکی انجام شود.» [47] فینلی فریاد می زند: «من بدنم را می خواهم، اما آن هرگز مال من نبوده است»، درحالیکه سرش در شهادتی نمادین به رنجی که اجرایش می کند پایین می آید. [48] این میمسیس [یا تقلیدِ] آنامورفوسیس در قساوتگونه ترین شکلِ ممکن است: سوژه به تصرفِ نمایشِ جهانـی درمی آید که هیچ قصدی برای سرپوش گذاشتن بر ــ عینیت بخشی به ــ استیلایش ندارد. فینلی، که هم قربانی و هم شاهد خشمگینِ انواعی از ستمها و سرکوبهای فرهنگی است، کار می کند تا ما را در غرق شدگیِ خود غرقه کند. بااینکه بالأخره اجرا پایان می یابد، آنچه پیش می نهد رعشه ای بی غایت است: کاتارسیس دائمی. [49]
دهان بزرگِ فینلی آنجا مشهود است که ضمیر «من» را فریاد می زند ــ مثل یکی از سطور مورد علاقه ام: «قرار نبوده که من بااستعداد باشم.» [50] اینجا بیانِ مادیِ سوبژکتیویته، توسط بازسازیِ منفعلِ جمله، همزمان تصدیق و ملغی می شود. بدن توسط گفتار [همزمان] به حرکت درمی آید و نابود می شود. بااینحال، مثالی آزاردهنده تر و گویاتر از دهان بزرگِ او وجود دارد که برای همیشه در حافظه ام ثبت شده است. در تماشاخانۀ کوچک و گرمی در ضلع جنوب شرقیِ [نیویورک]، فینلی درحالِ تکمیل و ختم کردن اجرایی طاقت فرسا بود. او تا کنار صحنه قدم زد، جایی که نشسته بودم تا «مونولوگ گوسفند سیاه» آغاز شود؛ نجوا و اورادی ماتمزده و سوگوارانه دربارۀ دوستی که به خاطر ایدز از دست داده بود. ناگهان کسی از پشت صحنه دری را باز کرد و پرتوی عریضی از نورْ سیاهی را شکافت. دهان فینلی به شکلی وحشتزده و بیزار باز شد. پُرخروش فریاد کشید: «دَرو ببند!»
اِپیلوگ
من یک خاکسپاریِ اعصابخُردکنِ سیاسی نمی خواهم. صرفاً می خواهم که در خیابان کبابم کنی و گوشتم را بخوری.
جان اِم. گرینبِرگ
اخیراً به مراسم یادبود مردی رفتم که به خاطر ایدز مُرده بود. این مرد عضو «اَکت آپ» [نقش بازی کن] (ائتلاف مبتلایان به ایدز برای رهاسازی توانایی و قدرت)[60] نیویورک بود، گروهی که طی سالیان، سبک خاصی از سیاست اجرایی را به حد اعلی رسانده است. [51] او را از طریق بهترین دوستش می شناختم، که اکنون یکی از دوستان نزدیکم است: کسی که وقتی مرتباً به جلسات «اکت آپ» می رفتم، در سال 1990، می دیدم اش. ما در خیابان اول [نیویورک] و هیوستون در پارکی خاکی جمع شدیم. وَنی قراضه حامل تابوت او رسید، و شش دوست مذکر آن را بلند کردند و بیرون آوردند. کسی شروع به درامزدن کرد. به سمت خیابان اول حرکت کردیم. پشت ترافیک غروبِ جمعه گیر کردیم. به راست، خیابان هفتم، به سوی پارک میدان تامپکینز پیچیدیم، درحالیکه تقریباً 70 نفر قدمزنان در پیِ مان گسیل بودند و تابوت را می بردند. از جلوی کافه ای زیبا در یکی از تقاطع های اعیانیِ خیابان هفتم گذشتیم، که خارجیهای خوشپوش، با لیوانهای قهوه شان، درحالیکه در بی اعتقادیْ خشکشان زده بود، می دیدند که تابوت می گذرد.
