امریکای ما
1399-02-14

امریکای ما[1]

خوسه مارتی

مترجم: زهرا نعیمی

فایل پی دی اف:امریکای ما

مقدمه

خوسه مارتی شاعر ، نظریه پرداز و مبارز انقلابی کوبا از چهره­ های برجسته­ی مبارزان ضد استعماری و استقلال کوبا است، مقاله­ی امریکای ما یکی از مقالات مشهور او است که در سال 1891 چاپ شد. این مقاله در جواب کنفرانسی در امریکای شمالی با هدف برقراری روابط دیپلماتیک میان ایالات متحده و امریکای لاتین نوشته شده. در این مقاله علاوه بر استعمار اسپانیا که کوبا و تمام امریکای لاتین باید خود را از آن برهاند به تهدید جدید و استعمار امریکای شمالی پرداخته می­ شود. مارتی در نامه­ ای به دوستش می­ نویسد: « یک بار که ایالات متحده وارد کوبا شد دیگر چه کسی می­ تواند آن­ها را بیرون کند». کوبا هم به دلیل داشتن منابع طبیعی و هم نزدیکی به آب­های کارائیب برای ایالات متحده حائز اهمیت بود. در خواندن این مقاله باید توجه داشت هر جا از امریکا صحبت می ­شود، به رسم مردم امریکای لاتین، مقصود قاره­ ی امریکاست و نه ایالات متحده. اگر امروز، هرگز یک امریکای لاتینی واژه­ ی امریکا را به مفهوم ایالات متحده به کار نمی ­برد بی­ شک مسبب آن تلاش­ها و روشنگری­های افرادی چون مارتی است. مارتی را اسپانیایی ها «جنین انقلابی» می­ خواندند، زیرا که از 17 سالگی به زندان و سپس تبعید فرستاده شد. مارتی در جهان بیشتر به عنوان یک مبارز انقلابی شناخته شد و مقالات او سال­ها بعد فرصت ترجمه پیدا کرد. او همان­قدر مرد اندیشه بود که مرد عمل، همانقدر که به شناخت ریشه ها و اشتراکات فرهنگی و بومی امریکای لاتین تاکید داشت، لاتین ­ها را از ارتجاع و بی­خبری از دنیای بیرون برحذر می­ داشت، مارتی در این مقاله به لزوم اتحاد و شناخت هویت و عناصر بومی تاکید می­ کند، مرد «اصیل» را مقابل فلسفه­ ی پساروشنگری اروپایی قرار می­ دهد. مرد «اصیل»، انسانی­ است که شیفته­ ی اروپا و کتاب­های وارداتی نیست، بلکه او مرد عمل از روی طبیعت و تاریخ و ریشه­ های خود است، به قول مارتی مرد «اصیل» کتاب می­ خواند تا عمل کند و نه تقلید. بسیاری از جملات و تعبیرهای این مقاله در فرهنگ امریکای لاتینی ماندگار شده­ است.

ده­نشین از خودراضی می­ پندارد که همه­ ی جهان ده اوست، و تا وقتی که کدخدای ده بماند، دوئل را از کسی که نامزدش را گرفته ببرد و قُلکش پر پول باشد از نظم جهان راضی است. نه خبری از غول چکمه­ جادویی{ امپریالیسم ایالات متحده} دارد که با هر قدم چندین فرسخ­  می­ پیماید و هر آن ممکن است او را زیر قدم­هایش له­ کند ، و نه از جنگ ستارگان در آسمان­ها {استعمار اروپا} که به وقت خواب همگان، آسمان­ها را می پیمایند. آن امریکای دهاتی باید از خواب برخیزد. اکنون زمان دستمال به سر چرت زدن نیست، بلکه زمان اسلحه زیر متکا خوابیدن است، همان­طور که خوان د کاستیانوس[2] از قول بارُن­هایش می­ گوید: “سلاح­ خِرَد که سلاح­های دیگر را شکست می­ دهد”. سنگری از جنس ایده و آرمان با ارزش­تر از سنگری از سنگ و خشت است.

