کانت و مدرنیته
1403-05-21

کانت و مدرنیته

نویسنده: اندرو بووی

مترجم: بهزاد کورشیان

فایل پی دی اف:کانت

 

چرا کانت مهم است؟

خوانندۀ آثار ایمانوئل کانت[1] با سدی از اصطلاحات فنی همچون «احکام تألیفی پیشینی»[2] و «وحدت استعلایی ادراک نفسانی»[3] روبه ‏رو می‌شود. چگونه می‌توان در تلاش برای فهم این اصطلاحات به این واقعیت پی برد که کانت در مرکز هر شرحی از چگونگی دگرگونی‌های فلسفه در جهان مدرن و اینکه چگونه فلسفه می‌تواند جهان مدرن را دگرگون کند؟ قرار دارد. پاسخ این است که فلسفۀ کانت را باید همچون بخشی از چشم‌انداز تاریخی گسترده‌تری در نظر گرفت که این فلسفه بازتابی از آن است. ما هنوز هم می‌توانیم آثار او را همچون پاسخی به دگرگونی‌های انقلابی جهان در زمانه‌اش مطالعه کنیم، حتی اگر دربارۀ صحت یا مضمون ایده‌ها‌ی‌اش تردید داشته باشیم. در اینجا تنشی که به‌طور تلویحی میان این تصور که باید حقیقت فلسفۀ کانت را تصدیق کنیم، و یا فلسفۀ او را همچون بازتاب عصری که در آن زندگی می‌کرد بفهمیم، خود موضوع دورانی است که کانت در آن قلم می‌زند. زیرا این فرض که اشیاء دارای ذاتی بی‌زمان و عقلانی هستند، با تمرکز فلسفی نوینی دربار‌ۀ تأثیر چگونگی کنش‌های انسانی بر شیوه‌های فهم جهان با چالش مواجه می‌شود. این تمرکز نوین هم تحت‌تأثیر دگرگونی‌های پرشتاب اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، و علمی در دوران نیمۀ دوم قرن هجدهم به بعد در اروپا است و هم بر آن اثر می‌گذارد.

رابطۀ کانت با این دگرگونی‌ها روشن نیست – او بیشتر دوران زندگی‌اش را به دور از کانون تحولات در شهر کونیگسبرگ[4] واقع در پروس شرقی سپری کرد – با این حال آنها باید بر آثار او اثر گذاشته باشند. به عنوان مثال، اگر تأملات کانت در بابِ آزادی هیچ پیوندی با انقلاب فرانسه نداشته باشد، مشخصاً فهم آن‏ برای ما بسیار دشوار می‌شود. هرچند، داوری دربارۀ آن تأملات نباید تنها وابسته به زمینه‌هایی باشند که در بستر آن تکوین یافته‌اند، و این یعنی ظاهراً فلسفه خود حاوی دعاویِ متناقضی است. به هر حال، نباید ضرورتاً بر آن باشیم تا این تناقض‌های فلسفی را از میان برداریم، زیرا این تناقض‌ها می‌توانند بازتابی از تنش‌های زندگی اجتماعی و سیاسی‌ای باشند که خود فلسفه قادر به حل‌وفصل آنها نیست. بدین‌ترتیب، کانت در جستجوی برطرف‌کردن پاره‏ای از مهم‌ترین تنگناهای[5] فلسفی زمانه‌اش، ما را فراتر از آنها به‌سوی مسائل ژرف‌تر جهان مدرن رهنمون می‌شود.

زمینۀ فلسفی   

عقاید فلسفی‌ای که کانت به آنها پاسخ می‌دهد خود بازتابی از عوامل تاریخی به شمار می‌روند که برای مدرنیته بنیادین هستند. «عقل‌گراییِ»[6] گوتفرید لایب‌نیتس[7] و باروخ اسپینوزا[8] که با کریستیان ولف[9] و دیگران تا عصر کانت تداوم پیدا می‌کند، بر این فرض استوار است که توفیق نوپدید علم طبیعی که در چارچوبی ریاضیاتی پایه‌ریزی شده‏‏ مبتنی بر ساختارهایی در ذات و سرشت طبیعت است. از آنجایی که ریاضیات دربردارندۀ حقایقی است که با شواهد تجربی تغییر نمی‌کنند، بنابراین می‌تواند برخوردار از شالوده‌ای بنیادی باشد که هر شکل دیگری از شناخت فاقد آن است. علاوه بر این، به نظر می‌رسد شالودۀ بدون قیدوشرط‏ ریاضیات آن را به الهیات نیز پیوند می‌دهد: شناخت تجربی ضرورتاً خطاپذیر است، بدین‌نحو خطاناپذیری ریاضیات را می‌توان همچون دلیلی بر سرچشمۀ فراانسانی آن در نظر گرفت. با وجود این، همان‌طور که دیوید هیوم[10] فیلسوف اسکاتلندی بیان می‌کند، علوم مدرن همچنین متکی به توجهی تازه و همه‌جانبه به داده‌های تجربی است. این داده‌ها نشئت‌گرفته از ادراکات انسانی[11] است و از این‌رو، فاقد ضرورت ریاضیاتی هستند. دعاوی هیوم بر بیداری کانت از خواب «جزمی»اش پیرامون ایدۀ یک نظم کیهانی ذاتی تأثیر گذاشت: از نظر کانت، «جزم‌اندیشی» باوری است که دست‌کم از زمان افلاطون در فلسفه و در اصول متافیزیکی بنیادینی وجود دارد که خود در معرضِ بررسی و تحقیق نقادانه قرار نگرفته‌اند. به‌عقیدۀ هیوم، نمی‌توان گفت که بر عالم اصل علیت[12] حکم‌فرماست، زیرا تمام شواهدِ مبتنی بر ضرورت علی ناشی از ادراک ما از شیئی است که شیء دیگری در پی آن می‌آید. بنابراین، هر قطعیت آشکار و بدیهی‌ای که به‌وسیلۀ علوم جدید حاصل می‌شود، با عدم قطعیت دربارۀ آنچه که آن قطعیت را منطقی می‌سازد همراه است. نتایج و پیامدهای نظریۀ هیوم برای مذهب به‌طور بالقوه ویران‌گر است: اکنون نظم اشیاء و امور مبتنی بر هر آنچه که انسان‌ها درمی‌یابند و نه اقتدار الهی است.

