آفتاب گردان
1395-01-07

آفتاب گردان

سهراب نبی پور

امروز تن بی رنگ خورشید به سفیدی می زد. و جهان در برابر پایانش شاخه می گرفت. دیگر میان کوچه ها و درخت ها فاصله و فرقی نبود جز آن که یکی در گستره ی صلب تری رشد می کرد. شکاف میان دو سطح خاکستری، غبارآلوده پر می شد و ذرات ریز ناآشنا معلق بود. قرصی به شکل نور در سرخی ابر های دود تحلیل می رفت.

بینایی امروز من تیره تر از همیشه گرد می شد و گرد می کرد. دیگر میان اتوبوس های زرد و اژدهایان ارغوانی فرقی نمی دید. هر دو دودزا، هر دو مهیب و هر دو شکمی پر از غذای هر روزه ی خود حمل می کرد. پرنده ها، تکه پاره های پوست سوخته ی میوه ی سبز روی زغال در چشم به هم زدنی تیر می شد و ناپیدا. این گونه چه بود؟ چه بود که من هر لحظه ی امروز در فکر آن می دیدم. می دیدم و حال آن که جایش در دفتر ذهن من خالی بود. من که انواع گونه های طبیعی را از ابر بودم تا بر. می دانستم. پس این پرنده کجا؟ چه؟ کجایش بود این سوال بی پاسخ در امروزی گرم؟ دود بود و چرخشی در گردن نبود تا نور کورکننده ی این قرص سفید را از حدقه ی چشمانم بزداید. خشک و ناامید تر از فردا بودم امروز. آیا گنجشک بودند آنان؟ پس چرا به بزرگی غراب! اما چه بی ربط، که غراب نیز امروز جوجه بود. جوجه ابرهای نق نقو شاکی از چرخش مدور ماشین ها. ماشین ها را نگو که از بس پا بر دمم می گذاشتند رنگش از ارغوان به ارغ و نان تغییر می یافت. نان، آن قرص سفید آسمان. در نگاه نخست همچو کفتران فربه می زدند اما شکل دم پرهاشان ذوزنقه ی مدور می بود. آیا مینایند؟ پس چرا به زردی بیمار! سوزنقه ها و سوزن های بال هایم از سایش دائمی به این اتوبوس های مزاحم بوگندو کند می شد و با صدایش مغز حساسم را خراش می کرد. وای بر بال های ساییده ی این گونه ی ناپیدا که باز هم تغییر می کرد. اما بال هایم چرا! من که بیشتر به درختان می مانستم. آخر من! بال من کجا که سوزن هایش به دنبال نخ ها. بال، هان به یاد می آورم. امروز، خورشید هنوز پنهان و تاریک در سیاهی آسمان.

FB_IMG_1458737165724

همین امروز بود، چند لحظه ی پیش که راننده تاکسی لعنتی مرا به جای سر تهران به سر همای روانه کرد. مرا نزد او برد و پیاده کرد. فقط هزار تومان می شود. این جمله ی آخر خود ناشنوایش بود. من کاملا اطمینان دارم که نمی توان تهرانسر را با ترمینال اشتباه گرفت.  اما او را می بخشم چون همیشه از دور شکوه این مرغ غیر معمول آبی را می ستودم.  بال های شش پرش،  گوش های تیزش و نوک خموده اش به سمت پایین. وسوسه ام می کرد. پرنده ی آرام مثل همیشه سر جای خود ایستاده بود. بر بالای پره ی بال هواپیمایی سقوط کرده مثل سنگ ایستا بود، بر دم. بر دم نوک تیز و حلالی اش تکیه زده بود و مثل همیشه از نداشتن پا گلایه می کرد.  دیگر سایه اش را از جهان دریغ کرده بود. حال بالای قرص نان ارغوان پرواز می کرد و به هواپیما های زیر پایش تف می انداخت. گاهی هم آنان را سقوط می داد. از این که جلوی دیدش به زمین را می گرفتند تا حد اینکه دیگر پرواز نکند عصبانی بود. و این شده بود که اکنون روی زمین زندگی می کرد. ولی شما بگویید، روی زمین زیستن و پا نداشتن آیا جور در می آید؟! از دور میدانی پیدا بود. پاهایم حول محوری گردان بود. از جای خود دور می شدم و اکنون سایه ام بلند تر بود. بعد از خورشید آیا سایه ی آبی پرنده ی آبی بزرگ جاده ی ما توان خنک کردن کسی را دارا بود؟  حال که ذرات هوا بر پیشانی ام ذوب می شوند تصور چنین چیزی ممکن نیست. به او گفتم که این کره را ترک کن. گفت: “وجودم در گروی اوست. با او می گردم. دور او می چرخم و با خاموشی نور سرچشمه ی بودنم خواهم مرد. می سوزم و همچو پوست تن تو از هم می شکافم.” امروز، امروز بود و خشکی جهان از همیشه بیشتر.