دماغه­ ی هیچ کشتی نمی ­تواند ابرهای آرمان را بشکافد. آرمانی پویا که درست در زمان مناسب رو به روی چشمان جهان قرار می ­گیرد؛ همچون پرچم الهی روز حساب، ناوگان­ها را متوقف می ­کند. ملت­هایی که یکدیگر را نمی­شناسند باید همچون کسانی که با هم به جنگ می­ روند برای آشنا شدن بشتابند. آن­ها که همچون برادران لحباز بر سر زمین یا آلونکی دعوا دارند یا آن­­که رقابتشان در این است که چه کسی خانه­ ی بهتر داشته باشد، مشت­هایشان را برای هم گره کرده ­­اند، این­ها باید با یکدیگر متحد شوند همچون گره خوردن دو دست در هم. آنان که به پشتوانه ­ی سنتی جنایت­کارانه، زمین برادرِ به زانو افتاده­ ­ی خود را با شمشیری که به خون همتن خود آغشته است، غصب کرده ­اند، برادری که بیش از آن­چه که مستحق آن باشد درد کشیده­ است ، اگر نمی ­خواهند همه ­ی مردم به چشم دزد نگاهشان کنند ، باید زمین برادر خود را پس دهند. بدهی­ های زمین را مالکان نه با پول که با سیلی جمع می ­کنند. دیگر نمی ­توانیم همچون برگ­های رقصان پراکنده­ ی یک درخت پر گل باشیم، که با هر چرخش نور و تکان طوفان بلرزیم و بریزیم؛ این درختان باید به صف شوند تا مانع عبور غول­چکمه جادویی شوند! هنگامه­ حضور و اتحاد است، باید همچون سنگ­های آند سلسله ­وار چهار طرف را احاطه کنیم.

آن­چه مرد نارس ندارد شجاعت است، آنان که به سرزمینشان باور ندارند نارسند. از آن­جا که خود شجاع نیستند، شجاعت دیگران را نیز انکار می ­کنند. بازوان نحیفشان به درخت نمی ­رسد، النگو به دست با ناخن­های رنگی، دستان مادریدی و پاریسی­­شان­­ به درخت نمی ­رسد و می­ گویند این درخت قابل دسترس نیست. باید این حشرات موذی را به دریا ریخت که ریشه­ های وطنی را که از آن تغذیه می ­کنند می­جوند. اگر پاریسی و مادریدی هستند بگذارید بروند در خیابان­های مادرید بچرخند و یا در کافه ­های پاریس بنوشند. داستان اینان، داستان فرزندان آن نجار است که از نجار بودن پدرشان شرمسار بودند! این زاده ­گان امریکا که از لباس بومیِ مادری که آن­ها را زاده شرمسارند، این بی شرف­ها مادرشان را انکار می­ کنند. مادر مریضشان را در بستر بیماری تنها می­ گذارند!  بگویید مرد واقعی کیست؟ آن که با مادر می ­ماند تا به بهبود او کمک کند و یا آن ­که مادر را دور از چشم همگان به کار می ­گیرد و از عواید آن می خورد و در سرزمین ویران با کراواتی که همچون کرم از گردنش آویزان است و با کتی که پشتش نشان خیانتکار حک شده ، قدم می ­زند و پستانی را که از آن شیر خورده لعنت می­ کند. این فرزندان امریکای ما که نجاتشان با بومیان گره­ خورده است، و روز به روز بیشتر می­ شوند، این فراری­ها که از ارتش امریکای شمالی اسلحه می ­گیرند، کشوری که خود، بومیانش را غرق در خون کرده ­است بومیانی که روز به روز کمتر می ­شوند. این مردان لطیف طبع که خود را مرد می ­دانند ولی حاضر نیستند مردانه کار کنند! مگر جورج واشنگتن که امریکا را برای آنان ساخت، رفت تا با انگلیسی­هایی زندگی کند که همان زمان علیه سرزمین او به پا خواسته بودند؟ این “شگفت انگیزان” افتخار خود را در خاک بیگانه بودن می ­دانند و همچون شگفت ­انگیزان انقلاب فرانسه با عشوه و ناز حرف “ر” را حذف می ­کنند[3]!

