مسئولیت بازنمایی
هیلده هاین
ترجمه: سارا بیژنیکیا
فایل پی دی اف:مسئولیت بازنمایی
خاستگاهها
حدود اخلاقی هم در رابطه با افراد صدق میکنند و هم مؤسسات اجتماعی.اخلاقیات را نمیشود صرفا یک امر اجبار و الزام شده فهم کرد، بلکه امری است که به کشف و ایجاد ارزشها نیز کمک میکند. افراد و مؤسسات طبق آن اصول اخلاقی که به آن پایبند بوده یا در اجرایش ناموفقاند، از یکدیگر بازشناخته میشوند؛ درعینحال همۀ آنها چه از آن آگاه باشند یا نه، توسط قیود اخلاقی است که هدایت میشوند. دراین مقاله بحث خواهد شد که آنچه موزهها انجام میدهند، امکان ایجاد تغییرات مثبت در جهان در جهت نفعرسانی به ساکنانش را به آنها میدهد.
نقطۀ زاویه گرفتن این متن، تئوری فمینیسم است که ریشه در تجربۀ زنان دارد اما محدود به مطالعات زنان یا پیشرویهای منحصر آنها نیست. نگارنده در جای دیگری در دفاع از تئوری و مخصوصاً تئوری فمینیسم بهعنوان یک رهنمون برای بازنگری در مورد موزه بحث نموده است. آنجا اشاره شده که طرحهای اصلاح عملکرد موزه، معمولاً درواکنش به معضلاتی هستند که در لحظه شناسایی میشود؛ مانند دسترسی نامناسب معلولان یا تبعیض نژادی. درحالیکه گاهی راهحلهای چنین مشکلاتی برای همۀ مخاطبین موزه مفید و سودمند از آب درمیآیند، اما در عین حال غامض، ناهمگون و درنهایت غیر سودمند نیز هستند. در عوض، برنامهریزی بر اساس تئوری، منسجمتر و سازگارتر است. اگرچه تئوری فمینیسم هنوز به بلوغ کامل نرسیده، زمینههای ارتباط آن با و گشودگیاش به روی کثرتگرایی، دقیقاً به نقاط ضعفی توجه میکند که منتقدان موزههای موجود دائماً در حال یادآوریشان هستند.
دفاع از تئوری فمنیسم به این خاطر است که دوگانگی موجود در بطن فلسفۀ غربی را که اساس موزههای تاریخی نیز هست مورد هدف قرار میدهد. این مبنا، عمیقا معیوب و از نظر اخلاقی سازشگر است. فلسفه این مفهوم مرکزی را که آگاهی، سنگ بنای ساخت جهان است، در بر دارد. از منظر این دکترین، جهان تنها و منحصرا از دریچۀ فاهمۀ ما برایمان دسترسپذیر است. محدودیتهای آنها، ظرفیت ما برای شناخت و تعامل با جهان را تعریف میکند. در نتیجه، آنچه که میتوانیم در جهان انجام دهیم یا بر آن کنترل داشته باشیم بوسیلۀ مهارتها و ابزاری که ما برای بازنمایی جهان ایجاد میکنیم تعیین میشود.
در پی این موقعیت، مفهوم منعطف و سازگار ابژۀ آگاهی[1] بهشدت لکهدار شده است. ابژه چه بهعنوان یکچیز کمارزشتر تلقی شود (مثلاً مادۀ صرف[2]) یا ایدههای غیرمادی، تئوری تبعیض قابلتوجهی میان سوژه یا عامل و هر آنچه بهعنوان ابژه به خود منتسب میدارد قائل میشود. با توجه به فرهنگ و سیاستی که فلسفۀ مدرن را به وجود آورده و شدیداً در جهان حاضر ما رخنه کرده است، باقیماندهای از آن دوگانههای جنسیت، نسل، خصلت (مثلاً ذهن در مقابل بدن)، هویت اجتماعی و غیره، همچنان در بین ما باقی است.
موزهها از رواج دهندگان این دوگانگی هستند. آنها فرزندان یک فلسفۀ معیوباند.در مقابل، این نوشتار، آنگونه رویکرد فلسفی را که به اولویت و برتری هویت اخلاقی موزهها توجه دارد، پیشنهاد میدهد. این رویکرد از کارکرد مرکزی آن که نمایش و ارائه است استنباط میشود.
فلسفهای که نگارنده سعی بر برافکندنش دارد منشأ یک نارضایتی جهانی بوده است، بهویژه در میان افراد و گروههایی که بهطور سیستمی از موضع برتر ذهنیت بیرون افتادهاند. به دلیل اینکه قوای ذهن، در عمل بهعنوان عامل قدرت و سلطه قلمداد شده است، کسانی که آن را انکار میکنند، از امکانات مادی بیبهره میمانند و به ایدهها و نظراتشان توجه کمتری میشود. هرچند که مقاومت گستردهای علیه عقیدۀ غالب در جریان است و تعداد فزایندهای از گفتمانهای نظری خلاقانه که منشأشان «خارج» از آن مرکزیت متنعم است در حال ایجاد هستند. تئوری فمینیسم با این نگرشهای به حاشیه راندهشده متحد شده و یک منبع برای این نوآوریِ فلسفی بهحساب میآید.
فمینیسم با جنبشهای تئوری از قبیل پسااستعماری، تئوری نژادی انتقادی، و تئوری دگرباش[3] در تقابل با قطبیت دوگانهای که ذات سنتهای رایج غربی است، همپوشانی دارد. نابرابری منتج از ساخت سوژه/ابژۀ رایج در فلسفۀ مسلط، از نظر بسیاری از منتقدانش توهینآمیز قلمداد میشود. لذا از انحلال این دوگانگیِ نهفته در فلسفۀ مسلط، یکی از مأموریتهای اصلی تئوری فمینیسم است، زیرا تبعیضی که در میانۀ ذهن و بدن وجود دارد، بهعناوینمختلف به شخصی که در بدن زنانه حلول یافته است جایگاهی پستتر را میدهد. من این تعهد بنیادین به از بین بردن این دوگانگی را نقطۀ عزیمتی میدانم که میشود از دلش یک ائتلاف سیاسی به وجود بیاید. فزونی یافتن تئوریهای جایگزین (و در میان آنها تئوری فمینیسم) نتیجۀ درک تجربۀ فردی و جمعی متفاوت و حقایقی است که متفاوت از پارادایم فکری مدرنیسم تکوین شدهاند. آنها که تئوریهای جایگزین را پیش میبرند، به جهانشمول[4] بودن خود فکر نمیکنند. تئوریسینهای فمینیسم اصراری بر یک نوع صحیح درک جهان ندارند؛ آنها از تلاشهای گروهی افراد خارج از این تئوری که به تولید ایدههای جدید و توزیع عادلانهتر قدرت در تمام مکانها کمک میکند، استقبال میکنند.