کانت در پی آن است که با بازاندیشی در رابطۀ بین ضرورت ریاضی و ادراکات تصادفی[13] راه‌حلی برای ناسازگاری میان عقل‌گرایی و تجربه‌گرایی پیدا کند. هرچند، معرفت‌شناسی[14] تنها دل‌مشغولی او نیست. نخستین اثر عمده‌اش، نقد عقل محض[15] از پیش آزادی را به مفهومی محوری تبدیل می‌کند، مفهومی که چندی بعد در «نقد دوم» یعنی نقد عقل عملی[16] (و همچنین بنیانگذاری برای مابعدالطبیعۀ اخلاق)[17] آن را بسط می‌دهد. کانت در سال 1790 «نقد سوم»‏اش نقد قوۀ حکم[18] را منتشر کرد، اثری که او در آن به موضوع غایت‌شناسی (ایده‌ای که بر مبنای آن طرح یا مقصود معینی در طبیعت وجود دارد) و زیبایی طبیعی و هنری می‌پردازد.

با این‌همه، چگونه مسائل و موضوعات گوناگونی که کانت با آنها دست به گریبان است به یکدیگر ربط پیدا می‌کنند؟ علم مدرن حامی رشته‌های علمی بیش از پیش تخصصی‌شده است: یکی از نتایج و پیامدهای چنین روندی تجزیه و تحلیل طبیعت به مؤلفه‌های معینی است که می‌تواند منجر به تشدید احساس ازهم‌گسیختگی شود. در گذشته فلسفه و الهیات در کثرت پدیده‌های طبیعی وحدتی بنیادی و نهفته را تصور می‌کردند، و هیوم منشاء و خاستگاه این وحدت را به مسئلۀ فلسفی عمده‌ای مبدل ساخت. به همین دلیل کانت بر آن می‌شود تا شکل‌های جدیدی از وحدت را جایگزین آن اشکالی کند که دیگر قابل‌دوام نیستند. هرچند، او ‏تنها دل‌مشغول شناخت علمی نیست، بلکه به شالودۀ اخلاقی جامعه و آن روابطی با طبیعت که نمی‌توان به‌واسطۀ قوانین علمی تبیین کرد نیز توجه دارد. این سه نقد را می‌توان همچون نمودی از چگونگی تفکیک علم، حقوق، اخلاق، و هنر از یکدیگر در دوران مدرن در نظر گرفت، حتی اگر نسبت آنها با هم به مسئله‌ای بغرنج و بسیار مهم تبدیل شود.

«ایدهآلیسم استعلایی»

در روزگار کانت، ایده‌آلیسم با این عقیدۀ اسقف برکلی[19] پیوند داشت که «هستی همانا به ادراک درآمدن است»: اساساً چگونه می‌توانیم وجود چیزی را اثبات کنیم، بدون اینکه آن را درک کرده باشیم؟ با وجود این، کانت بر این باور است که ایده‌آلیسم «استعلایی»‏اش در حقیقت نوعی «رئالیسم» است، زیرا این نظریه وجود ابژه‌ها را مستقل از ادراکات ما فرض می‌کند. بنابراین، ممکن است چنین به نظر رسد که او دارای عقاید و نظرات تناقض‌آمیز و متعارضی است. این برداشت با این واقعیت تأیید می‌شود که هدف ایده‌آلیسم استعلایی ارائۀ پایه و اساسی برای ابژکتیویته بر مبنای سوبژکتیویته است. ضرورت‌های ابژکتیوِ قوانین طبیعت مبتنی بر «شرایط امکان»[20] سوبژکتیوِ شناخت هستند: این شرایط همان معنای جنبۀ «استعلایی» معرفت‌شناسی او هستند. این شرایط سوبژکتیو‎ند، زیرا آنها کارکردهای اندیشیدن ما محسوب می‌شوند، البته آنها باید دربردارندۀ ضرورت باشند، نه اینکه در چگونگی باورهای سوبژکتیو به‌نحوی خودسرانه عمل کنند. بدین‌ترتیب، کانت می‌خواهد تبیین کند که چگونه شناخت – او قوانین حرکت نیوتن را همچون نمونه‌ای عالی در نظر دارد – هم به تأثیر جهان بر ما و هم به شیوه‌هایی که ذهن به این اثرپذیری نظم می‌دهد متکی است.

مسئلۀ اصلی این است که تمایز میان شناخت سوژه‌بنیاد[21] و شناخت ابژه‌بنیاد[22] یکی از بحث‌برانگیزترین موضوعات فلسفۀ مدرن است. به عنوان مثال، امروزه پاره‌ای از فیلسوفان بر این باورند که مغز قطعه‌ای سخت‌افزاری است که در آن نرم‌افزار لازم برای تفکر اجرا می‌شود، به‌نحوی که این نرم‌افزار را می‌توان با سازوکارهای یک کامپیوتر شبیه‌سازی کرد. بنابراین، در این حالت، جنبۀ سوبژکتیو شناخت را می‌توان به‌طور علی تبیین کرد. از سوی دیگر، «حیث التفاتی»[23]، این واقعیت که اندیشیدن همان تأمل «دربارۀ» اشیاء است، نشان می‌دهد که آنچه جهان ابژه‌ها را به فهم درمی‌آورد قاعدتاً نمی‌تواند به همان شیوه‌ای که ابژه‌ها را درک می‌کند خودش هم یک ابژه باشد. این نکته برای کانت بسیار تعیین‌کننده است. جنبۀ التفاتی (آگاهی) به ما اجازه می‌دهد تا داوری‌های گوناگونی دربارۀ چیزی داشته باشیم و آن را همچون شمار بالقوه بی‌نهایتی از اشیاء «مشاهده کنیم». حقیقت استدلال‌های فلسفی هرچه باشد، برداشت‌هایی که در مورد آنها وجود دارد بر چگونگی اندیشیدن انسان‌ها در مورد خودشان مؤثر است.