پرافتخار­تر از جمهوری­ های رنج کشیده ­­ی  امریکا کدام سرزمین را می­ توان یافت؟ جمهوری­ های که از میان توده ­ی بومیان برخواسته­ است، میان جنجال کتاب و کلیسا، بر شانه ­های خونین صدها رهبر. هیچ­گاه در طول تاریخ در برهه ای­ی چنین کوتاه و با خصایصی چنین پراکنده ملتی این چنین یکدست و پیشرو به وجود نیامده ­است. انسان خود بزرگ­بین می ­پندارد که زمین از اساس در خدمت او ساخته شده­ است، چرا که قلمی روان و یا واژگانی پر رنگ و لعاب دارد، و سرزمین خود را به ناتوانی و بیچارگی متهم می ­کند زیرا که جنگل­هایش نتوانسته مدام او را سیراب کند تا همچون حاکمی مشهور شامپاین به دست با اسبان فارسی دور دنیا را بچرخد. ایراد از وطنی که در آن زاده­ شده ­اند نیست، وطنی که خواستار نظمی هماهنگ با طبیعت و مفید در عظمت خود است، بلکه ایراد از آنان است که می ­خواهند مردمی اصیل را با روشی یکدست و خشن با قوانینی اداره کنند که چهار قرن آزادانه در ایالات متحده و نوزده قرن در فرانسه اجرا شده است. با بیانیه ­ی الکساندر همیلتون امریکایی گلوله ­ی اسلحه­ ­­ی هیچ بومی متوقف نخواهد شد و یا جمله­ای از امانوئل ژوزف سیف فرانسوی، روح سرسخت سرخپوست­ها را به لرزه نخواهد آورد. این چنین است که برای درست حکومت کردن در هرجا باید دقت کرد؛ و دولتمرد خوب در امریکا  آن نیست که بداند آلمانی­ها و فرانسوی­ها چگونه حکومت می­ کنند، بلکه آن کسی­ است که بداند سرزمینش از چه عناصری شکل گرفته است و چگونه می ­تواند آن­ها را با هم پیش برد، باید به بنیان­ها و روش­هایی رسید که زاده ­ی همان سرزمین باشند، روشی که در آن هر انسان به رسمیت شناخته می ­شود و و به کار می ­آید، و همگان از بخشندگی طبیعتی که برای همه­ ی مردم است لذت می ­برند و با کار خود به آن رونق و با جان از آن دفاع می ­کنند. دولت باید از دل همان کشور زاده شود. روح دولت باید همان روح وطنش باشد. شکل دولت باید با ساختارهای کشور هماهنگ باشد. دولت چیزی جز توازن عناصر اصبل یک سرزمین نیست.

از همین روست که در آمریکا مردان اصیل[4] کتاب­های وارداتی را شکست داده­ اند.  مردان اصیل دانش مصنوعی را شکست داده­ اند همان طور که در طیف نژادی این قاره دورگه­ های بومی بر کرویویوهای[5] اگزاتیک  چیره شده ­اند. این نزاع بر سر تمدن و بربریت نیست بلکه میان دانش غلط و ریشه ­هاست. انسان اصیل خوب است و از دانش برتر سود می ­جوید و آن را فرا می ­گیرد، اما به شرطی که این دانش از این دنباله­ روی علیه او استفاده نکند و او را نادیده نگیرد، این چیزی است که انسان اصیل آن را نمی­بخشد، آماده است تا با قدرت، شأن آن کس را که از نقطه ضعف­هایش سواستفاده می ­کند و یا علیه منافع او عمل می­ کند، از او بازستاند. حکومت­های جبار متعددی با چنگ زدن به این عناصر ریشه ه­ای سرکوب شده، به قدرت رسیده­ اند و به محض پشت کردن به آن نیز ساقط شده­ اند. جمهوری­ خواهان ظلم و ستم ناشی از عدم شناخت عناصر واقعی کشور در حکومت­های استبدادی را حذف کرده­ اند، و از آن­ها چگونه حکومت کردن را وام گرفته اند و سعی دارند تا بدین وسیله پیش روند. دولتمرد بودن میان مردمان جدید به معنای ابتکار عمل است.