در پارک، دوستانش سرپوش [تابوت] را باز کردند. او جان گرینبرگ[61] بود. او کسی بود که «تَپ» (برنامۀ جایگزینهای درمان)[62] را بنیان گذاشت و بسیاری را که از بی اعتناییِ دولت به تنگ آمده بودند تحت تأثیر قرار داد. نوشته هاش توزیع شده بودند. او این ایده را داشت که ایدز، حملۀ ویروسی به سیستم ایمنی بدن، باید دوباره تعریف شود تا معنی «پذیرش پرخاشگرانه» را بدهد ــ روشی برای ارج نهادن به دیگری و، طی آن، روشی برای قبول مسئولیت برای سلامت فیزیکی و روحانی شخص. او نوشت: «ویروس درحالِ درهم شکستن استحکاماتم است؛ حالا وقتی است که می توانم بیاموزم چگونه در هارمونی، در وحدت با دیگری، زندگی کنم.
دوستانش، یکی یکی، مقابل تابوتش سخن راندند. آنها درون تابوت را نگاه کردند، به او دست زدند، او را بوسیدند، و با وی از سرِ مهر سخن گفتند. از جایی که من نشسته بودم، می توانستم چهره اش را با چشمان بسته ببینم، درحالیکه دوستانش به او، به خاطره شان از او، نوعی سوژگی بخشیدند.
بازیِ والیبالی پشت سرمان آغاز شد. سپس تعدادی پسر جوان، که داشتند در پارک می دویدند، کنار محوطه ایستادند. آنها را یک اینچ مانده به لبۀ تابوت دیدم: به داخل آن نگاه می کردند. دوستم، که بی خوابی کشیده بود و کنار تابوت ایستاده بود، رو به آنها حرکتی غیرارادی کرد؛ او می خواست آنها بروند، اما می ترسید مزاحم سخنرانها شود. فهمیدم که چرا دوستم می خواست آنها نگاه خیرۀ کنجکاوشان را برگیرند ــ اینچنین بود که برای نخستین بار در آن غروب خورشید، چیزی همچون آسوده جانی را احساس کردم.
این مقاله ترجمهای است از:
Elin Diamond, “The Shudder of Catharsis in Twentieth Century Performance” in Performativity and Performance, ed. Andrew Parker and Eve Kosofsky Sedgwick, Routledge New York, p. 152-172.
فهرست مآخذ:
- T. W. Adorno, Aesthetic Theory, C. Lenhardt, ed. Gretal Adorno and Rolf Tiedemann, London and New York: 1984, p. 455.
- Jacques Lacan, “Anamorphosis” In The Four Fundamental Concepts of Psychoanalysis, Alan Sheridan, ed. Jacques-Alain Miller, New York: 1981, pp. 80ff.
تمام ارجاعات به این نسخه هستند، و در متن در پرانتز ذکر می شوند (اصل فرانسوی [گزاره های کذایی] چنین است: “Je me vois me voir” و “Je me chauffeà me chauffer”. «من خودم را در [in] گرم کردنِ خودم گرم می کنم» می تواند ترجمۀ بهتری برای مورد آخر باشد، چراکه حس و معنای کنشِ تسلسلیِ متضمن در «من خودم را با [by] گرم کردنِ خودم گرم می کنم» ــ انتخاب مترجم ــ را از بین می بَرَد).
- Gerald F. Else, Aristotle’s Poetics: The Argument, Leiden, 1957, p. 407.
- Julia Kristeva, Powers of Horror: An Essay on Abjection, Leon S. Roudiez, New York, 1982, p. 28.
- Martha C. Nussbaum, The Fragility of Goodness: Luck and Ethics in Greek Tragedy and Philosophy, Cambridge, 1986, p. 7.
- Francis Sparshott, “The Riddle of Katharsis” In Centre and Labyrinth: Essays in Honour of Northrop Frye, ed. Eleanor Cook, Chaviva Hosek, Jay Macpherson, Patricia Parker, and Julian Patrick, Toronto, 1983, p. 25.
- Nussbaum, Ibid., p. 389.
- Ibid., p. 390.