«بازنمایی» یک عمل مرسوم و وسیلهای برای اکتشاف جهان است که تمامی مردم در آن افراط کردهاند. این حرفه و شغل موزهها است که تخصصی درزمینۀ «انواع و تکنیکهای گوناگون بازنمایی» ایجاد کنند، نمودهای متنوع آن و تاریخچهاش را جستجو کنند، و این حقیقت را که ما و اجدادمان چگونه پندارمان از جهان هستی را بنا نمودهایم، آشکار سازند. فارغ از نوع یا حوزۀ تخصصی یک موزه، این مؤسسات وظیفۀ نمایش ابعادی از جهان را دارند که از دریچۀ «آگاهی انسان»[5] دیده میشوند. این تلاش، به نظر یک عمل شناختی بسیار پردردسر میآید که در درجۀ اول بر اساس مباحث «حقیقت» و «دقت»[6]سنجیده میشود. درنتیجۀ این تفکر است که موزهها در زمرۀ مؤسسات آموزشی، کتابخانهها، آزمایشگاهها و باقی اماکن ازایندست، تأمینکنندگان و حفاظت کنندگان معرفتشناسانه[7] تلقی میشوند. اگرچه اینگونه بحث خواهد شد که منشا و هدف بازنمایی به لحاظ اخلاقی مورد بهرهکشی قرارگرفته است
بازنمایی از ارزش ناشی میشود و توامان ارزش را تعیین میکند؛ درنتیجه حامل باری اخلاقی است که چهبسا از درستی معرفتشناسانۀ[8] آن پیشی میگیرد. موزهها در باطن موجوداتی اخلاقی هستند. این نه نتیجۀ کنشگری اجتماعی آنها و نه حاصل پشتیبانی آنها از اهداف اخلاقی/انسانی است، بلکه ناشی از ماهیت تاریخی آنهاست. موزهها هر دورنما یا تمرکزی را که انتخاب کنند، آنها هرگز نخواهند توانست از جریان اخلاقیای که بهتمامی بازنماییها جان میبخشد بگریزند.
این موسسه (موزه) در سایۀ سنتی نمو کرده است که فقط اخلاقی انتزاعی را تکریم میکند؛ همان اخلاقی که یک رفتار واحد و تکرنگ را دیکته کرده است. در موزه، یک حقیقت واحد و یک ایده آل واحد از درستی و نیکی پیشفرض قرار گرفته است. فرمانهای این سیستم، اوضاع یا افراد خاصی را هدف قرار نمیدهند بلکه کلیاند و نشئتگرفته از درون جامعۀ اخلاقی و محیط اجتماعیای هستند که فیلسوف عرفی، عضوی از آن است.
البته که در غیرشخصیترین حالت ممکن، قوانین و محدودیتهای اخلاقی افراد مشابه را مخاطب قرار داده و برای هدایت زیردستان تدارک شدهاند. گفتمان فلسفی، انتزاعی است و رفتار زمینهدار خاصی را تجویز نمیکند؛ بااینحال میبایست سلوک فردی و زندگی افراد را تحت تأثیر قرار دهد. شکی در این نیست که همین کار را نیز کرده است. هرچند ظاهر و جهانشمولی خنثای آن و هنجارمداری تلویحیِ آن، موجب تخصیص مصونیتها و سرزنشهای تندروانه شده و جواز انبوهی از سوءاستفادههای متناقض را داده است. در زیر پوشش آنچه به نظر فلسفۀ بیغرض میآید، چنین سوء رفتارهایی عادیسازی و دامن زده میشوند، حتی در میان آنان که زخمخوردۀ این سوء عملکرد هستند.
امروزه بسیاری از موزهها درگیر خودآزماییای هستند که ارزشهای موروثی سرمنشأ آنها را محک میزند. آنها علاقهمند به چالشهایی شدهاند که سابقاً سرمنشأ آنها را نهی کرده بودند. این دوراهیهای اخلاقی که موزهها با آنها روبرو شدهاند، در دل سرگشتگیهای واقعی امروزه است؛ اما هرچه آنها برای تغییر خود بیشتر تلاش میکنند و اهداف مبدعانۀ بیشتری را بازمیشناسند، بیشتر در معرض خطر توهین به اصالت و سرمنشاء خود هستند. درعینحال اقدامات آنها بهرهوران منتخب جدید موزهها را سردرگم میکند. همانها که سابقاً اکثرشان مجبور بودند موزه را محجوبانه ببینند و یا آن را نادیده بگیرند زیرا در آن جایی نداشتند.
آن وقار و نخبهسالاری موزهها و مؤسسات قرن نوزدهمی به تاریخ سپرده شد. موزههای امروزی بازتابنده و دستخوش رنج خود سرزنشگری هستند. بهجای درس اخلاق دادن به مخاطبانشان، آنها جلسات متمرکز گروهی[9] برگزار کرده و از نظرات عموم با آغوش باز استقبال میکنند. آنها که سابقاً به غرایز یا عقاید اخلاقی پاترونها و موزهدارهای آماتور خود تکیه میکردند، اکنون به استانداردهای حرفهای و غیرشخصی تن داده و متعهد به مسئولیتپذیری و شفافیت هستند.
مسئولیت اجتماعی، گفتگو، تنوع (چند فرهنگی) و قدرت بخشی به جوامع به حاشیه راندهشده، اولویتهای بسیار روشن موزههای اکنوناند؛ هرچند که تاریخ همچنان به جان موزهها چسبیده است! در چشم عموم، موزهها همچنان همان رایحۀ اقتدار سابق خود را دارند. آنها دوران تصدی اعتماد عمومیشان را جدی میگیرند و کار درستی هم میکنند. درنتیجه نگران حفظ آن هستند و در این جهت میبایست امنیت و آسایش همنوایی را در مقابل نوآوریهای ماجراجویانهشان فدا کنند.
تلاش موزه در جهت ارزشهای اخلاقی والا را نباید دستکم گرفت اما میان این تقلای آشکار و هدفی که از طرف بنیان فلسفیاش به آن محول شده، تضاد وجود دارد. درنتیجه باید با استفاده از «مرهم نظریه»، مخصوصاً تئوری فمینیسم، به دنبال راه چارهای برای کمک به آنها بود.