میان مردمانی که عناصر فرهیختگی و بی سوادی به هم آمیخته است، بی سوادان بنا بر عادت دیرینه ­ی خود به مشکلات یورش می­ برند و با چنگ و دندان حلش می ­کنند ولی فرهیختگان از هنر سیاست ورزی ناتوانند. توده­ ی بی­سواد نسبت به فرهنگ کاهل و کم­رو ست و فقط می ­خواهد که به خوبی بر او حکم برانند، ولی اگر دولتمردان به او آسیبی برسانند آن را سرنگون می ­کنند و خود به جایش می ­نشینند. بگویید چگونه قرار است دولتمردان از دانشگاه­ها بیرون بیایند وقتی که هیچ دانشگاهی در آمریکا نیست که اصول اولیه ­ی سیاست را بیاموزد، اصولی که همان تحلیل عناصر منحصر به فرد  ملت­های آمریکاست؟ در نتیجه جوانان ما با عینک­های یانکی و فرانسوی وارد این جهان می ­شوند و هوای هدایت آن را در سر دارند بی آن که چیزی از آن بدانند. در مسیر سیاست نباید آنان را که از اصول آن ناآگاهند به کار گرفت. جوایز همایش­ها نباید برای بهترین قصیده باشد بلکه باید برای مطالعه در مختصات کشوری باشد که فرد در آن زندگی می­ کند.  روزنامه ­ها، کلیساها، دانشگاه ­ها باید بر شناخت شاخصه ­های واقعی کشور متمرکز شوند. شناختی بی طفره و بی پنهان­کاری، زیرا آن که بخشی از حقیقت را، چه به عمد و چه از سر فراموشی  کنار می ­گذارد، فقدان همان حقیقت او را به دام می­اندازد، زیرا در غفلت رشد می­ کند و آنچه را بدون او بالا خزیده ­است زمین می ­زند. حل کردن مسائل بعد از شناخت عناصر آن بی شک ساده ­تر از حل مسائل بدون شناخت آن­هاست.  انسان اصیل، خشمگین و قدرتمند به پا می ­خیزد و آن عدالتی را که کتاب­ها افراشته ­اند از بین می ­برد زیرا که با نیازهای حقیقی کشور هیچ تطابقی ندارد. شناخت، راه­ حل است. و شناخت کشور خود، و اداره ­ی آن با این شناخت تنها راه گریز از دیکتاتوری است. دانشگاه اروپایی باید به دانشگاه امریکایی بدل شود. تاریخ آمریکا از بدو تولدِ اینکاها باید به دقت تدریس شود، اهمیتی ندارد اگر تاریخ یونان و آرکنت ­هایشان درس داده نشود. شناخت یونان خودمان مهم تر از شناخت یونانی است که به ما تعلقی ندارد. ما به آن بیشتر نیاز داریم. سیاستمداران وطنی باید جایگزین سیاستمداران غرب­زده شوند. جهان را به درخت ملت­هایمان پیوند بزنیم لیکن تنه ­ی این درخت باید از آن ملت­های ما باشد. و این منورالفکرهای تقلبی بهتر است ساکت شوند؛ زیرا هیچ میهنی نمی­تواند به مردانش بیشتر از ملت رنج کشیده­ ی آمریکا مفتخر باشد.

با پاهایی در زنجیر تسبیح­، سرهایی رنگ شده و تنی رنگین از نژاد بومی و کریویوهای اسپانیایی تبار، خیره ­سرانه به دنیای ملت­ها وارد می ­شویم. با تمثال مریم مقدس برای فتح آزادی  راه افتاده ­ایم. یک کشیش، چندتایی ستوان و یک زن بر روی شانه ­های بومیان بالا می­روند و در مکزیک دولت به راه می­اندازند[6]. یک پیشوای مسیحی که زیر ردایش سنگر گرفته و افکار آزادی­خواهانه ­ی فرانسویش را به مشتی دانشجوی طراز اول تحمیل می­ کند، دانشجویانی که یک ژنرال اسپانیایی را برای رهبری امریکای مرکزی علیه اسپانیایی­ ها علم کرده ­اند[7]. با همان خمیره ­ی سلطنت اسپانیا ولی با خورشید باستانی بر سینه ­هایشان ونزوئلایی ­ها را از شمال و آرژانتینی ­ها را از جنوب خیزانده ­اند. هنگامی که دو قهرمان روبه ­روی هم ایستادند و زمان آن بود که این قاره تغییرات اساسی کند، یکی از آن­ها که چیزی از آن یک کمتر نداشت، کناره گرفت و همه چیز را واگذار کرد.