- به خصوص نگاه کنید به «هیستری افلاطونِ» (Plato’s Hystera) لوس ایریگاره که در آن، بدن مادر هم زمینه و هم ابژۀ بازنمایی است:
Speculum of the Other Woman, Gillian C. Gill, Ithaca, 1985, pp. 243-364.
و «یادداشتهایی به سوی یک سیاست مکانِ» (“Notes toward a Politics of Location”) آدرین ریچ در:
Blood, Bread, Poetry: Selected Prose, New York, 1986, pp. 210-231.
همچنین به اثر جودیث باتلر دربارۀ اجراگریِ جنسیت، سکسوالیته، و سیاست نگاه کنید:
Gender Trouble: Feminism and the Subversion of Identity, New York, 1990.
و همچنین نگاه کنید به پرداختنِ او به گرۀ مادیت و زبان در «فالوس لزبین و امر خیالی مورفولوژیک»:
“The Lesbian Phallus and the Morphological Imaginary,” differences 4:1, (Spring 1992), pp. 142ff.
- توضیحات کانستَنس پِنلی (Constance Penley) دربارۀ این مفاهیم لکانی را ببینید:
The Future of an Illusion: Film, Feminism, and Psychoanalysis, Minneapolis, 1989, pp. 3-28.
- Ned Lukacher, “Anamorphic Stuff: Shakespeare, Catharsis, Lacan,” South Atlantic Quarterly 88:4 (Fall 1989), p. 876.
- Ibid., pp. 869-870.
- See especially Antonin Artaud, The Theater and Its Double (New York, 1958), Jerzy Grotowski, Towards a Poor Theatre, trans. T. K. Wiewiorowski (New York, 1969), Richard Schechner, Essays on Performance Theory (New York, 1977).
- مکتب قرن بیستمیِ با محوریت بدن به عنوان منبع دانشْ شامل «حافظۀ عاطفی» استانیسلاوسکی، «بیومکانیک» میرهولد، و تمرین تئاتر اپیک برشت می شود. در دهۀ 60 و دهۀ 70، گروه هایی مثل Living Theater، Open Theater، Performance Group، Omaha Magic Theater و بسیاری دیگر، نسخۀ خودشان از تمرین های «روانتنی» را طراحی کردند تا پتانسیل های خلاقۀ بدن فردِ اجراگر را بکاوند. کار تئاتری به عنوان مداخلۀ سیاسیْ بسیار مدیون برشت و آگوستو بوآل (تئاتر ستمدیدگان) است، اما گروه های باسابقه ای مانند Mime Troupe، TeatroCampesino، وEl Teatro de La Esperanza (از دهۀ 70 تاکنون)، که تولیداتشان از و برای اجتماعات محلیشان تهیه شده، تاریخهای پیچیدۀ خودشان را دارند.
- Luigi Rasi, on seeing Zola’s Thérèse Raquin in 1879, cited in Susan Bassnett, “Eleanora Duse” In John Stokes, Michael Booth, and Susan Bassnett, Bernhardt, Terry, Duse: The Actress in Her Time, Cambridge, 1988, p. 135.
- William Archer, The Old Drama and the New, Boston, 1923, p. 280.
- Eline Diamond, “Realism and Hysteria: Toward a Feminist Mimesis,” Discourse 13:1 (Fall-Winter 1990-1991), pp. 59ff
- Janet Lyon, “Militant Discourse, Strange Bedfellows: Suffragettes and Vorticists Before the War,” differences 4:2 (Summer 1992), pp. 100-133.
- برنایس، در زمانِ میانِ چاپِ نخستین نسخه از آثارش دربارۀ کاتارسیس (1857) و نسخۀ دوم (1878)، نوشت: «تقریباً 70 نسخه دربارۀ این موضوع در آلمان منتشر شده بود. بعد از دومین نسخه، 80 اثر دیگر درباب این موضوع منتشر شد». به نقل از برنایس در:
Adnan K. Abdulla, Catharsis in Literature, Bloomington, 1985, p. 134n2.
- Stokes, Booth, and Bassnett, , pp. 141-142.
- Monique David-Menard, Hysteria from Freud to Lacan, Catherine Porter, Ithaca, 1989, pp. 1-16.