با وجود این، اساساً چرا کانت به‌سوی آموزۀ ایده‌آلیسم استعلایی سوق پیدا می‌کند؟ پاسخ آن به‌طور تلویحی در این گفتۀ او وجود دارد که «اندیشه‌ها بدون محتوا تهی‌اند و شهودها بدون مفاهیم کور هستند». دستۀ نخست، اندیشه‌هایی («جزمی») هستند همچون اندیشه‌هایی دربارۀ سرشت و ماهیت خدا که تنها بر مبنای مفاهیمی در مورد سخن‌گفتن دربارۀ خدا به کار گرفته شده‌اند، مانند «واجب الوجود»، «کمال»، و غیره. دستۀ دوم، «شهودها» – برگردان واژۀ آلمانی «Anschauungen» که از «anschauen» به‌معنای «نظاره‌کردن» برگرفته شده است – محتوای ادراکات ما هستند که می‌توان همچون شواهد توجیه‌کننده[24] از آنها بهره برد. بدون شیوه‌های سامان‌دهی شواهد و بازشناسی‌شان بر مبنای مفاهیم، با جزئیات درهم‌برهمِ بی‌پایانی روبه‌رو می‌شویم: آنچه ما مشاهده می‌کنیم همیشه و هر دم از برخی جهات متفاوت است، در حقیقت دست‌کم رابطه و نسبت بین دو ابژه مطلقاً این‌همان[25] نیست. هرچند کانت در پی آن است تا آنچه را که مطرح می‌کند به دور از روان‌شناسی نگاه دارد، اما پژوهش‌های روان‌شناخی اثبات می‌کند که آنچه مشاهده می‌کنیم تا چه اندازه با ساختارهای مفهومی‌ای که پیش‌تر در دست داشته‌ایم شکل گرفته است. به‌رغمِ مسائل و معضلاتی که دربارۀ رابطۀ بین داده‌های ادراک و اندیشیدن ما وجود دارد، کانت تردیدی ندارد که شناخت علمی امکان‌پذیر است، پس کار ما این است که بگوییم چه چیزی آن را ممکن می‌کند. همانندی چیزی نیست که در جهان داده‌های ادراکی با آن مواجه شویم، این داده‌ها را نمی‌توان هیچ‌وقت کاملاً این‌همان نشان داد زیرا در زمان‌ها و مکان‌های معینی به وقوع می‌پیوندند. بدین‌ترتیب، ایده‌آلیسم استعلایی مدعی است که برای فهم و درک جهان باید قوانین ذهنی وجود داشته باشد، به‌نحوی که ابژه‌ها از شیوه‌های اندیشیدن ما پیروی کنند و نه برعکس. کانت این تغییر چشم‌انداز را همچون «چرخشی کُپرنیکی» می‌دید که مشابه چرخش کُپرنیک در واژگونی کیها‌ن‌شناسی بطلمیوسی بود با این استدلال که زمین مرکز عالم نیست.

کانت قوانین عامِ فهم و درک ابژه‌ها را «مقولات»[26] می‌نامد، اصطلاحی که از ارسطو وام گرفته است، کسی که مقولات را معرف شیوه‌هایی می‌دانست که بنا به آن می‌توان گفت اشیاء وجود دارند. از نظر کانت، مقولات، «مفاهیم یک ابژه را به‌طور کلی» تعیین می‌کنند، مفاهیمی که نمی‌توان از مشاهدۀ جهانِ خارج از ذهن استنتاج کرد. مقولاتِ وحدت و کثرت پایه و اساس چیزی هستند که کانت از آن با عنوان «احکام تألیفی پیشینی» نام می‌برد. اینها احکام ریاضی ‏هستند که پیش‌تر تصور می‌شد پیشینی باشند، اما کانت در صدد است تا اثبات کند که چگونه ذهن در حالی که به عبارات ناب می‌اندیشد می‌تواند به شناخت خود چیزی اضافه کند. به عنوان مثال، عدد 4 را نمی‌توان صرفاً 2 به‌علاوۀ 2 تعریف کرد، زیرا تعریف آن می‌تواند ترکیب 3 به‌علاوۀ 1 و 4 به‌علاوۀ 0 و بی‌نهایت ترکیب‌های دیگر نیز باشد، همچون 3.3333 به‌علاوۀ 0.6667، که همۀ آنها را می‌توان به شناخت ما از عدد 4 اضافه کرد. (موضوع مورد مناقشه این است که آیا تمام این ترکیب‌ها را باید از پیش «مندرج در» عدد 4 بدانیم، حتی اگر آنها را محاسبه نکنیم). مقولۀ علیت بهترین شیوۀ فهم کلیت استدلال او را پیش روی ما قرار می‌دهد. اگر تصور کنم چیزی علت چیز دیگری است، حکم خواهم کرد که رویداد ب ضرورتاً در پی رویداد الف رخ داده است. آنچه من می‌فهمم رویداد الف و پس از آن رویداد ب است: اندیشیدن به آنها همچون رابطه‌ای علی به چیزی بیش از توالی یک رویداد با رویدادی دیگر نیاز دارد. این امر هم مستلزم مقولۀ علت و هم توانایی حکم‌دادن دربارۀ این است که رابطۀ رویداد ب با رویداد الف پیش از خودش رابطه‌ای ضروری است. حکم، فعالانه قسمت‌های گوناگون تجربۀ ادراکی در درون یک رابطه را با یکدیگر ترکیب می‌کند. کانت احکام را «خودانگیخته»[27] می‌پندارد: آنها برعکس هرچیزی در جهان طبیعت، ناشی از چیز دیگری نیستند. احکام، فعالانه ما را بر آن می‌دارند تا دربارۀ اینکه آیا چیزی موجه است یا خیر موضعی اتخاذ کنیم. محتوای شناخت در «قوۀ دریافت»[28] منفعل به ما داده می‌شود، و شناخت با کاربست فعال مقولات و مفاهیم بر روی آن محتوا به‌دست می‌آید. کانت، چه‌بسا با کمالِ تعجب (و به‌نحوِ تردیدبرانگیزی) تأکید می‌کند که مکان و زمان چارچوبی هستند که به‌واسطۀ اندیشیدن ما و نه ویژگی‌های جهانِ ابژکتیو تعیین می‌شود. علت این امر این است که ما اشیاء را تنها در مکان و زمانی معین درک می‌کنیم، و هیچ شیوه‌ای برای فهم و درکِ «یک‌بارۀ» آنها وجود ندارد. نیاز به ترکیب در این‌باره از اینجا ناشی می‌شود که تجربه در درون این چارچوب محدودکننده رخ می‌دهد: اندیشیدن باید دقیقه‌های گوناگون تجربه را به یکدیگر پیوند دهد تا آنها را عقلانی کند.

