غم‌خواری بیش از حد؛ نفرین طبقه‌ی کارگر
1395-06-13

غم‌خواری بیش از حد؛ نفرین طبقه‌ی کارگر

دیوید گربر | ع.ج. روفوس

گاه و بی‌گاه از آدم‌هایی برآمده از طبقات برخوردار از ثروت و قدرت می‌شنوم که می‌گویند «نمی‌فهمم چرا مردم به خیابان‌ها نمی‌ریزند؟» یک‌جور بی‌اعتقادی این وسط وجود دارد. ظاهرا مفهوم ضمنی حرف‌هایشان به این مضمون ادامه پیدا می‌کند که «به هر حال اگر کسی بخواهد پناهگاه‌های مالیاتی ما را تهدید کند، خون به پا می‌کنیم؛ چه برسد به اینکه کسی بخواهد مانع از دسترسی ما به غذا و سرپناه بشود. آن وقت به طور قطع بانک‌ها را به آتش می‌کشیدیم و مجلس را اشغال می‌کردیم. این مردم چه مرگشان است؟»

سوال خوبی است. طبیعی به نظر می‌رسد که فکر کنیم که یک حکومت، وقتی چنین رنج و فشاری را بر گرده‌ی آنانی که کمترین منابع لازم برای طغیان را در اختیار دارند وارد می‌آورد، آن هم بدون آن که قصدی برای تغییر در اقتصاد داشته باشد، خود را در آستانه‌ی یک خودکشی سیاسی قرار داده است. اما در مقابل، این منطق بنیادین ریاضت اقتصادی است که مورد پذیرش بیشتر مردم قرار گرفته است. اما چرا؟ چرا سیاست‌مدارانی که ادامه‌ی ریاضت اقتصادی را وعده می‌دهند، می‌توانند –اگر نگوییم حمایت، دست‌کم- رضایت حتی یک عضو از طبقه‌ی کارگر را به دست آورند؟

من گمان می‌کنم آن بی‌اعتقادی که در آغاز به آن اشاره کردم، می‌تواند بخشی از جواب باشد. ممکن است مردمان طبقه‌ی کارگر –همان‌طور که بی‌وقفه به ما یادآوری می‌شود- به اندازه‌ی «بهترها» در قانون‌شناس و با نزاکت نباشند، اما یقینا به اندازه‌ی آن‌ها خود-محور هم نیستند. آن‌ها به فکر دوستان، خانواده‌ها و اجتماع‌شان هم هستند. دست‌کم اگر از جمیع جهات نگاه کنیم، آن‌ها اساسا خوش‌قلب‌ترند.

این مساله تا حدی بازتاب‌دهنده‌ی یک قانون جهان‌شمول جامعه‌شناختی است. فمینیست‌ها مدت‌ها پیش نشان داده‌اند که آنانی که در لایه‌های پایین‌تر هر ساختار اجتماعی نابرابری قرار دارند، بیشتر از آن‌چه بالادستی‌ها به فکرشان باشند، به بالادستی‌هایشان فکر می‌کنند و در نتیجه بیشتر «به فکر آن‌ها» هستند. در هرکجای جهان، دانش زنان از مردان بیش از دانش مردان از زنان است؛ زنان بیشتر به مردان فکر می‌کنند تا مردان به زنان. سیاهان هم بیشتر از سفیدها می‌دانند تا سفیدها از سیاهان. هم‌چنین است دانش کارکنان از کارفرمایان و فقیران از ثروتمندان.

انسان‌ها موجودات همدلی هستند و به همین دلیل، شناخت دیگری، مهر او را به دلشان می‌اندازد. در مقابل، ثروتمندان و توانگران می‌توانند فراموشکار و بی‌مهر باقی بمانند، چون از پس چنین رفتاری بر می‌آیند. در سال‌های اخیر مطالعات روان‌شناختی متعددی به تایید این نظر پرداخته‌اند. آن‌هایی که در خانواده‌های طبقات کارگر به دنیا آمده‌اند، نسبت به فرزندان ثروتمندان یا حرفه‌ای‌ها، همواره نمرات بسیار بالاتری را در آزمون‌های درک احساسات دیگران کسب کرده‌اند. از یک نظر این نتایج اصلا مایه‌ی تعجب نیستند. هرچه باشد، بخشی از «توانگری» همین چیزهاست: ناگزیر نبودن از توجه توجه به افکار و عواطف کسانی که در اطراف ما هستند. توانگر دیگرانی را برای این جور کارها استخدام می‌کند!

اما چه کسانی را استخدام می‌کنند؟ عموما بچه‌هایی از طبقه‌ی کارگر را. فکر می‌کنم در اینجاست که ما با شکلی از وسواس (یا شاید بتوانم بگویم رومانتیزه کردن) کار کارخانه، به عنوان انگاره‌ای از «کار واقعی» روبروییم که چشم‌مان را می‌بنند و باعث می‌شود فراموش کنیم بیشتر کار انسانی از چه مقولاتی ساخته شده است.