[8] . حقیقت این است که قهرمان ماندن در صلح بسیار نادر است زیرا که شکوه آن به مراتب کمتر از قهرمانی در جنگ است؛  زیرا که برای انسان آسوده تر است که با افتخار جان دهد تا آن­که در نظم تعقل ورزد؛ یا آن که حکم­راندن با شور و احساسات یکدست عملی تر از اداره ­­­ی افکاری متضاد، سرکش، غریب و جاه ­طلبانه ای است که بعد از آشوب سر بر می ­آورد؛ از آن جا که همان قدرت­ هایی که در کارزار حماسی ، گربه صفتانه از ترس جمعیت و سنگینی واقعیت از میان رفته بودند، ، شروع به تضعیف ساختار حکومت می­ کنند، حکومتی که در نواحی گسترده با ویژگی ­های منحصر به فرد امریکای چند رگه­ ­ی ما، در روستاهای مردمان پابرهنه و کت­­ پوشان فرانسوی، تمام ملت­ها را زیر پرچم حکومتی که از آن تغذیه می ­کنند، در حال مشق تفکر و آزادی، جمع کرده است. همان طور که ساز و کار سلسله مراتبی مستعمره ­ها مقابل ساختار دموکراتیک جمهوری مقاومت می ­کند، و یا پایتخت نشین­ های پاپیون به گردن، گائوچوهای چکمه پوش را عقب نگه دارند، و یا همه چیزدانان کتاب به دست ندانند که انقلابی که با روح زمین پیروز شده­ است باید برای همان زمین حکم براند و نه علیه آن و یا بدون آن، آمریکا رنج می­ کشد، آمریکا از هماهنگ کردن خود با این تناقضات به ستوه آمده است، از یک سو پیشینه ­­ی عناصر ناسازگار و متناقض استعمار مستبدانه و پرزیان و از سوی دیگر افکار و روش­های وارداتی که آرام آرام در نبود واقعیت بومی و حکومت منطقی وارد شده ­اند. این قاره با فرمانی که او را از حق انسانی اندیشیدن بازداشته­ برای سه قرن از هم پاشیده ­است. مردمان همیشه نادیده گرفته شده­ ی این قاره کمک کرده­ اند تا در اوج بی­ اعتنایی و اهمال، این قاره را  رها سازند، دولتی را بر اساس تعقل بنا نهاده ­اند، تعقل در همه چیز و برای همه کس و نه تعقل دانشگاهی عده­ ای، مسلط بر تعقل روستایی سایرین. مسئله­­ی  استقلال نه تغییر شکل که تغییر روح بود. ستم دیده ­گان باید به منافع مشترک دست پیدا کنند تا سازوکاری را استحکام بخشند که در مقابل منافع و نیرنگ­های ظالمان قرار گیرد. ببری که با شلیک گلوله دور شده است شب دوباره به سراغ طعمه می­ رود، با پنجه­ های آماده  و چشمانی که از آن آتش می­ بارد می ­میرد. ولی اکنون صدای آمدنش نمی­آید با پنجه ­های مخملی قدم برمی ­دارد. و آنگاه که طعمه چشم بگشاید ببر را مقابلش می­ یابد. استعمار همچنان درون جمهوری زنده است؛ ولی آمریکای ما دست و پا می­زند تا نجات یابد- نجات از نخوت و تکبر شهرهای بزرگ، از شکست خاموش روستاییان فریب خورده، از هجوم اندیشه ­ها و راهکارهای خارجی، نجات از تحقیر شرورانه و وقیحانه­ ی نژاد بومی، امریکا با فضیلت برتر و اگر لازم باشد با خون خود از جمهوری در مقابل استعمار محافظت کند. ببر پشت درختان و کنج جنگل منتظر است. و با چنگال های بیرون زده و آتش در چشمانش خواهد مرد.