سوژۀ مدرن   

کل عمارت شرح کانت از شناخت بر آنچه او «وحدت تألیفی ادراک نفسانی»[29] می‌نامد بنا نهاده شده است. «ادراک نفسانی» قابلیت و توانایی تأمل‏ در بابِ داوری‌های فرد است: بعدازظهر می‌توانم به خاطر بیاورم که صبح دربارۀ تعطیلات‌ام اندیشیده‌ام. پس باید هم در دقیقۀ اندیشیدن دربارۀ تعطیلات‌ام و هم در دقیقۀ اندیشیدن دربارۀ اندیشیدن به آن‏ وجود داشته باشم. این استمرار و پیوستگیِ «تألیفی» خود پایه و اساس حافظه است. بدون آنچه که دقیقه‌های تجربه را به هم پیوند می‌دهد، آنچه که باید منطقاً در هر دقیقه یکی و همان باشد، شیوه‌ای برای درهم‌آمیختن چیزهای متفاوت وجود ندارد. از این‌رو، کانت بر این باور است که ««من می‌اندیشمی» باید بتواند با تمام بازنمودهای‌ام توأم باشد». هرچند، این مشخصۀ منطقی می‌تواند مستلزم چیزی مؤکدتر باشد: اینک به نظر می‌رسد آن ایدۀ جهانی منطقاً منسجم، مبتنی بر وحدت سوژه است. بدین‌ترتیب، این وحدت را می‌توان به دو شیوه مورد تأمل قرار داد. نخست، بر اساس مشخصۀ منطقی که به اجمال مطرح شد. دوم، این وحدت می‌تواند در ایدۀ خود[30] همچون «نوری» که عالم را عقلانی می‌کند فربه شده باشد. این موقعیت دووجهیِ خود کمی بعد در فلسفۀ آلمانی اهمیت زیادی پیدا می‌کند.

مدرنیته دربردارندۀ رشد و بالندگی قابل‌توجه ظرفیت و توانایی بشر به‌منظور دستیابی به شناخت و سیطره‌یافتن بر طبیعت است. درواقع، اگر پایه و اساس این ظرفیت عملِ سوژه است، مشکلات و معضلاتی که به‌واسطۀ تغییرات علمی و تکنولوژیک به وجود آمده را می‌توان به تفسیرهای گوناگون از سوبژکتیویته ربط داد. چون سوژه متناهی و فناپذیر است، به‌طور ذاتی هستی‌اش به هستی طبیعی وابسته است؛ در عین حال، سوژه می‌تواند بیش از پیش بر طبیعت بیرونی و درونی حاکم شود. در این صورت، استیلای بر طبیعت ممکن است به اقدامات ویران‌گری در راستای چیرگی بر وابستگی سوژه به طبیعت منجر شود. از این گذشته، به نظر می‌رسد سوژه هم‌زمان هم جزئی از طبیعت مادی است و هم جزئی از آن نیست، زیرا بهره‌مند از آزادی اخلاقی برای ایستادگی در برابر رانه‌های طبیعی است. کانت با تناقض‌های نشئت‌گرفته از این موقعیت دووجهی روبه‌رو است. درنتیجه، شیوه‌های متناقض تفسیر فلسفۀ او را می‌توان همچون بازتابی از سرشت و ماهیت دوپارۀ تصور انسان از خودش در مدرنیته تعبیر کرد.

«اشیاء فی‌نفسه»[31]

احساس گسست و ازهم‌گسیختگی در وجود انسان مدرن به‌نحوی صریح و آشکار در تأملات کانت در بابِ آزادی وجود دارد. این احساس ناشی از تمایزی است که او میان چگونگی پدیدارشدن جهان و جهان «فی‌نفسه» قائل است، میان جهان همچون «پدیدار»[32] و جهان همچون «شیء فی‌نفسه»[33]. از این‌رو، در جهان پدیدارشده همه‏ چیز تابعِ قوانین قطعی و معینی است، از جمله ذهن و بدن ما. در عین حال، هنگامی‌که در برابر برانگیختگی‌های به‏‌نحو علی[34] تبیین‌پذیرِ غرایزمان مقاومت می‌کنیم، درواقع بر مبنای «علیت بر طبق آزادی»[35] عمل کرده‌ایم. ما خودمان را از انجام کاری بازمی‌داریم چون معتقدیم انجام‌دادن آن اشتباه است. بدین‌ترتیب، جنبۀ ناموجه نقطه‌نظر کانت در این واقعیت ریشه دارد که چنین تصمیم‌هایی در مکان و زمان معینی انجام نمی‌پذیرد، بلکه تابعِ قوانین قطعی است. جنبۀ موجه این نظرگاه نیز در این واقعیت بازتاب پیدا می‌کند که جامعه افراد را مسئول آنچه انجام می‌دهند می‌داند، مگر اینکه بتوان نشان داد که آنچه آنها انجام داده‌اند به‌دلیل وجود نیروهایی فراتر از اختیارشان بوده است.