- Stokes, Booth, and Bassnett, , p. 137.
- Stokes, Booth, and Bassnett, , p. 168.
- Bertolt Brecht, Brecht on Theatre, trans. and ed. John Willett, New York, 1964, p. 87.
- Brecht, , p. 276.
- بنیامین از برشت نقل می کند:
Walter Benjamin, Understanding Brecht, London, 1973, p. 13.
- Andreas Huyssen, After the Great Divide: Modernism, Mass Culture, Postmodernism, Bloomington, 1986, p. 83.
- Benjamin’s “On the Mimetic Faculty” In Reflections: Essays, Aphorisms, Autobiographical Writings, Edmund Jephcott, New York, 1986.
- Benjamin, Understanding Brecht, p. 13.
- Benjamin, , p. 25.
- استفادۀ بنیامین از میمسیس معنای وجهیْ متغیراً ترجمه ای داشت، [وجاهتِ] سوژهای که «منطق درونیِ» ابژۀ خاموش را زنده می کند. برای آدورنو و هورکهایمر، در دیالکتیک روشنگری، میمسیس آن چیزی است که پس از سرکوبِ جادو باقی مانده است ــ به قول سوزان باکـمُرس، آنچه «به مثابۀ اصل هنریِ بازنمایی» جان به در می بَرَد. بنگرید به:
Buck-Morss, The Origin of Negative Dialectics, New York, 1977, pp. 87-88.
Michael Taussig, Mimesis and Alterity, New York, 1993, pp. 1-43ff.
- Brecht, , p. 276.
- George Steiner, The Death of Tragedy, New York, 1963, p. 354.
- , p. 354.
- بنگرید به تأملات کیمبرلی بنستون دربارۀ این تصویر:
Kimberly Benston, “Being There: Performance as Mise-en-Scene, Abscene, Obscene and Other Scene,” PMLA 107:3 (May 1992), pp. 443-444.
- به عقیدۀ لکان، بیننده نگاه خیره اش را بدین خاطر تقدیم می کند که نقاش (شاید بازیگر ــ لکان این مسئله را خاطرنشان می کند، اما از تشبیه تئاتری طفره می رود) به چشمِ او چیزی برای تغذیه داده است. اینجا هنرِ آنامورفیکِ وایگل برعکس عمل می کند: چشم/من در تجربۀ «احساس کردنِ دیدن» درج شده است.
- Eugenio Barba and Nicola Savarese, A Dictionary of Theatre Anthropology, London, 1991, pp. 234-235.
- Andrea Juno & V. Vale, Angry Women (San Francisco, 1991), p. 44.
- Karen Finley, Shock Treatment, San Francisco, 1990, p. 144.
- مرتباً به تأثر خلسه وارِ فینلی طی بخشهایی از اجرا اشاره شده است: صورتش سفید می شود، صدایش پایین می آید، و به شکلی واعظانه آهنگین می شود. او پاسخ می دهد: «وقتی اجرا می کنم، وارد گونه ای خلسه می شوم، چون می خواهم چیزی بیشتر از بازیگری باشد… بیشتر مشتاق ام که قِسمی مدیوم باشم. … به دلیلی مهم است که خودم را در وضعیتی قرار دهم که چیزها به من داخل و از من خارج شود ــ من تقریباً مثل یک وسیله ام». بنگرید به:
“Karen Finley: A Constant State of Becoming: Interview by Richard Schechner,” The Drama Review 2:1 (Spring 1988), p 154.
- Herbert Blau, Blooded Thought: Occasions of Theater, New York, 1982, p. 30.
در دهه های 1960 و 1970، بدن اجراگر در جهت نقد حضور و تمرکز زداییِ سوبژکتیویته کار می کرد. «هنرِ بدنِ» کریس بِردِن در اوایل دهۀ 70 را در نظر بگیرید که در آن، صحنه ای را ترتیب داد که دوستش واقعاً با تفنگ کالیبر 22 به بازویش شلیک کرد (شلیک، 1971)، و چهاردستوپا میانِ خُرده شیشه ها خزید (سرتاسر شب به ملایمت، 1973). در این سالها او همچنین خود را روی یک ماشین فُلکسواگن به صلابه کشید و وعدۀ اجرایی را داد که گفت در آن ناپدید خواهد شد؛ و بعد از رسانه ای کردنِ قصدش، واقعاً غیبش زد:
Henry M. Sayre, The Object of Performance: The American Avant-Garde since 1970, Chicago, 1989, pp. 101-102; and Blau, Blooded Thought, p. 69.