هویت
موزهها، موسسه هستند. به همین علت کاراکتر آنها از اشخاص حقیقی متفاوت است. بااینحال موزهها مانند انسانها پویایی را تمرین میکنند و در قبال آنچه انجام میدهند مسئول هستند. عدهای معتقدند که فقط افراد (و نه نهادهای جمعی اجتماعی) باید برای اقداماتشان پاسخگو باشند؛ اما مؤسسات میتوانند تأثیر اقدامات شخصی را چند برابر یا وخیمتر و آسیبزنندهتر کنند. درنتیجه مسئولیت آنها بهمراتب بیشتر از انسانهای معمولی است- همانطور که اختیارات و تأثیر آنها نیز بیشتر از اکثر مردم عادی است. بهطورقطع اثرگذاری اخلاقی آنها نیز کم نیست. بااینوجود، طبق عرف، وظیفۀ اول موزهها، حفاظت از آثاری که نگهداری میکنند تعریفشده است. واضح است که این، وظایف دیگر آن ازجمله نسبت به مردم (زنده و مرده و زاده نشده) و میراث آنها را ملغی نمیکند. موزهها بهعنوان خدمتگزاران به عموم، وظیفۀ جمعآوری، حفاظت، مطالعه، نمایش، آموزش، و گاهی تلذذ را بر عهده دارند و میبایست اینها را به دور از جعل و یا وانمود کردن انجام دهند. مانند هر نهادِ دارای شخصیت حقوقی دیگری، آنها به لحاظ قانونی پاسخگو و پایبند هستند.
اما جدای از این نیاز به توافق و تطابق قانونی و اخلاقی، بهطور عمده از موزهها انتظار میرود که ما را خشنود ساخته و ارشاد کنند؛ و همینطور شرایط رشد فکری و خشنودی حسی ما را وسعت بخشیده و غنیتر نمایند. روشن است که موزهها متشکلاند از اشیا و افراد. و تکتک این افراد- از مأموران حفاظت گرفته تا کادر آشپزخانه، طراحان، موزهداران و کادر نگهداری- به خودی خود در قیدوبند استانداردهای اخلاقیای هستند که مستقل از معادلات آن موسسه بر تمام مبادلات اخلاقی سلطه دارد.
دقیقاً همانطور که همهی افراد مسئول اقدامات خودند، افراد وابسته به موزه نیز نباید بدزدند، دروغ بگویند، از روی عمد به دیگران ضرر جمعی برسانند یا آنها را به خطر بیندازند. هیچکس صرفاً به این دلیل که بخشی از یک ارگان است، از چنین گناهانی تبرئه نمیشود.
از سوی دیگر، همۀ ما به شیوههای مختلفی عمل میکنیم که لزوماً با یکدیگر منطبق نیستند و گاهی ممکن است با یکدیگر تعارض داشته باشند. اگرچه بحث من قیدوبندهای اخلاقی کلی نیست، بلکه از ارتباط آن با ماهیت موسسهای به نام موزه حرف میزنم. این بحث، بسیار فراتر از تکتک افرادی است که آنجا کار کرده یا مسئولاند. باید درک شود که این هویت (موزه بودن) تا جایی بسط پیدا میکند که تصمیمات موزه و عاملیت آن، به شکل تفکر انسانها، تصمیمات آنها و اقدام دستهجمعیشان در میآید. واضح است که وقتی موزهها در اقدام خاصی با شکست مواجه میشوند، معمولاً افراد خاصی را برای آن سرزنش میکنند اما باید فهمید که این مسائل اغلب حاصل به تعویق انداخته شدن مسئولیتهاست. عاملیتی که به این نهاد نسبت داده میشود، نوعی افسانه و فریب است. این عاملیت نشئتگرفته از رفتارهای متعددی است که از افراد متفاوتی سرزده است، در حالیکه قابلتقلیل به جمع اقدامات آنها نیست. این رفتارها بهصورت رفتارهای جمعی قابلشناسایی نیستند، بلکه در یک فرم واحد و تحت عنوان «عملکرد موزه» دیده میشوند. با وجود اینکه اجزاء انسانی سازندۀ موزه در عمل قابلحذف نیستند، محل ارجاع من در اینجا ماهیت پدیدار موزه و مسئولیتی است که به صورتی منحصربهفرد به آن نسبت دادهشده است.
بهجز در موزههای بسیار کوچک یا آنها که توسط فرد مستبدی هدایت و رهبری میشوند، هیچ موزهای نمایان کنندهی قصد و نیت هیچیک از افراد موزه بهتنهایی نیست؛ بلکه ترکیبی پیچیده از «میراث مؤسسان آن»، «ارثیۀ وقف کنندگان»، محدودیتهای شهروندی مرتبط، پشتیبانیها، میل و روش رفتاری اعضای هیئتامنا، مدیران/ سرپرستان و کادر فعلی موزه است. تمامی اینها نیز با محدودیتهای فیزیکی، منابع اقتصادی و اقتضای هر مجموعه از اشیا، درهمتنیده هستند.
تمامی کارکنان باید بنا به حرفه و وظیفهشان مسئولیت بپذیرند؛ اما برآیند عملکرد آنها، افزودۀ مثبتی برای موفقیت موزه در به انجام رساندن عملکرد اخلاقی/انسانیاش ندارد. همچنین نقاب[10] اخلاقی موزه نیز بر صورت کارکنان قرار نمیگیرد. نقاب موزه گاهی بهعنوان آرمان یا هدف موزه تعریف میشود. بهعنوانمثال، موزۀ جنگ جهانی دوم وعدۀ حکایت از «داستان تجربۀ آمریکایی از جنگی که جهان را تغییر داد، چرایی این جنگ، چگونگی پیروزی در این جنگ، و معنای آن در روزگار فعلی» را میدهد «تا تمامی نسلها هزینۀ آزادی را بفهمند و ازآنچه میآموزند، الهام بگیرند». موزۀ مدارا[11] در لسآنجلس، خود را وقف «رواج احترام و فهم متقابل از طریق آموزش، مشارکت جماعتها، و [ایجاد] تعهد/التزام مدنی» اعلام میکند.