کانت از سویی ما را «فی‌نفسه» آزاد، و از سوی دیگر آن‌گونه در نظر می‏گیرد که به‌واسطۀ قوانین طبیعی در مقامِ ابژه‌هایی پدیدار‏شده تعین یافته‌ایم. با وجود این، معنای «شیء فی‌نفسه» آشکارا گنگ و مبهم است. ما قادر نیستیم کلیت یک ابژه را به یک‌باره فهم و درک کنیم، پس ممکن است شیء فی‌نفسه به‌معنای تمامیت جنبه‌های ابژه‌ای باشد که کاملاً ادراک نشده است. هرچند، می‌تواند به‌معنای سرشت و ماهیت واقعی اشیاء نیز باشد که ذاتاً مستور و پنهان است، زیرا ما تنها به وجهی از اشیاء دسترسی داریم که «برای‌مان» پدیدار می‌شوند. این ابهام نشان‌دهندۀ احساس مدرنِ تشویش و دل‌نگرانی دربارۀ شأن و جایگاه انسان در طبیعت است. طبیعت احتمالاً به‌طور بالقوه، اگر نه به‌طور بالفعل، در تمام جنبه‌های‌اش برای شناخت و دانش انسانی دست‌یافتنی است. با این‌همه، شناخت علمی ممکن است باعث غامض‌شدن یا پدید‏آوردن شیوه‌هایی گردد که بنا به آن در فهم و درک طبیعت ناکام بمانیم. پاره‌ای از مهم‌ترین روابط و پیوندهای انسانی با طبیعت، مبتنی بر شناختِ قوانین علی نیست. به عنوان مثال، آنها ممکن است با اینکه چگونه طبیعت می‌تواند سرچشمۀ تجدیدحیات معنوی یا آن چیزی مرتبط باشند که از طبیعت در برابر ویران‌گری‌های تکنولوژی محافظت می‌کند. چنین ایده‌هایی وجود دارند زیرا به نظر می‌رسد بین آزادی انسان و احساسِ سویۀ درک‌ناشدنی و شناخت‌ناپذیرِ طبیعت پیوندی برقرار است: نه آزادی و نه طبیعت فی‌نفسه بخشی از جهان نمودها نیستند.

عقل و آزادی 

 کانت اذعان دارد که موضوعات مورد بحث در «متافیزیک» یا به عبارتی وضع چشم‌اندازی عام از چگونگی شکل‌گرفتن جهان را نمی‌توان به‌سادگی منتفی دانست. رسالت «عقل» در مقایسه با «آگاهیِ» شناختی، وضع مبانی و اصولی است که افکار و اندیشه‌های‌مان را انسجام می‌بخشد. اکتشاف و پرده‌برداشتن هر چه بیشتر از قوانین جدید طبیعت، چگونگی رابطۀ این قوانین با یکدیگر را بر ما آشکار نمی‌کند. به همین خاطر، انسان نیازمند «ایده‌ای» است که بر مبنای آن تمام پدیده‌های طبیعی قانون‌مند[36] شوند و نظامی کلی و جامع را تشکیل ‏دهند، چیزی که موجه‌بودن آن بر ما معلوم نیست. ایده‌ها دارای شأنی «تنظیمی»[37] هستند: ما به آنها نیاز داریم تا به افکار و اندیشه‌های‌مان دربارۀ اشیاء نظم دهیم، اما دعاوی آنها «تقویمی»[38] نیست و به همین دلیل کانت این دعاوی را به‌عنوان دعاوی‌ای «جزمی» نمی‌پذیرد. از این‌رو، تمامی پرسش‌های مربوط به سرشت و ماهیت اصلی اشیاء بی‌پاسخ می‌ماند، هرچند، همان‌طور که کانت تأکید می‌کند، این موضوع انگیزۀ پرسش‌گری دربارۀ آنها را از میان نمی‌برد.

کانت، در نقد اول، در مقام شخصی معتقد و باایمان، به‌طرزی کوبنده و ویران‌گر ثابت می‌کند که تمام براهین فلسفی موجود دربارۀ اثبات وجود خدا نامعتبر هستند. به همین دلیل، دین باید در قلمرو ایمان باشد و نه در قلمرو شناخت. اما در این صورت، نقطۀ عزیمت پرسش‌گری‏های «مهم» دربارۀ معنای زندگی کجاست؟ زهدپیشگی و زاهدمنشی کانتی در اینجا نتیجه و ماحصل محدودیت‌ها و قیدوبندهایی است که مورد مطالعه و بررسی قرار داده‌ایم. نقد دوم و بنیان‌گذاری برای مابعدالطبیعۀ اخلاق کوششی است در جهت به‌دست‌دادن پایه و اساسی برای اصولِ اخلاقی بدون دست‌آویز قراردادنِ مرجعیت الهی. این باور و عقیدۀ متداول که اصولِ اخلاقی نیازمند داشتن مبنایی قطعی و مطلق در الهیات است، لزوماً قانع‌کننده نیست. چه‌بسا تمام آنچه که مرا به عمل‌کردن بر طبق موازینِ اخلاقی برمی‌انگیزاند، تنها آگاهی از این امر باشد که دیگران نیز همچون من متحمل درد و رنج می‌شوند. با وجود این، کانت دل‌نگران ارائۀ توجیهی قطعی و معین برای معیارهایی است که فرد در داوری نسبت به آنچه باید انجام دهد از آنها بهره ‏گیرد، و این صرفاً به این علت ‏نیست که او نیاز به داشتن شیوه‌های توجیه مجازات‌های مشروع را در مورد آنهایی که مطالبۀ عمل‌کردن بر طبق موازینِ اخلاقی را نمی‌پذیرند در نظر گرفته است. نکتۀ قابل‌ملاحظه‌ای که او در نظر دارد این است که این مسئله دربردارندۀ احکام اخلاقی مشخصی نیست.

کانت بر این باور است که تنها «ارادۀ خیر»[39] را می‌توان خیرِ بی‌قیدوشرط محسوب کرد. آنچه در جهان تجربی به نظر ما خوب است، در اوضاع و احوال و شرایطی متفاوت می‌تواند بد باشد. اراده بیرون از طبیعت واقع شده است، آنجا که هر چیزی علت و معلول چیز دیگری است. به هر روی، ارادۀ خیر به آنچه که باید به صورت بالفعل انجام دهیم امر نمی‌کند. آنچه ما انجام می‌دهیم مبتنی بر «اوامر دستوری»[40] است. اگر به‌دنبال آن هستیم تا هدفی را به‌دست آوریم، باید وسیلۀ رسیدن به آن هدف را نیز بخواهیم. این دربردارندۀ اوامر «مشروط»[41]  است، اما محتوای اخلاقی اجتناب‌ناپذیری ندارد، زیرا ممکن است شامل خواستن وسیله‌ای برای کشتن کسی باشد. برعکس، اصول اخلاقی مبتنی بر «امر مطلق»[42] است: «من هرگز نباید جز این عمل کنم که همچنین بتوانم اراده کنم که قاعدۀ کلی‌ام به قانونی عام تبدیل شود». کانت اینکه قاعدۀ کلیِ (اصلِ) عملِ من چه باید باشد را تعیین نمی‌کند و این مسئله‏ و معضل اساسی است. فرد باید بنیادها و شالوده‌هایی برای اعمال‌اش مقرر کند، به‌جای آنکه این بنیادها و شالوده‌ها به او تحمیل شود، غیر از این، آنها فاقد آن چیزی هستند که فعل و عمل ما را از آنچه در طبیعت رخ می‏دهد متمایز می‌کند. خودآیینی[43] توانایی انجام هر آنچه فرد می‌خواهد نیست (یا همان‌طور که روسو[44] استدلال می‌کند، بندۀ امیال خود بودن)، بلکه توانایی عمل‌کردن بر مبنای اصولی است که با این فرض برگزیده شده‌اند که آنچه را که برای خودمان نمی‌خواهیم برای دیگران نیز نباید خواهان آن باشیم.