آنچنان که ریواداویا نخستین رئیس جمهور آرژانتین، مردی که در روزگار درشتی ها به ندرت اشتباه کرد، گفت: « این ممالک نجات خواهند یافت» همان طور که خنجر را نمی ­توان با غلاف ابریشمین پوشاند، کشوری که با سرنیزه پیروز شده­ است نمی ­تواند آن را کنار بگذارد، زیرا همین سرنیزه ­ها خشمگین می ­شوند و بر سردر مجمع ایتوربیده جمع می ­شوند « که آن سفیدپوست را امپراتور کنید»[9] این کشور­ها نجات می ­یابند زیرا با اعتدال و هماهنگی که در طبیعت قاره­ی آفتاب برقرار است و با توجه به تاثیر متون انتقادی که در اروپا در جواب متون پوچ و فالانستری[10]که نسل پیشین را در خود غرق کرده ­بود، همه ­ی این­ها سبب شده تا در آمریکا، در این روزگار واقعی مردان واقعی چشم به جهان بگشایند.

آنچه از ظاهر ما پیدا بود، سینه ­ی ستبر ورزشکارانه با دستان ژیگول­ها و سری کودکانه بود. ما مترسکی بودیم با جوراب ­های انگلیسی، جلیقه ­ی پاریسی، کت امریکای شمالی و کلاه گاوبازان اسپانیایی. مرد بومی، خاموش، اطراف ما می­ چرخید و به کوه­ها می ­رفت، نوک کوه تا فرزندانش را غسل تعمید دهد. مرد سیاه پوست، همیشه مظنون، شب­ها از ته دل تنها و بی نشان میان موج­ها و درنده ­گاه آواز می ­خواند. مرد روستایی، مرد زمین، آن­که جان می ­بخشد، با چشمانی پر از خشم علیه شهر مغرور، شهری که ساخته ­­­ی دستان اوست، به پا می ­خیزد. ما مثل ردای قاضیان و سردوشی نظامیان بودیم در میان کشورهایی که با گیوه و سربند بومی وارد جهان می ­­شدند. چاره در همراهی اینان بود، همراهی خلوص دل­ها با جسارت سردمداران، همراهی ردای قاضیان با سربند بومیان؛ در رهایی بومیان، جایی برای سیاه­پوستان، در اجرای آزادی برای آنان که به اسم آزادی به پا خواستند و پیروز شدند. آنچه ما داشتیم تنها قاضی، ژنرال، سخنران و کشیش بود. جوانان آسمانی ما، انگار که از پاهای هشت­پا در فرار باشند خودشان را در آسمان­ها گم می ­کنند تا با شکوهی بیهوده از آسمان با تاجی از ابرها فرود بیایند. مردم اصیل چشمانشان را بر شکست بسته­ اند و غریزه ­شان آن­ها را جلو می­ راند و تخت­ های زرین حاکمان را در هم می ­شکنند. نه کتاب­های اروپایی و نه کتاب­های یانکی­ها هیچ کدام کلید حل معمای امریکای لاتین نیستند. از این رو بود که مردم به نفرت روی آوردند و سرزمین­های ما سال به سال بیشتر به تاراج می ­رفت. اکنون خسته از نفرت بیهوده از جنگ کتاب و شمشیر، از جنگ تعقل و کلیسا، میان شهر و روستا، از تسلط رسوخ ناپذیر کاست­ های متعدد شهری بر مردم اصیل که گاه طوفانی و گاه راکدند، بی آن­که خود بدانیم به تمرین محبت ورزدین روی آورده­ ایم. ملت­ها به پا خواسته ­اند و به هم سلام می کنند، از یکدیگر می ­پرسند “ما چگونه ­ئیم” و یک به یک پاسخ می ­دهد که چگونه ­اند. زمانی که در کوجیمار کوبا مشکلی رخ می­ دهد راه حل  در دانتزیگ اروپا نیست. در حالی که هنوز پالتوهایشان فرانسوی است افکارشان در حال امریکایی شدن است. جوانان امریکا آستین بالازده ­اند و دستهایشان را در خمیر فرو کرده ­اند و عرق جبینشان است که این خمیر را عمل می­آورد. فهمیده ­اند که زیادی تقلید می ­شود و نجات در ابتکار عمل است. ابتکار، کلید واژه ­ی رهایی این نسل است. این شراب موزِ این خاک است و چه بیم اگر ترش شود شراب خودمان است! همه فهمیده ­اند که قالب دولت باید با عناصر اصیل آن کشور هماهنگ باشد؛ فهمیده اند که اندیشه ­های مستقل برای آن که به راه خطا نرود باید  قالبی هماهنگ با سرزمینشان بگیرد، که آزادی برای بقا باید صادق و برای همگان باشد؛ که اگر جمهوری آغوشش را به روی همگان نگشاید و قدم به قدم با آن­ها جلو نرود، دوامی نخواهد داشت و اگر چنین شود ببر­ درون و بیرون هر دو از خواب برمی ­خیزند. فرمانده، حرکت سواره نظام را با پیاده هماهنگ می­ کند که اگر پیاده نظام عقب بیفتد دشمن، سواره نظام را محاصره می ­کند. استراتژی، سیاست است. مردم همیشه باید از خود انتقاد کنند زیرا که انتقاد سلامت را تضمین می ­کند ولی انتقاد باید با ذهن و قلبی یگانه باشد. نزدیک بیچارگان شوید و دست آن­ها را بگیرید! با آتش دلهایتان آمریکای منجمد را زنده کنید! بگذارید در رگان کشور خون راستین بجوشد! مردان امریکای نو پیاده از سرزمینی به سرزمین دیگر با چشمان شاد کارگران به یکدیگر سلام می­ دهند. دولتمردان راستین با خوانشی راستین از تبار خود ظهور می ­کنند. مطالعه می ­کنند تا آن را به درستی اعمال و نه تقلید کنند. اقتصاددانان مشکلات را از اساس بررسی می ­کنند. شیفتگان، بدل به دانایان می ­شوند. نمایش­نامه نویسان شخصیت­های خودی را به روی صحنه می­برند. آکادمیسین­ها درباره ­ی موضوعات ماندگار بحث می ­کنند. شعر ، یال و کوپال سورریایی­اش[11] را می­ تراشد و جلیقه ­­­ی قرمزش را بر درخت شکوه رمانتسیسم رها می­ کند.[12] نثر، صیقل خورده و درخشان از اندیشه پربار می ­شود. مردان سیاست در جمهوری ­های بومی، زبان بومی می­ آموزند.