لزوماً افرادی که در موزه کار میکنند لازم نیست شخصاً از هدف مقرر آن انگیزه بگیرند. میان نقاب اخلاقی موزه و کارکنان وابسته به آن تفاوت وجود دارد. اما همه موظفاند رسیدن موزه به اهدافش را سرعت بخشند. سازمانهای آموزشی، مذهبی، حفاظتی، علمی، مرتبط با سلامت و خیریه نیز به همین طریق با کادری که استخدام میکنند، کاری که انجام میدهند و ابژههایی که در مالکیت دارند یا استفاده میکنند، به عموم خدمت مینمایند. پس چه چیزی موزهها را از مؤسسات عمومی یا خصوصی خیرخواهانهای که معمولاً با آنها مقایسه میشود متمایز میکند؟ هیچکدامشان معاف از عرفهای اخلاقی عادی نیستند؛ بلکه همه، وظایف و ممنوعیتهای معین تخصصیای را در نظر میگیرند که مناسب شاخۀ تخصصی آنهاست (مثلاً اینکه آسیبی نرسانند، مسئولیتهای امانتدارانه در قبال سپردهها را به اجرا برسانند، در نشر آزاد مشارکت کنند، به رازداری مشتریان احترام بگذارند).
یک جواب ساده ممکن است این باشد که خدمات مؤسسات دیگر، مستقیمتر است و شفافتر یا صریحتر از اهداف موزه بیان شده است. اما این جای بحث دارد چون ازنظر جویندهای که به دنبال وظیفۀ دقیق آنها میگردد، بسیار مبهم است. به نظر من، ابهام و ناپایداری محتوای موزه آن را از باقی مؤسسات جدا میکند. تختهای بیمارستان و میزهای مدرسه میتوانند بدون هیچ ضایعهای (بهغیراز قیمت آنها) عوض شوند اما جایگزینی یک شی موزهای با دیگری میتواند موجب اختلاف و بحث شود زیرا اهمیت و معنای هر شیئی در موزه را عوض میکند.
درحالیکه بیمارستانها، بانکها، کتابخانهها و مدارس میتوانند تا حد مشخصی داراییهای خود را «اموال ثابت» قلمداد کنند، موزهها تشنۀ تغییرپذیری و دگرگونی معنای داراییهایشان هستند. بدون شک همانطور که والدین تنوع غیرقابلپیشبینی در میان فرزندانشان را با جانودل میپذیرند، موزهها نیز تغییرپذیریهای متعدد اشیاءشان را پذیرا هستند.
اشیا موزهای ارزشی ورای کاربری یا ارزش مادی خود دارند. این حقیقت دربارۀ کتابخانههایی که نسخ خطی بسیار ارزشمند را نگهداری میکنند، یا باغهای گیاهشناسی، آکواریومها و باغوحشهایی که گونههای نادر را نگهداری و مطالعه مینمایند نیز صادق است. درنتیجه، این مؤسسات وقتی در چنین ابعاد موزهدارانه ای خدمت میکنند، بهطور مؤثری موزه محسوب میشوند. بااینحال مسئولیتهای اولیهی آنها- ازجمله امانت دادن کتاب یا تولید گونههای جدید- ماهیتی غیر موزهای دارند.
هرچقدر هم یک ابزار آزمایشگاهی به نظر دانشمندانی که آن را استفاده میکنند ازنظر زیباییشناسانه دلربا باشد، مسئولیت اصلی آن در قبال آزمایشهایی است که برای انجامشان به این وسایل نیازمندند. به همین صورت، بیمارستانها نیز اشیاء قیمتیشان را به خاطر کارکردشان ارج مینهند و نه به خاطر هرگونه ارزشافزوده یا بهرهوری مالی که دارند. در مقابل، اشیاء موزهای از کارکرد مادیای که پیش از موزهای شدن داشتهاند، خلع میشوند. معنای این اشیا هنگامیکه به موزه میآیند، در بطن بافتهای گوناگون تغییر میکند و دیگر از آنها انتظار به عهده گرفتن نقشهای گوناگونی میرود. بعضی موزهها صریحاً رسالتی اخلاقی را اتخاذ میکنند؛ بهطور مثال جلبتوجه عامه به سمت معضلات اجتماعیِ مورد مشاجرهای از قبیل منبع انرژی جایگزین، کشاورزیِ تراریخته و قانونگذاری در حوزه سلامت. در جایی که موزههای سنتیِ شیمحور مفهوم خود را معلم وارانه میرسانند، موزههای تجربهمحور جدید موظفاند پتانسیلهای زیباییشناسانۀ موزه را بکار بگیرند تا با نگاهی به برانگیختن گفتگو، مخاطبین و عموم گوناگون را به شیوههای گوناگون جذب کنند. این موزهها بجای اینکه مخاطب را بهعنوان گیرندههای محصولاتی از پیش تعیینشده تلقی کنند، روی پذیرندگی و آسانگیری موزه نسبت به هر نوع رفتاری حساب میکنند تا بازدیدکنندهها خودشان مستقلاً نتیجهگیری نمایند.
این استراتژی، ایدۀ یک اجتماع واحد موزهای را که پیکرهای مشترک از اصول بدیهی را به اشتراک میگذارد یا آیندهای از پیش مقدر شده را دنبال میکند، غلط میداند. تنوع[12]، نه بهعنوان مانعی که باید بر آن فائق آییم و نه موضوعی قدر دانسته شده، بلکه بهعنوان مفهومی تلقی میشود که به انسانها فردیت داده و استنباط آنها را واجد صلاحیت و سزاواری میداند. درنتیجه میبایست رهیافتی توأم با رغبت به آن داشت و از آن آموخت.
من چنین توسعهای در دامنۀ موزه را تحسین میکنم، اما در شفافیت موزه بهعنوان واسط میانجی تردید دارم. عقیده دارم که در غیاب یک بازبینی بسیار دقیق از هویتِ به ارث رسیده به موزه، موفقیت آن محدود به جایگزینهایی میشود که مورد اغماض قرارگرفتهاند و در یک طرحوارۀ از پیش موجود، مورد تائید واقعشدهاند. من به امید اینکه از انعطافپذیری این نقاط انفصالِ «مُجاز» راه گریز بیابم، یک تحلیل فمینیستی را پیشنهاد میکنم.