تدبیر کانت این است که شیوه‌هایی را نشان دهد که بر اساس آن ما بر انسانیت مشترک‌مان تکیه کنیم، همچون به اشتراک‌گذاشتن ظرفیت خودقانون‌گذاری[45] در چارچوب اصولی که به‌واسطۀ نفع شخصی تعیین نشده است. این نکته ممکن است قدری ساده‌انگارانه به نظر رسد: با توجه به امکان خودفریبی که در هر کدام از ما وجود دارد، چگونه بدانیم که آیا به‌نحوی خودآیین عمل می‌کنیم یا خیر؟ کانت تأیید می‌کند که ما نمی‌توانیم از این موضوع آگاه شویم. تمام آنچه که می‌تواند دستاویز او قرار گیرد این معنا است که ما از «ایدۀ غایتی متفاوت و والاتر در باب وجود» نسبت به آنچه که بر مبنای علیت طبیعی وضع می‌شود، بهره‌مند هستیم. این ایده می‌تواند ما را به‌سوی فهم و درک این نکته سوق دهد که نباید دیگر موجودات عاقل[46] را صرفاً همچون وسیله‌ای برای رسیدن به هدف‌های خود در نظر بگیریم. موجودات عاقل دارای ارزش حقیقی هستند، آنها دارای «شأن و منزلتی» هستند که «قیمت» ندارد، زیرا نمی‌توان آن را با چیز دیگری مبادله کرد.

‏مشخصۀ مدرنیته استثمار و بهره‏کشی، کشتار جمعیِ قومی و نژادی، و درواقع درگیری و جنگ دائمی است، که می‏تواند دستاویز قرارگرفتنِ انسانیتی مشترک از سوی کانت را ساده‌انگارانه نشان ‏دهد. هگل، امر مطلق را به‌دلیل ریشه‌نداشتن در رفتارها و اعمال اخلاقی‌ای که در جوامع تاریخی موجود شکل گرفته‌اند نقد می‌کند. هرچند، دعاوی کانت در باب جهان‌شمولی با چنین انتقاداتی اهمیت خود را از دست نداده است. بدون مدعایی در مورد ایده‌ای جهان‌شمول از انسانیت، حقوق بین‌الملل فاقد یک قاعدۀ بنیادین است. متعاقبِ برآمدن و سقوط نازی‌ها، ایدۀ «جنایت علیه بشریت» در حقوق بین‌الملل ضرورت یافت. هرچند، حقوق بین‌الملل به‌سادگی تحقق پیدا نمی‌کند و با دشواری‌های بسیاری همراه است. به هر حال، بخش عمده‌ای از هدف کانت در جدایی جهان تجربی از قلمرو آزادی، معطوف به پاسداری از این ایده است که چگونه چیزهایی که باید باشند را هیچ‌گاه نمی‌توان به اینکه آنها چگونه بوده‌اند فروکاست. موضع او بارها از نقطه‌نظر فلسفی نقد شده است، زیرا این جدایی نیازمند ایدۀ قلمرویی «عقلانی» از آزادی است که فراسوی مکان و زمان قرار دارد. با وجود این، مسئلۀ فلسفی وضع نظریه‌ای پذیرفته‌شده دربارۀ موضوعاتی از این دست، ایدۀ انسانیت مبتنی بر حقوق برابر و بر مبنای مفهومی از ظرفیت انسان‌ها در برخورداری از خودآیینی را منتفی نکرده است.

طبیعت، زیبایی و آزادی

کانت هم از دشواری‌ها پرده برمی‌دارد و هم ظرفیت‌های نوینی را دربارۀ چگونگی پیوند میان انسان و طبیعت نشان می‌دهد. اگر طبیعت آفریدۀ خدا است، محدودیت‌های شناخت ما باید در پیوند با تناهی و خطاپذیری ذات انسانی در نظر گرفته شود، زیرا شناخت حقیقی تنها از آن آفریدگار است. از این‌رو، هر مواجهه‌ای با طبیعت، همچون مواجهۀ زیبایی‌شناختی مبتنی بر ایده‌ای است که شگفتی‌ها و رمزورازهای طبیعت در پرتو خاستگاه الهی‌اش مشاهده می‌شود، همان‌طور که الهام‌بخش ایدۀ «کتاب طبیعت» بوده است. اگر این اندیشه‌های الهیاتی مبانی فلسفی خود را از دست بدهند، رابطۀ انسان با طبیعت به معضلی بغرنج تبدیل می‌شود. در نقد اول، طبیعت تنها نظامی از قوانین ضروری است. در اینجا، پرسش‌هایی دربارۀ معانی و دلالت‌های بیشتر طبیعت طرح نمی‌شود، زیرا تمام آنچه که ما می‌توانیم دربارۀ طبیعت بر زبان بیاوریم مبتنی بر کاربست مقولات و مفاهیم در شهودها است. به همین ترتیب، مفاهیم فلسفی «ماتریالیستی» یا «ماده‌گرایانه»ی جدید منحصر و محدود به تبیین‌های معتبری هستند که به‌واسطۀ علوم به‌دست آمده‌اند: پدیده‌هایی که ظاهراً بیرون از قلمرو تبیین علمی هستند، پدیده‌هایی همچون آگاهی یا لذت زیبایی‌شناختی نیز در نهایت به‌عنوان تبیین‌های قانون‌مند پذیرفته می‌شوند.