در دهۀ 1970، هنر پرفورمنسِ فمینیستیِ والی اِکسپورت، جودی شیکاگو، اِلِنور آنتین، لیندا مونتانو، مارتا روسلِر، و کَرولی اِشنیمان، و اجراگرانی دیگر، نقدهای متعددی دربارۀ مادیت زداییِ زیباشناختیِ بدنِ زنان تولید کردند تا عقلانی دیدنِ مخاطب را مختل کنند. اجراهای والی اِکسپورتِ اتریشی، که به همان اندازه خطرناک و سیاسی تر از کارِ بدنِ کریس بِردِن بود، از آسیب جسمانی واقعی، جسد پرندگان، غل و زنجیر، و ویدیو استفاده می کرد تا «هیجانات بدن هنگامیکه هویتش را از دست می دهد، وقتیکه اگو راهش را با چنگ و دندان میانِ تکه های پوست باز می کند، هنگامی که غلافهای فلزیْ مفاصل را صاف می کنند…» را مطالعه کند.
Austria: Biennale di Venezia 1980: Valie Export, Vienna, 1980, p. 13.
واسازیِ سختگیرانۀ اِکسپورت، روسلر، و آنتین به شدت با ایدئالیسمِ فمینیستیِ رادیکالِ کَرولی اشنیمان، در اثری که به درستی بدن چشم [Eye Body] (1963) نامیده شده است، در تناقض قرار می گیرد، اثیری که برآن بود تا برهنگی را تبدیل کند به «نیرویی بدوی و آرکائیک» (Sayre, p. 96). در اثر مشهورش، طومار درونیِ (1975)، لباس اش را از تن به در کرد و بدنش را با سکته های شدید نقاشی کرد؛ متن رول شده ای را از واژنش درآورد و خواند. بعد از یک دهه، اثر فینلی به همان اندازه بدن محور است، اما غنا و سرزندگیِ اِشنیمان بدل به آلودگی فینلی شده است.
- Artaud, , pp. 85-100.
- در انشعاب پستمدرنِ دهۀ 1980، این اجراگرهای بسیار متفاوتْ بدن را درون قابهای بسیار خودآگاهِ گفتمانی و اجرایی ــ داستانسرایی، پارودی، کُلاژ ــ از نو معنا کردند به عنوان وسیله ای برای کاویدنِ میل، هویت نژادی و جنسی، اجتماع و همزیستی، و مبارزۀ سیاسی. فینلی تنها فرد از این گروه است که برایش بدن برهنه، مستمراً، یک عنصر دلالتگر مرکزی است. برای بحثی دربارۀ آلودگیِ بدنِ فینلی در سیاست فرهنگی، نگاه کنید به:
Lynda Hart, “Karen Finley’s Dirty Work: Censorship, Homophobia, and the NEA,” Genders 14 (Fall 1992), pp. 1-15.
- Julia Kristeva, “The True-Real” In The Kristeva Reader, ed. Toril Moi, New York, 1986, pp. 216-237.
- Kristeva, Powers of Horror, p. 2.
- , p. 3.
- Kristeva, “The True-Real,” p. 236.
- Karen Finley, Shock Treatment, p. 113.
- به طور جالبی، رعشۀ کاتارسیسِ فینلی بعد از اجرا فرا می رسد: «بعد از اینکه اجرا می کنم، حتماً باید استفراغ کنم؛ کل بدنم می لرزد؛ باید مرا بلند کنند و بنشانند. تقریباً یک ساعت برایم طول می کشد تا از لرزیدن باز ایستم» (شکنر: 154).
- Schechner, , p. 107.