امریکا از همه ­ی خطرات خود جان سالم به در می ­برد. خطر همچون هشت­پا در کمین برخی جمهوری ­هاست. برخی دیگر،  طبق قانون بازگشت، سراسیمه و ترقی جویانه به دنبال بازگرداندن قرون از دست رفته­ اند. برخی دیگر فراموش کرده­ اند که درشکه ­ی خوارس[13] را قاطرها می ­کشیدند، درشکه­ های تندرویشان را در باد می­رانند و درشکه ­چی  شیک و تمیز دارند. تجمل سم است و دشمن آزادی، سبکسران را فاسد می­ کند و درها را برای دخالت بیگانگان می ­گشاید. برخی دیگر در نبود استقلال با آب و تاب قهرمانانه نرینگی و گردن ­افرازی را جایگزین می ­کنند. برخی در جنگ وحشیانه با همسایه، جنگجویانی را می ­پرورند که یک روز خود آن­ها را می بلعد.  اما خطری دیگر نیز شاید امریکای ما را تهدید کند و این خطر از درون خود امریکای ما نیست بلکه ناشی از تفاوت بنیان­ها، روش­ها و منافع میان دو پاره ­ی این قاره است، و همین روزه است که ملتی جاه طلب و قدرتمند که نه او را می ­شناسند و نه احترامی برایش قائلند، به سمت او بیایند و خواهان روابط نزدیک شوند. مردمان غیور که هستی­شان را با اتکا به خود و به زور قانون و اسلحه گرفته ­اند تنها مردمانی غیور مثل خود را دوست دارند. به زودی زمان جنون و جاه طلبی امریکای شمالی فرا خواهد رسید و امریکای شمالی خالص­ترین عناصر خون رگ­های خود را به زیر یوغ خواهد کشید و توده­ های بیچاره و زیاده ­خواه را به بهانه ­ی سنت دیرینه ی فتح و یا طمع یک فرمانده کاربلد، به راه خواهد انداخت. حتی از چشم محافظه­ کار­ترین آدم­ها نیز دور است که زمانی برای تفاخر آهسته و پیوسته باقی­ نخواهد ماند تا با آن مواجه شود و مسیر آن را تغییر دهد؛ شأن و اعتبار امریکای شمالی در مقابل چشمان ریزبین ملل جهان، همچون بازدارنده ­ای عمل می ­کند که ما نباید با فتنه ­انگیزی­های کودکانه، گردن ­افرازی­های متکبرانه و یا اختلاف در پیمان­شکنی، این سد را بر روی امریکای خود برداریم، آن­چه اکنون باید بی ­درنگ انجام شود این است که امریکای ما خود را  آن گونه که هست بشناساند و در باطن و عمل یکرنگ شود و فاتح گذشته ­ی مغروق خویش باشد که از خون پربرکت دستهایی که علیه ویرانی می­ جنگیدند دمیده است، خونی که اربابانمان پی زدند. تکبر همسایه ­ی قدرتمند که ما را نمی ­شناسد بزرگترین تهدید برای امریکای ماست؛ و باید عجله کنیم زیرا روز مواجهه نزدیک است و همسایه باید ما را بشناسد، ما را بشناسد تا دست کم نگیرد. و در نتیجه وقتی امریکای ما را بشناسد اجازه ­ی دست درازی به خود نخواهد داد. باید بهترین را برگزید تا فرصت عیان شدن و چیرگی بر بدترین­ها را داشته باشد، در غیر این صورت این بدترین­ هاست که چیره می­ شود. مردم باید یک قاپوق برای آن کس داشته باشند که میان آن­ها بیهوده نفرت می ­پراکند و قاپوق دیگر برای آنان که حقیقت را به موقع به گوششان نمی ­رساند.

بیزاری از نژاد دیگر بی معناست زیرا نژاد دیگر وجود ندارد. این متفکران کوته فکر، متفکران چراغ دودی، مسئله­ ی نژاد را به راه انداختند تا بگویند مسافران منصف و یا شاهدان خوش قلب بیهوده به دنبال عدالت طبیعی می­ گردند، طبیعتی که در آن عشق پیروزمندانه و خوی وحشی هر دو از هویت جهانی انسان  خبر می ­دهد. روح در تن­های رنگ به رنگ و شکل به شکل یکسره و برابر است. آن کس که اختلاف و نفرت میان نژادها می پراکند علیه بشریت جنایت می­ کند. ولی در انبوه ملتهای متراکم ویژگی­های خاص و فعالی در جوار ملت­های دیگر شکل می ­گیرد، ویژگی­هایی در آرمان­­ها ، توانمندی­ها، در کشورگشایی و تصرف، در خودبینی و طمع، که هنگام بروز نگرانی­های پنهان ملی و یا نابسمانی جهانی و یا تسریع انباشت این خلق ­و ­خوی کشور، تبدیل به تهدیدی جدی برای همسایگان منزوی و ضعیف می شود، همسایگانی که کشور قدرتمند، آنان را زیردست و ضربه پذیر می­ خواهد. اندیشیدن، به کار بستن است. نباید با خوی بدبینانه ­ی روستایی به این سفیدپوستان قاره به چشم شرارت و بدی ذاتی نگاه کنیم، تنها به این دلیل که به زبان ما سخن نمی ­گویند، یا به سرزمینشان جور دیگر می ­اندیشند، یا خط مشی سیاسیشان به نظرمان غلط می­آید چرا که با ما فرق دارند و یا آنکه به مردان پرشور رنگین پوستشان آنچنان اهمیتی نمی ­دهند، و یا آنکه از جایگاه رفیع خود که آنچنان تضمینی نیز به آن نیست، به دیده ­ی شفقت به آنان که سهم کمتری در تاریخ داشته ­اند،  و با این حال قهرمانانه در راه جمهوریت قدم برداشته ­اند، نمی نگرند. ولی نباید نشانه­ های عیان فتنه ­ای را پنهان کنیم که با بررسی به موقع و اتحاد مدبرانه و سریع در روح قاره قابل حل شدن است و می ­تواند صلح را برای قرن­ها به ثمر بنشاند. زیرا هم اکنون سرود همدلی شنیده ­می شود؛ نسل جدید امریکا از راهی که از پدران عالیقدرمان باقی مانده بار سنگین را به دوش می­ کشند، روح سِمی[14]  بر امریکای زحمت کش؛ از رود براوو تا ماگایانس[15]،سوار بر بال عقاب، بذر امریکای نو را بر مردمان رمانتیک  قاره و جزایر دردکشیده­ ی دریاها می فشاند!