کانت به این دلیل که شناخت به‌لحاظ نظری حقیقی از طبیعت هدف آن شناخت را آشکار نمی‌کند، این دیدگاه تقلیل‌گرا را نمی‌پذیرد. هدف دیدگاهی به‌تمامی عینیت‌یافته از وجود برای انسان‌ها در وضعیت‌های مشخص زندگی چیست؟ در دو نقد نخست، کانت از بیخ و بُن امر شناختی را از امر اخلاقی جدا می‌کند، و به این نگرانی دامن می‌زند که گویی طبیعت تنها ماشینی قانون‌مند است. خاستگاه ایدۀ مدرن «نیهیلیسم»، نتیجۀ منطقی ایده‌ای که بر مبنای آن هر آنچه در طبیعت رخ می‌دهد فاقد ارزش است، زیرا چیزی نیست جز زنجیره‌ای از علت‌های متوالی که از پی یکدیگر می‌آیند نیز همین‌جاست. پیش از کانت، چنین نگرانی‌هایی فوریت نداشت، زیرا فرض بر این بود که اشیاء در طبیعت دارای یک هدف، یا «غایت‌ها»یی هستند که به‌سوی تحقق آنها بسط می‌یابند. دعاوی قطعی دربارۀ غایت‌شناسی در طبیعت دعاوی‌ای «جزمی» هستند، زیرا نمی‌توانند در مقام شناخت موجه باشند، با این حال کانت در پی آن نیست تا به‌تمامی از غایت‌شناسی دست بکشد. شیوه‌ای که او در جهت ارائۀ یک غایت‌شناسی در نقد سوم در پیش می‌گیرد هم‌چنان مناقشه‌آمیز است: او غایت‌شناسی را به زیبایی طبیعی و هنری گره می‌زند.

هرچند عقیدۀ کانت در این مورد به‌شدت پروبلماتیک است، با این حال، بازتاب تاریخی مهم دیگری از تغییر در شیوه‌ای است که انسان‌ها جهان را تفسیر کردند. در طول نیمۀ دوم قرن هیجدهم، نقد و سنجش زیبایی طبیعت در معرضِ دگرگونی و تحولی تمام‌عیار در جهان غرب قرار می‌گیرد. اگر طبیعت وحشی، مثلاً رشته‌کوه‌های آلپ، رعب‌انگیز به نظر می‌رسد، دقیقاً به این خاطر که ما بر آن احاطه نداریم، هم‌زمان همچون منبعی گران‌بها و ارزنده نیز خودنمایی می‌کند. طبیعت ارزشی فی‌نفسه پیدا می‌کند، و روابط دیگری با طبیعت به‌جای امر شناختی یا امر الهیاتی مهم می‌شود. این تغییر بخشی از آغازگاه زیبایی‌شناسی مدرن است. کانت زیبایی درونی جهان طبیعی را هم به زیبایی هنری و هم به مواجهات ناشناختی[47] در برابر طبیعت گره می‌زند. فُرم یک ابژۀ طبیعی چیزی نیست که با قوانین فیزیکی و شیمیایی حاکم بر آن تبیین شود، زیرا این فُرم مبتنی بر درهم‌تنیدگیِ مؤلفه‌هایِ متفاوتِ آن ابژه است. کانت مدعی است که وحدت ارگانیک اشیاء در طبیعت به این معنی است که «گویی شناختی بنیاد و شالودۀ وحدتِ کثرت قوانین تجربی [طبیعت] را دربرمی‌گیرد». این استدلال الهیاتی مکتوم است که غایت‌شناسی را تداوم می‌بخشد، هرچند کانت می‌پذیرد که اگر چنین «شناختی» وجود داشته باشد نمی‌توان از آن آگاه شد. نکتۀ کمتر پرسش‌برانگیز، عقیدۀ او مبنی بر این است که لذتی که از تأمل و تعمق در فُرم ارگانیسم‌های موجود در طبیعت حاصل می‌شود، ما را بر آن می‌دارد تا به وضعیت‌هایی بیندیشیم که به قوانین علمی تقلیل‌پذیر نیستند.

هدف نقد قوۀ حکم، این است که در چگونگی کارکردهای داوری «مطابق با اصل اقتضای طبیعت نسبت به ظرفیت شناخت ما» کندوکاو کند. از این‌رو، این اثر در پی آن است تا اصلی از وحدت انسان و طبیعت را پیش رو گذارد که در دو نقد نخست غایب است. این اصل به ما اجازه می‌دهد تا از کل یک ابژۀ طبیعی شناختی به‌دست آوریم، به‌جای اینکه تنها بخش‌هایی از آن را تجزیه و تحلیل کنیم، علاوه بر اینکه لذت‌بردن از فُرم ابژه‌های طبیعی نیز پدیدار می‌شود. این ایده هم به توانایی‌مان در حرکت از فهم امور جزئی به‌سوی صورت‌بندی قواعد کلی حاکم بر آنها، و هم این عقیده که نقد و سنجش هنر منحصراً سوبژکتیو نیست ارتباط دارد. در حالی که ترجیح نوعی از شراب بر دیگری به آنچه «خوشایند» من و شما است بستگی دارد، داوری دربارۀ زیبایی به‌نحوی است که گویی همگان باید در مورد آن اتفاق‌نظر داشته باشند. کانت بر این باور است که چنین توافق بالقوه‌ای حاکی از «حس مشترک»[48] بنیادینی است که به ما این امکان را می‌دهد تا در جهانی که برای هریک از ما به‌نحوی مشابه عقلانی است سهیم باشیم: در اینجا امر شناختی و امر زیبایی‌شناختی جدایی‌ناپذیر می‌شوند.