- برای بحثی مهم دربارۀ فعالیت به سبک «اکت آپ» در رابطه با وضعیت پایان ناپذیرِ سوگواری که در آن، اجتماع همجنسگرایانِ زن و مردْ خودش را پیدا می کند، بنگرید به:
Douglas Crimp’s “Mourning and Militancy,” October 51 (Winter 1989), pp. 3-18.
این آرزوی من است که این بخش از مقاله به عنوان پانویسی بر بازشناسی پیچیدۀ کریمپ خوانده شود که وی در پایان مقاله اش بر آن پافشاری کرد.
[1] self-reflexiveness؛ تأمل ـدربارۀـخود. – م.
[2] I/eye
[3] the other
[4] the Other
[5] the Name of the Father
[6] catharsis
[7] Ingram Bywater؛ از مترجمهای بوطیقای ارسطو ــ م.
[8] Gerald F. Else؛ از مترجمهای بوطیقای ارسطو ــ م.
[9] Martha Nussbaum
[10] word-family
[11] embodiment؛ عینیت، تجسم. – م.
[12] becomes
[13] enters
[14]Mimesis ؛ محاکات. – م.
[15] Luce Irigaray
[16] Adrienne Rich
[17] performative
[18] American Heritage
[19] Ned Lukacher
[20] cultural embodiment
[21] ritual purification
[22] medical purgation
[23] خصوصاً نگاه کنید به:
آنتونن آرتو، تئاتر و همزادش، نسرین خطاط، تهران: قطره، 1383؛
یرژی گروتفسکی، به سوی تئاتر بی چیز، کیاسا ناظران، تهران: قطره، 1383
ریچارد شکنر، نظریۀ اجرا، مهدی نصرالهزاده، تهران: سمت، 1386 ــ م.
[24] reception
[25] Eleonora Duse
[26] Helene Weigel
[27] Karen Finley
[28] the cathartic method
[29] E.M. Stutfield
[30] Jakob Bernays
[31] Bernhardt
[32] verismo
[33] sensorium
[34] James Agate
[35] total spell
[36] Nora
[37] رقص سریع و تندی که متعلق به جنوب ایتالیاست ــ م.
[38] a-effect؛ همان تأثیر بیگانه سازانه (alienation effect) است؛ به عبارتی، تأثیر عقلانی، یا تأثیر فاصله گذاری شده، یا همان مؤلفۀ تکنیکال و آگاهی بخشی است که نقطه عطف تئاتر اپیک است ــ م.
[39] spass؛ اصطلاحی که در تئاتر برشتی اشاره به قطعات یا لحظات طناز، حرکات موزون و گاهاً موسیقایی دارد که همواره در طول اجرا به منظور تمهیدی فاصله گذارانه و خللی در روند خطی و عاطفی روایت به کار گرفته می شوند. – م.
[40] gestural
[41] dialectics at a standstill
[42] capacity
[43] mimesis
[44] embodiments
[45] George Steiner
[46] Berliner Ensemble؛ یک شرکت تئاتری است که هلن وایگل و برتولت برشت، شوهرش، در ژانویۀ 1949 در برلین شرقی تأسیس کردند ــ م.
[47] Harpy؛ در اسطوره شناسی یونانی، یک نیمه انسانـ نیمه پرندۀ کریه المنظر است که نماد بادهای طوفانی است ــ م.
[48] bodily display
[49] embodiment
[50] Black Sheep؛ اصطلاحی است در فرهنگ انگلیسی زبان که دلالت بر تمایزی از نظر ارزشی منفی و ناخرسند دارد. شاید بتوان معادلش را در «جوجه اردک زشت» یافت ــ با این توفیر که درباب اصطلاح مطروحه بحث از جنگندگی و نوعی عصیان است ــ م.
[51] Leon Gold
[52] Herb Blau
[53] Robbie MacCauley
[54] Split Britches
[55] Anna Deavere Smith
[56] abjection
[57] the Law
[58] Toril Moi
[59] mimetically
[60] ACT UP (AIDS Coalition to Unleash Power)
[61] Jon Greenberg
[62] TAP (Treatment Alternatives Program)