حتی در روزگار کارل مارکس یا چارلز دیکنز هم بیشتر اهالی محلات کارگرنشین را خدمتکارها، واکسی‌ها، زباله‌جمع‌کن‌ها، آشپزها، پرستارها، درشکه‌چی‌ها، معلمان مدرسه، فاحشه‌ها و فروشندگان دوره‌گرد تشکیل می‌دادند و نه کارگران معادل زغالسنگ، کارخانه‌های پارچه‌بافی یا ذوب‌آهن‌ها. امروز این وضع شدیدتر هم شده است. آن‌چه ما به صورتی کهن‌الگویی از کار زنان در سر داریم –مراقبت کردن از دیگران، برآورده کردن خواسته‌ها و نیازهایشان، توضیح دادن، آرامش دادن، پیش‌بینی کردن خواسته‌ها یا افکار رئیس، مراقبت کردن از گیاهان، حیوانات، ماشین‌ها و دیگر چیزها- گویای بخش بزرگی از آن چیزی است که طبقه‌ی کارگر انجام می‌دهد؛ نه چکش‌کاری و کنده‌کاری و بارکشی و برداشت محصول.

این نه فقط به این دلیل است که بیشتر طبقه‌ی کارگر (و البته بیشتر مردم جهان) را زنان تشکیل داده‌اند، بلکه به این دلیل است که ما حتی نگاهمان را از کاری که مردان هم در جهان واقعی انجام می‌دهند گردانده‌ایم. همان‌طور که کارکنان اعتصابی مترو مجبور بودند به مسافران خشمگین از اعتصاب توضیح بدهند، «ماموران کنترل بلیت» در واقع بیشتر زمانی کارشان را به گرفتن بلیت‌ها نمی‌گذرانند: آن‌ها بیشتر اوقات مشغول توضیح دادن چیزها، درست کردن چیزهای خراب، پیدا کردن بچه‌های گم‌شده و مراقبت از پیرها، مریض‌ها و سردرگم‌ها هستند.

اگر خوب فکرش را بکنید، به نظرتان کل زندگی همین نیست؟ انسا‌ن‌ها پروژه‌های هم‌سازی و آفرینش مشترک‌اند. بیشتر کاری که ما می‌کنیم، کار بر روی همدیگر است. طبقات کارگر اما سهم نامتناسبی از این کار را برعهده دارند. آن‌ها طبقات آفریننده‌اند و همواره هم خواهند بود. اما این هیولاسازی بی‌وقفه‌ی فقرا، آن هم از سوی کسانی که بیشترین بهره را از کار آن‌ها می‌برند است که یادآوری چنین مسئله‌ای را در فضایی عمومی مانند این دشوار می‌سازد.

به عنوان فرزند یک خانواده‌ی کارگر، شهادت می‌دهم این همان چیزی است که ما به آن افتخار می‌کردیم. مرتبا به ما گفته می‌شد که کار ارزشی درون‌زاد دارد؛ کار شخصیت ما را می‌سازد. اما هیچ‌کس این حرف را باور نمی‌کرد. بیشتر ما فکر می‌کردیم بهتر است از زیر کار در برویم، مگر آن که آن کار به درد دیگران بخورد. اما وقتی کاری به درد دیگران می‌خورد، حالا چه درست کردن یک پل بود یا خالی کردن لگن یک بیمار، آن وقت می‌توانستی به خودت ببالی. یک چیز دیگر هم بود که ما به آن افتخار می‌کردیم: این که ما از آن قبیل آدم‌ها بودیم که هوای دیگران را دارند. این چیزی بود که ما را از ثروتمندهایی که –تا آنجا که می‌توانستیم ببینیم- نصف این محبت و توجه را حتی برای فرزندان خودشان هم نداشتند، جدا می‌کرد.

بی‌دلیل نیست که غایی‌ترین ارزش بورژوازی «صرفه‌جویی» است و عالی‌ترین ارزش طبقات کارگر «هم‌بستگی». با این حال، این درست همان طنابی است که طبقه‌ی کارگر بدان آویخته شده. زمانی بود که هواداری از اجتماع می‌توانست به معنای مبارزه‌ای به نفع طبقه‌ی کارگر باشد. آن روزها «پیشرفت اجتماعی» ورد زبان ما بود. اما امروز ما شاهد تاثیرات نبردی بی‌وقفه علیه خودِ مفهوم سیاست طبقه‌ی کارگر یا اجتماع طبقه‌ی کارگر هستیم. این نبرد تمام راه‌ها را برای بیان این توجه و هم‌بستگی به روی بخش غالبی از طبقه‌ی کارگر بسته است، مگر حواله دادن آن به سمت یک انتزاع ساختگی: «نوادگان ما»، «ملت ما»؛ خواه با تجاوزکارانه‌ترین شکل میهن‌پرستی و خواه با میل به قربانی‌شدن دسته‌جمعی.

در نتیجه همه چیز سر و ته شده است. نسل‌ها دست‌کاری سیاسی، سرانجام آن معنای هم‌بستگی را به شلاقی بر گرده‌ی کارگران مبدل کرد. محبت و توجه ما به سلاحی علیه خودمان تبدیل شد و ظاهرا همین‌طور هم خواهد ماند، دست‌کم تا وقتی که چپ، که مدعی سخن گفتن از زبان کارگران است، بتواند درباره‌ی آن‌چه بخش عمده‌ی کار را در واقعیت تشکیل می‌دهد، و نیز درباره‌ی آن بخشی از کار که افراد عملا درگیر، آن را بخش شرافت‌مندانه‌ی کارشان می‌دانند، به صورتی جدی و راهبردی بیندیشد.

نگاه کنید به : http://logical-revolts.org/?p=161

:کلیدواژه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

36 + = 46

غم‌خواری بیش از حد؛ نفرین طبقه‌ی کارگر – حلقه‌ی تجریش | حلقه‌ تجریش