[1]  (چاپ شده در la revista ilustrada de Nueva York، ایالات متحدا، دهم ژانویه ی 1891، و در روزنامه ی El Partido Liberal، مکزیک سی ام ژانویه 1891)

[2] Juan de castellanos شاعر و از فاتحان قاره­­ی امریکا که دیوان اشعار حماسی در مورد این فتوحات دارد.

[3]  اشاره به جنبش شگفت انگیزان Incroyables  به فرانسوی دارد که حرف R را از آن حذف کردند زیرا که revolución با این حرف آغاز می­ شود، و خود را incoyable  نامیدند. این جنبش مد و لباس معروف به تجمل گرایی و رفتارهای کوته فکرانه است.

[4] natural

[5] Criolloساکنان امریکای لاتین که نژادی کاملا اسپانیایی داشتند این اصالت نژاد آن­ها در موقعیت برتر نسبت به بومیان و حتی مهاجران اروپایی بعد از استعمار قرار می­داد

[6] منظور میگل ایدالگو ای کاستیو کشیشی که رهبر استقلال مکزیک است، و خوسفا اورتیس د دومینگس همسر والی گوناخواتو او نیز از رهبران جنگ استقلال مکزیک است

[7] منظور از پیشوای مسیحی خوسه ماریا کاستیو است

[8] منظور از دو قهرمان سیمون بولیوار و ژنرال خوسه د سن مارتین که هر دو برای استقلال قاره­­ ی آمریکا تلاش می­ کردند و عاقبت در یک جلسه­ بین این دو رهبر خوسه د سن مارتین کناره گرفت و به فرانسه رفت

[9] مجمع ایتوربیده مجمعی است که توسط آگوستین در ایتوربیده، بنیان نهاده شد، او از مبارزان استقلال مکزیک بود که بعد از پیروزی خود را امپراتور اعلام کرد. و مجمع علی رغم میل خود تحت فشار، امپراتوری را پذیرفت. بعد از چند ماه با مخالفت مواجه شد و برکنار و در آخر اعدام شد.

[10] نظرات شارل فوریه در مورد ایجاد اجتماعاتی با نام فالانستر که به قول خود او اتحاد عدد و شعر است، نوعی رویکرد غیر جامعه شناسانه و تخیلی  به جامعه است

[11] خوسه سورریا شاعر رمانتیک اسپانییایی او مو و ریش بلند داشت.

[12]و جلیقه­ ی قرمز اشاره به جلیقه­ ی معروف تئوفیل گوتیه دارد او از شاعران رمانتیک فرانسه و طرفدار مکتب هنر برای هنر است .در افتتاحیه­ ی نمایش ارنانی ویکتور هوگو به نشانه­ ی دهن کجی به کلاسیک­ها جلیقه قرمز و شلوار فسفری به تن کرده بود

[13] بنیتو خوارس رئیس جمهور مکزیک که اصالتا از بومی­ها بود

[14] الهه و یا روحی که توسط بومیان کارائیب پرستش می­­ شد

[15]  رود براوو در مکزیک در امریکای مرکزی و ماگایانس در شیلی در انتهای قاره­ ی امریکاست. مقصود نویسنده از شمال تو جنوب امریکای لاتین است

:کلیدواژه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

89 + = 92

امریکای ما – حلقه‌ی تجریش | حلقه‌ تجریش