دانستن و بازنمایاندن
موزهها در کنار باقی آژانسهای رسانهای همچون چاپ، سینما و خدمات الکترونیک، در تجارت بازنمایی[13] سهیم هستند؛ از این نظر که هرکدام از اینها، مخاطبانی بیثبات را با کمک ابزار هدفمند زبان، آیینها و مواد و مصالح، هدف قرار میدهد. بازنمایی فارغ از چگونگی اجرا یا کالبددهی آن، دارای قدرت تفکیک و تمییز است. این امر کیفیتی از «دربارگی»[14] را داراست؛ نوعی ارجاع به چیزی که لازم نیست در واقعیت وجود داشته باشد و بهطور ثابتی میانجیگری شده است.
یک «چیز» – اعم از کلمه، صدا، قطعۀ پارچه، یا توالی اعداد- دلالت بر چیزی دیگر دارد: یک کیف پارچهای بازنمای اولین نقطه ایست که بازیکن بیس بال باید برای گرفتن امتیاز لمس میکند، یک وصیتنامه بازنمای تمایل یک نفر در خصوص تقسیم اموالش است، یک نمایندۀ مجلس بازنمای گرایش حوزۀ انتخابیۀ اوست و یک پرتره بازنمای یک شخص واقعی است. موزهها ابژههایی را که با ترکیبات متنوعی کنار یکدیگر قرارگرفتهاند، برای بازنمایی ایدهها به کار میگیرند. آنها همچنین از متون، پرفورمنسها، صداها، موجودات زنده (ازجمله افراد)، چیدمانها در فضا[15] و قواعد انتزاعی و سیاستگذاریها برای این هدف استفاده میکنند. بازنمایی همواره عمدی است، اما لزوماً همیشه موفقیتآمیز نیست. چنانچه بازنمایی من نابسنده باشد یا شما متوجه آن نشوید، تلاش من برای القای یک ایده به شما نافرجام خواهد بود: ممکن است حتی به سهو یا با فریب، چیزی را بهغلط بازنمایی کنم.
موزهها گروه وسیعی از اشیا را که اغلب شامل آثار هنری میشود به هدف بازنمایی به کار میگیرند ؛ اما هر هنری به هدف بازنمایی نیست. انواع گوناگونی از سیستمهای بازنمایی وجود دارند که هرکدام با قوانین و عرفهایی مشخص میشوند و اینکه چه چیز بازنمایانندۀ چه چیز دیگری در آن سیستم است را نشان میدهند. یک چیز ممکن است در یک سیستم چیزی را بازنمایی کند که در سیستم دیگر بازنمایانندۀ آن نیست. بهطور مثال، گوشماهی در بعضی زمینهها بهعنوان پول عمل میکند اما در برخی دیگر نه؛ همانطور که در بعضی فرهنگها برشهای مستطیلی از کاغذ با علامات مشخص عددی و تصاویر افراد برجسته همین کار را میکند. درنتیجه گوشماهی بهتنهایی در یک مجموعۀ تاریخ طبیعی به نمایش گذاشته میشود، درحالیکه تصویر واشنگتن ممکن است در یک گالریِ پرتره یا نمایشگاه تاریخ به نمایش درآید. بازنمایی همیشه نوعی «مضاعف بودگی»[16] را شامل میشود (همانطور که در ساختار آن «باز-نمایی» مشخص است)- چیزی- شاید اما نه لزوماً از طریق شباهت- در جای چیزی دیگر قرار میگیرد؛ مانند یک عکس، یا در خصوص بازنمایی سیاسی، نمایندهای که انتخاب شده تا بجای باقی مردم عمل کند. اگر همانطور که من مدعی هستم، بازنمایی عصارۀ سودای موزه[17] باشد، و آن چیزی باشد که منابعش او را برای انجام آن مجهز میکند، بیشک موزهها مسئولیت عظیمی به دوش دارند و این مسئله هنگامیکه از «به هدف زدن» حرف میزنیم، آشکارا به نظر میرسد؛ مثلاً فراخواندن عقیدۀ صحیح در ذهن مخاطب یا داشتن پاسخ مورد انتظار. تا زمانی که موزه را در ساحت معرفتشناسانه، گویندۀ حقیقت، یا توزیعکنندۀ اطلاعات میدانیم، آشکارا خواستار همنوایی کردن آن با ملزومات مرتبط با جمعآوری شواهد، راستی آزمایی حقایق، نقلقول از مدارک و مآخذ درخور، برقراری ابتکار عمل و اصالت، و رعایت پشتکار موردنیاز و فضل و کمالات مقتضی هستیم. اما اینها فضیلتهایی شناختی هستند. تبعیت از آنها موجب ایجاد ارزش نمیشود. چرا اینها را بدانیم، و چرا آنها را نه؟ ارجحیت و شایستگی یک سیستم بازنمایی بر دیگری چیست؟ کدام ارزشها طبق این انتخاب پیش برده میشوند؟ کدام ارزشها انکار شدهاند؟
اثبات شد که بازنمایی مستعد گفتن دروغ عمدی و سهوی است. راستیِ آن ممکن است یک دارائی کممایه و غیر جدی باشد. یک بازنمایی «صحیح» گاهی مورد اقبال اندک یا حتی بیتوجهی است؛ یا حتی بدتر، ممکن است مخرب باشد! یک پرترۀ ایده آل یا یک عکس پاسپورتی عبوس، ممکن است کسی که بر روی صندلی نشسته است را بهدرستی در لحظاتی متفاوت بازنمایی کند، و میتواند عواقبی بسیار متفاوت را بربینگیزد. آیا او یک قاتل دیوانه است؟ یک گزینه برای شغل خاصی است؟ برندۀ جایزۀ پولیتزر است؟ بازنمایی میتواند گمراهکننده و یا گمراه شده باشد. قرنهاست که رژیمهای سیاسی الهامات هنرمندان را برای ستودن خود و هتاکی به دشمنانشان به کار گرفتهاند. البته که هیچکس بهتر از نازیها این اصل را درک نکرد؛ همانها که «وزارت روشنگری عامه و پروپاگاندا»ی افسانهایشان، که توسط ژوزف گوبلز اداره میشد، ایدئولوژی را به همان خوبی در قلب و روح شهروندان آلمانی کاشت که در اذهانشان کاشته بود.