گونه ی او انواع مخالف را ستایش می کرد. من نیز حتم دارم که همین خود به تنهایی عامل انقراض آنها بود. “آیینی شایسته ی نیستی همان است که همسان نپرستی.” گفته ای از بزرگان که به جای حلقه ای که آرزوی آویختنش به گوشم را با ناامیدی هرروزه ی خود حمل می کنم، با تحمل درد هر روزه اش در گوش خود تلمبار می کنم. زردی شفق صاعقه آسای صبح و گرمی گورکننده ی کوردان هم افزای امروز به رنگ سرخ. دستانم سرد. گونه ها آغشته به آب تبخیر شده ی آسمان. با او موافق بودم. موافق می دیدم و گرم تر از دانه های زغال، سرخ گونه می گشتم. پرهای سیاه، سر های قطع شده ی قلم مو های در آسمان تمام خیابان را پر از گندیدگی می رفت و سیاه تر می کرد. شهر من شهر کوتاه بیابان ها بود. دور دست اش لرزان همچو بخار آسفالت زرشکی رنگ. ابر های برجسته ترش به ارتفاعات پست ساختمان های چهار طبقه پناه می برد و با پاره کردن پهلو، گرمای درون خود را آزاد می کرد. سوزن های بال های آن پرندگان نامعلوم ارغوانی در این دم ارغ و نانی آسمان سفید محوتر می گشت. حال صورتی بودم. هرکس در این نور مهتاب گون جوشان مرا با خود اشتباه می گرفت. شما خیابان ابوریحان را می شناسید؟ روز آذر ماه کجاست؟ کدام سمت؛ عقب یا جلو؟ مردن یا بنزین؟ نان یا زمان؟ ساعت شما امروز…، ندارم. عذر می خواهم. نمی خرم. رهایم کن ای بچه ی چنگ انداز. دلم به حال دختر تشنج کرده ی لنگان عصا به دست با نگاه آویزان در این گرمای نمی دانم چند، کباب می شود. همه اش نگرانم که مبادا بوی کباب اژدهایان ارغ و نانی را به طمع کباب و نان به سمت و سوی من روانه گرداند. آه! گل های آفتابگردان سوخته اند. در سفیدی گلبرگ هاشان  محو گردیده اند و اکنون به زغال هایی از تخمه ی آسمان دود گردان بدل می شوند. تق تق دیگری نیز!

من چسبیده بودم به تخت خواب خود. اما گرما به قلبم راهی نداشت. ماشین های باریک از میان موتورهای زمخت عبور کرده صدای  خراش را تقلید می کردند. سنگ می بارید. سنگ. آسمان از خشکی، ترک خورده تکه تکه های وجود خود را به رنگ خاکسترهای آتشفشانی فروران می داد. می پاشید و سخت می گشت به دور این قرص از بس سفید؛ آبی. آبی نبود. تنها بخار شور مزه ی آسمان. پر های وجودم نارنجی گشته بود. خرد شدنش تمام شده بود. اما ترق ترق صدا می کرد. تق تق، و دیگری نیز. گل های زغالین از تخمه ی آسمان گرد گردان هر لحظه سایه وار تر از لحظه ی بعد بودند. آه! نکند سایه ی من گل آفتابگردان گردد! دم من خود به اندازه ی کافی مزاحمت ایجاد می کند؛ چه برسد زمانی که گلی مارگون و سیاه نیز به خود بسته تمام اطرافیان را با مو های دم اسبی پایانش برنجاند. دیگر اما جز دم اسب چیزی برای بیان پیدا نمی گشت. رنگ سفید خشک شده بود. نقاشی روز امروزم قحط می شد. راستی می توان قحطی را نقاشی کرد؟ ترق ترق. کج کردن صورتم با وجود شاخ های پیچان اطراف گوشم غیر ممکن به نظر می رسید. اما بال های کند سوزنقه شکل از ذوزنقه افتاده ی پرندگان نا معلوم سرم قابل تکان دادن شده بود. در بخار مولکول های کربن لیز می خورد و زد می کرد، بال می زد و اکنون گویا بود. پنجره ی خود را ببند ای شکمباره ی زرد. کفش ات از همیشه کثیف تر و شوخ تر و پرخمیازه تر از دور دیو دیروز است. ساعت چند است؟ ندارم. نمی توانم مسیر خانه ات را پرداخت کنم. تنها بال دارم. می خواهی سوار شو.

FB_IMG_1458748637535

هر شب از ترس حمله ی سوسک بزرگی به نقاشی هایم، آرامش ملحفه ی لحظه های لمیدن و دراز کشیدن نقاشی هایم را پاره می کنم. دائما از پاره شدنشان می ترسم. تق تق و گلی دیگر. حال باید ترک خورد، باید ترک برد و باید ترک گفت که زبان نمی دانم. می خواهم این کره ی سبز آبی در نور، زرد را که حال دیگر سفید گشته ترک گویم. من که هم نوعی موافق نمی یابم. پس بگذار بگریزم. امید را می بینم از این پایین، او در آن بالا با موهای دم اسبی خود شیهه می کشد و بال بر هم زده، چشمی برهم زده از دید می گریزد. به دنبال سم های او در ابرها رد پایی برای همای می یابم. ای پیر ترق ترق دم، خود را کمی بالا بده؛ سیاه شو، قحط شو. کینه ی چشمان  تو را در هر لحظه می ستایم. اکنون بال های ارغوانی بوده ی در خاطراتم را می گشایم. می پرم و لیز می خورم. آیا با پایان این دایره ی سبز رنگ که در نارنجی سرخ آسمان سفید شب دیروز می تپد و شاخه می گیرد و جوانه می خشکاند، من نیز نیست ام؟ شیهه ای دیگر. اما سایه ی شاخه دار آفتابگردانیم به خاک گیر نکرده است؟ آیا با نبود خورشید آفتاب هر روزه، آفتابگردان از بند این جهان رها می شود؟ یا باز هم به دنبال گردان بودن، عقربه ای از مدارهای کهکشان را در تن می کند!؟ من با شکم پر از غذای هر روزه ام، با دهانی سوزان تر از همیشه ام به ابر های سوزان برخورد می کنم. امروز. دود می کنم، سوزن را احساس می کنم و دیروز خورشید مرده بود و من با ابر های سوزان برخورد می کنم. زنبق آفتابی است، آفتابی نیست. امروز سفید است خورشید. قرص، و جهان به پایان خود رسیده بود.

:کلیدواژه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

+ 58 = 66

آفتاب گردان – حلقه‌ی تجریش | حلقه‌ تجریش