در مرکز اندیشۀ کانت مفهوم «ایده‌ای زیبایی‌شناختی» قرار دارد، «همان بازنمایی قوۀ تخیل که اندیشیدن را بدون هیچ اندیشۀ معینی غنا می‌بخشد، به عبارت دیگر، صرف مفهوم‌بودن آن را کفایت می‌کند». به جز این، چنین ایده‌هایی اموری همچون ایدۀ خیر را که برای شناخت دست‌نیافتنی است، به‌صورتی نمادین نشان می‌دهد. دست‌یافتن به ایده‌های اعلی، که حاکی از یک حس مشترک انسانی دربارۀ ارزش است، نامفهومی[49] است، زیرا دربردارندۀ کاربست قاعده‌ای برای یک شهود نیست. به همین ترتیب، در تجربۀ ما از امر «والا»[50]، هنگامی‌که از مکانی امن به پدیده‌های طبیعی رعب‌آوری همچون آذرخش، آتشفشان، و تندبادهای سهمگین می‌نگریم، شیوۀ دیگری از رابطۀ با طبیعت را درک می‌کنیم که با آنچه می‌توانیم بدانیم مشخص نمی‌شود. در اینجا، طبیعت ظرفیت‌مان در شناخت خودش را منکوب می‌کند، و کانت بر این باور است که ایدۀ آزادی در فهم ما از حدود و ثغور آنچه می‌توانیم به‌لحاظ عقلی و به‌لحاظ تجربی دریابیم پدیدار می‌شود. کانت ممکن است فیلسوفی بیش از اندازه عقل‌گرا به نظر رسد، که فضای بسیار اندکی برای دل‌مشغولی‌هایی که به زندگی افراد معنا می‌دهد باقی می‌گذارد. با وجود این، به‌رغمِ وضع محدودیت‌هایی بر دعاوی موجه فلسفه، او به‌سوی فراروی از آن محدودیت‌ها نیز سوق پیدا می‌کند. اهمیت ایده‌هایی که در فصل‌های بعدی کتاب به تعمق درباره‌شان پرداخته می‌شود، در این است که چگونه آنها ما را در فهم و درک آنچه به آرمان‌های حاکم بر  جهان مدرن تبدیل شده است یاری می‌رساند. زوال ایده‌ای که بر مبنای آن مهم‌ترین آرمان‌ها درآمیخته با خود جهان هستند، به این معنی است که رسالت وضع آرمان‌ها به‌وضوح بر دوش خودمان است. کشمکش‌های ایدئولوژیک عظیم در عصر انقلاب فرانسه که هم به رشد و بالندگی دموکراسی مدرن و هم به فجایع مدرنیته همچون نازیسم و استالینیسم منجر شد، رابطۀ تنگاتنگی با سرگذشت فلسفی‌ای دارد که ملاحظه کردیم با تأکید و پافشاری کانت بر خودآیینی انسان آغاز شد.

* این مقاله ترجمه‌ای است از فصل اول کتاب اندرو بووی با عنوان:

German Philosophy: A Very Short Introduction By Andrew Bowie. Oxford University Press; 1st edition, 2010

[1] Immanuel Kant (1724-1804)

[2] Synthetic judgements a priori

[3] Transcendental unity of apperception

[4] Königsberg

[5] dilemmas

[6] Rationalism

[7] Gottfried Leibniz (1646–1716)

[8] Baruch Spinoza (1632–1677)

[9] Christian Wolff (1679–1754)

[10] David Hume (1711–1776)

[11] human perceptions

[12] The principle of causality

[13] contingent perceptions

[14] epistemology

[15] Critique of Pure Reason (1781, second edition 1787)

[16] Critique of Practical Reason (1788)

[17] Foundation of the Metaphysics of Morals (1785)

[18] Critique of Judgement (1790)

[19]    جرج برکلی (1753-1685) فیلسوف و روحانی مشهور ایرلندی و از بنیان‌گذاران مکتب تجربه‌گرایی در فلسفۀ مدرن است.

[20] conditions of possibility

[21] subject-side

[22] object-side

[23]  Intentionality: اصطلاحی فنی در فلسفه که بر این امر دلالت می‌کند که آگاهی همواره معطوف به موضوع و متعلق شناخت خود است.

[24] justificatory evidence

[25] identical

[26] categories

[27] spontaneous

[28] receptivity

[29] synthetic unity of apperception

[30] the self

[31] Things in themselves

[32] phenomenon

[33] noumenon

[34] causally

[35] causality through freedom

[36] law-bound

[37] regulative

[38] constitutive

[39] good will

[40] imperatives

[41] hypothetical imperatives

[42] categorical imperative

[43] Autonomy

[44]  ژان‌ژاک روسو (1712-1778) فیلسوف، نویسنده‏ و نظریه‌پرداز شهیر و پرآوازۀ قرن هجدهم میلادی است. نوشته‌های او سهمی انکارناشدنی بر آراء و عقاید اندیشمندان پس از خود داشت. آموزه‌های او الهام‌بخش انقلاب کبیر فرانسه و تکوین ایدۀ آزادی سیاسی در سراسر اروپا بود. از جملۀ مهم‏ترین آثار او می‌توان به قرارداد اجتماعی (1762) و امیل (1762) اشاره کرد.

[45] Self-governing

[46] rational beings

[47] non-cognitive

[48]  sensus communis حس مشترک: «نوعی حس که میان آدمیان مشترک است. ایدۀ حس مشترک به ارسطو بازمی‌گردد و از زمان او به بعد چندین تغییر معنایی را از سر گذرانده است. عبارت «حس مشترک» معمولاً به‌معنای فهم و عقل سلیم است و در برابر شکاکیت قرار دارد و همچنین در برابر سخنان پوچ و مهمل. ولی این آن چیزی نیست که کانت از این اصطلاح مراد می‌کند. حس مشترک، از دید کانت، بنیادی است برای توانایی ما در لحاظ‌کردن چشم‌انداز دیگران و شیوه‌های نگرش آنها. این حس باعث می‌شود عقیده و دیدگاه خود را عمومی تلقی نکنیم و آن را ابژکتیو ندانیم.» کریستیان ه. ونسل، زیباشناسی کانت: مفهوم‌ها و مسئله‌های اصلی، ترجمۀ عبدالله سالاروند، تهران: نقش جهان، 1395، ص 241.

[49] non-conceptual

[50] sublime

:کلیدواژه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

+ 1 = 3

کانت و مدرنیته – حلقه‌ی تجریش | حلقه‌ تجریش