موزهها نمایشگاههایی را طراحی میکنند که بر طرز فکر و ارزشگذاری و اقدامات مردم تأثیر میگذارد. آنها به کرّات ابزاری را به کار میگیرند که باورپذیری آن بیشتر مرهون تحمیل حسانی و نیرومندی زیباشناختی است تا حقیقت و دقت. بازنمایی گاهی از طریق اغوا به هدف خود میرسد که خود نوعی پنهان از خشونت است. به این طریق است که ارتباط اخلاقی این امر آشکار میشود. بازنمایی به این دلیل که ادراک ما از، و تطبیق ما با واقعیت را شکل میدهد، توزیعکنندۀ قدرت است، و این کار را به صورتی نابرابر انجام میدهد. بازنمایی به خاطر اینکه کنش را محدود یا مجاز میدارد، سیاسی است. بازنمایی امکانها را تعریف میکند، گزینهها را اضافه یا حذف میکند. بازنمایی در زیر پوشش توصیف، هنجارمحور است: گاهی قطعیتی که تلقین میکند فقط در اثر دریغ داشتن گزینههای جایگزین است. من اینگونه استدلال میکنم که بازنمایی، واقعیت را منحصر و محدود میکند و درنتیجه ازنظر اخلاقی مسئلهای غامض و پر مشکل است.
موزه برای که، از طرف که، و به چه هدف بازنمایی میکند؟ ابژههایی که هنرمندانه در مجموعههای موزه آمادهشدهاند، ایدههایی را برای مخاطب مجسم کرده و نقل مینمایند. بسیاری از آنها جاهطلبیهای مؤسس خود را رواج میدهند. ناپلئون لوور را یک موزۀ عمومی اعلام کرد و آن را با غنائم جنگی پر نمود تا حس غرور شهروندی را در میان عوامالناسی که سابقاً از حقوق مدنی خود محروم شده بودند، پرورش دهد. فرانک اوپنهایمر، اکسپلوراتوریوم را به هدف توسعۀ آن نوع از هیجان و کنجکاوی که برانگیزانندۀ پرسشهای علمی است برای عموم وسیع مردم تأسیس نمود. موزۀ دانشگاهی هنرِ باب جونز به قصد تقویت عقاید بنیادگرایی مسیحی عمل میکند. ویلهلمینا کول هولادای، موزه ملی هنر زنان را به این منظور بنیان نهاد که نا کفایتی در بازنمایی[18] آثار هنری زنان در دیگر موزهها را جبران کند. اغلب موزههای معاصر، به ندرت تصور متحدالشکلی دارند. ممکن است رسالت آنها با تشویق رهبری جدیدشان یا تحول آماری در محیط اطرافشان تغییر کند، اما آنها بهطور یکنواختی ایدئولوژیهای فرهنگی را گسترش میدهند. اما ورای معیارهای تمامیت عقلانی حاکم بر مؤسساتی که وقفِ پیگیری و انتقال دانش هستند، و ورای تقاضای تجارتِ عریان[19]، موزهها میبایست با استاندارد دیگری ارزیابی شوند.
من معتقدم که موزهها در این موارد مسئول هستند: 1) انتخابشان در اینکه چه را بازنمایی کنند، که شامل ابزار انجام این کار هم میشود؛ 2) عدم بازنماییشان که چه عمدی و چه غیرعمدی بر محرومیتها میافزاید؛ و از همه مشکلآفرینتر، 3) آنچه به صورتی غیرمستقیم تصمیم بر عدم بازنماییاش میگیرند (هرچند که خود بازنمایی میشود). درنتیجه نگرانی من بیش از آنکه در مورد «بازنمایی غلط» باشد، که نتیجۀ خطای خودسرانه یا سهوی در ثابت کردن حقیقت یا کذب است، در خصوص انحصار غیررسمی واقعیت توسط این نهاد است.
موزهها از قدرتشان در برانگیختن آگاه شدهاند. نمایشگاههای پایان باز و برنامههایی که مخاطبین را به پاسخگویی دعوت میکنند، در دهههای اخیر به طرز فزایندهای افزایشیافتهاند و در راستای قدرت بخشیدن به بینش خودِ موزه هستند. موزهها مشتاق مشارکت عمومی، جذب همکاری بازدیدکننده، و درنتیجه بهره گرفتن از تنوع[20] هستند.
گرچه این انگیزه، اکثراً روشی برای جذب عموم به داخل موزه است. زیرا علیرغم آن، بازدیدکنندگان بهمحض اینکه به موزه وارد شوند، باید خود را به یک ذهنیت خارجی و بیگانه عادت داده و از زبانی غریبه (که موزه برای گفتگو برگزیده است) پیروی کنند. درنتیجه موزه، بازنمایی، هشیاری و آگاهی ما را تحت تأثیر قرار میدهد و با سرکوب کردن بعضی از امیال ما و برانگیختن برخی دیگر، آنچه ادراک میکنیم را تعیین کرده، تجربۀ ما را شکل میدهد و هویت ما را جعل میکند.
ازآنجاکه موزهها مجهز به انواع بسیار گوناگونی از منابع بوده و در این دغلکاریشان (از طریق جعل هویت) چیرهدست شدهاند، میبایست مسئولیت اخلاقیشان در بهکارگیری این ابزار، با همین معیار سنجیده و بررسی شود. من فشار کنونی جهان موزه برای تغییر را بازتابی از یک ناخشنودی گسترده و صحّهای بر تغییرپذیری بازنمایی[21] میبینم. این تلاطمها با خود کورسویی از امید میآورد و نشان میدهد که شاید شرایط کنونی همیشگی نباشد. فمینیستها در اعلام اعتراضشان نسبت به ساختار رایج دنیا، به بقیه پیوستهاند و تئوری فمینیسم هم رویکردی برای درک و بهبود شرایط ارائه میدهد.
مقاومت در برابر بازنمایی/ بازنمایی مقاوم[22]
صداهای سرکش- تئوریهای فمینیستی، پسااستعماری، نژادی و دگرباش- در حال شورش علیه موقعیت سوژه/ابژه و خود/دیگری هستند که به نظر میآید میخواهد جهان را توصیف کرده و موقعیت ما در آن را «تثبیت» کند. این جایگاه خشونتآمیز معرفتی، چه به شکل دانستن طرح شود ، و چه نامیدن یا رام کردن ، قصد غلبه و استیلا را دارد. در طول تاریخ، تبعیض جنسیتی به کمک اصطلاحاتی مانند «عینیت خالص و بیچونوچرا» زنان را ازنظر ذهنی، فیزیکی و روانی زیردست مردان معرفی کرده است. به مدت قرنها، به مردان و زنان توسط این «حقیقت»، اینطور تلقین شده بود که برخورد با زنان بهعنوان هیولاهایی زادآور و سربار، مشروع و آزاد است. با همین اسلوب، نوعی کنجکاویِ تائید شده، ماجراجوییها برای اکتشاف در زمان رنسانس را توجیه کرده و همچنان جستجوی حریصانۀ اکتشافاتی را که بنام دانش جدید انجام میشد، با هدایا، شهرت و ثروت –و بازنمایی توسط موزهها- پاداش میدهد. این ماجراجویی «غیر مغرضانه»، عذر موجهی است برای جستجو و مصادرۀ «نمونهها»[23]، چه جاندار یا بیجان، چه زنده یا مرده، و جدا کردن آنها از محل اکتشافشان و انتقال به «معابد پژوهش»، ازجمله موزهها. در اینجا، این نمونههابا جدایی از محیطشان، به «متنها الیه ابژگی» تنزل یافته، از پیوستگیهای پیشین خود با دیگر چیزها محروم شده و از سوبژکتیویتهای که معاینه کنندگانش برای خود عزیز میدارند (و نوعی ارزش است) بیبهره میمانند.
اینها چه موجودات زنده باشند یا اشیاء بیجان، چه تجاربی قابلخرید و فروش باشند و چه مایملکی عقلانی، بهطور بازگشتناپذیری تبدیل به دیگری شدهاند. به این صورت، انتخاب گیجکنندۀ آنها در یک مقام علمی [بهعنوان] یک «سوژۀ» مداقّه (از روی علاقه، پژوهش یا بررسی) و تنزل مقام آن به جایگاه یک نمونه[24]، آنها را دچار شی وارگی کرده است[25].
سنت غربی فلسفۀ مدرن، آگاهی را که بهواسطۀ تجسدبخشی رهایی یافته است، در مرکزیت جهان قرار میدهد و درنتیجه ایگوی فرد را ورای هرآن چه مورد مداقّه قرار داده یا قصد سلطه بر آن را دارد، بالا میبرد. این سوژۀ محدود نشده و ذرهای جنسیت یافته، عاری از احساس، جنس، رنگ، و میل- چه برسد به جِرم و موقعیت مکانی- که بااینوجود توسط کنجکاوی و میل به قدرت هدایت میشود، با جهانی (اغلب مؤنث شده) روبروست که بهغلط در مقابل فهمیدن مقاومت میکند. موزه تنها یکی از دستگاههایی است که برای انقیاد این تخاصمِ نگونبختانه بهصف شده است. سلاحهای آن، ابزار «گزیدن و بازنمایی» است که فهم آنها را به دام انداخته و همخوان میکند تا با پندارۀ جستجو کنندگانش مطابقت یابد. اما این پنداره به طرز عجیبی کوتهفکرانه است، و با تامل درمییابیم که از بسیاری چیزها در آن چشمپوشی شده است. یک رهیافت فمینیستی، این ساخت «دیگربودگی» و اقلام شدیداً معینشده را زیر سؤال میبرد. اما همانطور که سابقاً نشان دادهام، موضوع موردبحث من بیشتر از آنکه «سوء بازنمایی» آنها باشد، عزمشان بر بازنمایی آنها بهعنوان ابژههای مطلق است که درنتیجه، آنها (ابژهها) را مجبور به قرارگیری در قالبی میکند که تقلیلشان میدهد- مانند «یک بیمار که بر روی میز جراحی بیهوش افتاده است».
در عوض، لحاظ کردن مراسم و جشنوارهها در میان نمایشگاههای موزه، فهم عمومی از «ابژههای موزهای» را توسعه داده و به ما کمک میکند تا آنها را نه بهعنوان چیزهایی ایستا، بلکه در خلال یک اجرا، بهعنوان فرآیند ببینیم. چیزها، مانند کشتیهایی از لنگر خارج میشوند تا تبدیل به گذرگاههای موقتی شوند. نظریۀ فمینیستی با روح بخشیدن به پوچیِ ثابتِ ابژهها، امر پرفورماتیو را آزاد نموده است، همانها که پیشازاین بهعنوان یک «سطح در انتظار دلالت توسط یک عامل برتر ذهنی» تلقی میشدند. جودیت باتلر نظریهپرداز فمینیست، بجای تفسیر استحاله شدۀ جنس و جنسیت بهعنوان «داستانهای تنظیمکنندهای که نظامهای قدرت را یکپارچه و عادیسازی میکند»، یک تعریف جایگزین از جنسیت را ارائه نمود: «جنسیت یک دلالت است که در قالب اجرا[26] به نمایش درمیآید» و میتواند مادیت یافتگی سنتی مقام فرد را تخریب کند. بدنها در نظر باتلر، تنها «شیوههایی از شکل یافتگی گوشت» هستند. هیچ هویت از پیش موجود و جنسیت درست و غلطی وجود ندارد، بلکه فقط آنچه از طریق اجراهای اجتماعیِ پایدار، «ماسیده و منجمد شده است» وجود دارد. درنتیجه، من نیز اینگونه پیشنهاد میدهم که ابژههایی که موزه را پر میکنند، صحنههای به نمایش درآمدۀ پرفورمنس های هنجارمند هستند. بیایید به این فکر کنیم که چگونه آزاد نمودن ابژهها از تبعیدشان به «ابژگیِ» ثابت، مانند اعطای حقوق مدنی به افرادی است که از سرنوشتی مشابه رنجبردهاند. تمامی جنسیتها و جمعیتها مطابق با قانونی که هیچ نقشی در ساختش نداشتهاند، همراه با سنتها، مایملک و تولیداتشان به طرز ماهرانه (یا خطرناک)ای به مادون انسان تنزل یافتهاند. موزهها تماشاگران بیگناه این زخم نبودهاند. آنها با اجرای عملکرد معینشان و عمل به فعالیتهای «شیء واره کننده»[27] ای که آشکارا واجد شرایط آن شناختهشدهاند، این عمل[28] را دامن زدهاند- چه از روی عناد و چه بدون آن. نظریهپردازی فمینیستی، پر غلطی آن [=موزه] را روشن نموده و میتواند در یافتن راهی برای تصحیح آن کمک نماید.
ایوان گاسکل در مقالهای در خصوص اخلاق موزه، سرنوشت هنر قبیلهای بافت سبد را، که قبلاً هرساله در مراسم تجدیدِ پیمانِ سرخپوستان هوپا در شمال کالیفرنیا استفاده میشدهاند، توصیف میکنند. این وسایل با معنایی روحانی جانبخشی شدهاند و حاملان کاربردی سرزندگی تاریخی و زیباشناختیِ نشئت گرفته از تولید و کاربردشان در فرهنگشان هستند. این کیفیت در اثر تن دادنشان [29] به «نگاه خیرۀ مردم نگارانه»[30] که آنها را مطابق با تقسیمبندیهای دانش کلاسهبندی میکند، از بین رفته است. گاسکل از این مسئله پرسش میکند که چگونه ابژههایی که در حوزۀ مبدأ خود در مراسم ماوراءالطبیعه شرکت دارند، میتوانند با احترام به فضای خنثای موزه انتقال یابند. اما باید ورای پرسش او، حق مسلم موزهها برای تعریف واقعیت را بهکلی زیر سؤال برد. اینگونه بنظر میآید که خدمت اخلاقی موزهها باید نه در (آنگونه که گاسکل میگوید) تائید پاسخهایی جایگزین به مسئلۀ هویت- هرچند که این امر اقلاً موجب ایجاد تکثر در بنیانهای احترام میشود- بلکه در شکستن چرخۀ ولایت امر موزهها از طریق استیضاح دعوی خود خواندۀ آنها بر قضاوت تاریخی باشد. پرستش دانش بهراحتی به کنجکاویِ شهوترانانه انحطاط مییابد و جستجوی پاسخ پرسشهای علمی میتواند ننگ به بار آورد. مثلاً سوءاستفادۀ شنیع از ونوس هوتنتوت[31] را در نظر بگیرید. این سوءاستفاده شامل به نمایش گذاشتن او بهصورت برهنه در قفس بهعنوان یک نمونۀ[32] زنده و همچنین کالبدشکافی او بعد از مرگ توسط آناتومیست مشهور «جرج کوویر»[33] میشد. تنزل تمامی تجارب به قطعات قابل جمعآوریِ دانشِ (بالقوه)، آن را بهطور ابزارمحورانهای[34] به شکل زبان و معیارهای آنچه از پیش دانسته شده تثبیت میکند. درنتیجه، این عمل حتی دیگری را بهحق در مقام دیگری-که درنتیجه او را ورای قابلدرک شدن قرار میدهد- شرکت نمیدهد، بلکه او را با انکار و خنثیسازیاش، ذیل دستهبندیهای امر آشنای شناختۀ محتمل[35] ترجمه میکند. بیشک «دیگری» بهصورت متداول از طریق عدم انطباقش با امر آشنا[36] تعریف میشود. درنتیجه، این فرآیند تمامی ناشناختهها[37] را با یکدیگر مشابه میداند (با توجه به تفاوتشان با امر دانسته و شناختهشده) و دسترسیپذیری آنها را از هر طریق مسدود میکند. این امر همچنین همدستی آنها [=ناشناختهها] در میان خودشان را تضمین مینماید- همان چیزی که برخی «دیگری» های علنی سابقاً انجام دادهاند.
باید جرئت کرده و اینگونه اندیشید که تنها ارتباط معقول ما با «دیگریِ» تام، میبایست اخلاقی باشد؛ و این میبایست پیششرطی برای هرگونه تعامل انسانی قرار گیرد. همچنین موزهها باید هنگام بازنمایی جهان، نوعی احترام و حجب ضروری را از طریق مدارای محترمانه[38] به جای آورند. این موقعیت مقدم بر فهم بوده و زوائد آن را معتدل میکند و تخفیف میدهد. انتظار دشمنی داشتن از «دیگربودگی»[39] و تلقی کردن آن بهعنوان صِرف علاقۀ شناختی[40]– اغوایی به سمت کنجکاوی ملاحظهکارانه- بیمعناست. بااینحال، ما توسط هنجارها اینگونه تربیتشدهایم که به آنچه بیگانه[41] میدانیم بیاعتماد باشیم و درنتیجه آن را در قامت بازنمایی، مقهور کنیم. احتمالاً ساتجی بارتمن[42] در محیط بومی خودش به همان اندازه عادی جلوه میکرده است که یک مرد با بینی بادمجانی در محیط ما عادی است.
باور به اینکه همهچیز باید در ارتباط با جهان «من» قضاوت شود و در داخل آن قابلفهم باشد، در همهجا معمول نیست. فمینیستها به باقی «دیگریها» ملحق شده و شدت کوته فکرانه و رقتانگیز بودن این اعتقاد راسخ را خاطرنشان میکنند. چارلز میلزِ[43] فیلسوف با نقلقول از رمان «مرد نامرئی» اثر رالف الیسون[44]، اظهار میدارد که «بدون شک ظلم و آزار، حقیقت وجود «دیگران» در دنیا را در دل قربانیانش به جا میگذارد، اما علاوه بر این، شک و تردید قابل توجهی را نیز دربارۀ هویت و موجودیت شخص برایش به همراه دارد». میلز این موقعیتِ مهمِ نبودگی[45] را در قالب یک مصنوع رقتانگیز بنام «محوشدگی»[46] تصویر میکند. نظریهپردازان فمینیست متعددی، نوعی مشابه از پاکشدگی آسیبشناسانۀ[47] خود[48] را در میان بازماندگان تروماهایی همچون تجاوز، شکنجه یا حبس در اردوگاههای کار اجباری توصیف کردهاند. هرچند این مثالها بهصورت ضمنی و از طریق استنتاج عدول محمول[49]، از مدل دکارتی خودمدارانه[50] پیروی میکنند: آنها عواقب منفی ناشی از «دیگری شدنِ» (ابژه شدگان) را روشن میکنند، اما هیچ جایگزینی برای آن ارائه نمیدهند. آنها این را توضیح میدهند که چگونه قربانیان آرزوی معکوس کردن این رابطه یا فائق آمدن بر جایگاهشان را دارند، البته برای به دست آوردن برتری سوژۀ[51] عذاب دهندگانشان. این نشان میدهد که چگونه «ابژه»های بازنمایی شده میتوانند حتی بدون آنکه بخواهند در دامن زدن به سیستم «شیء وارگی»[52]، [با آن] تبانی کنند. بااینحال، این نکته مفرّی از این دوراهی [به ما] نشان نمیدهد. یکی از جایگزینهای اتخاذشده توسط بسیاری از نظریهپردازان فمینیست و جوامع کمونیستی، انکار واقعیت ایگوی مجزای از جماعت[53] شخص است. پدرنامیهایی[54] همچون نامهای فامیلیِ جنسیتمحورِ ایسلندی[55] ([56]Petursson, [57]Magnusdottir)، ابزاری آشنا در نشان دادن توالی نَسبی هستند، و بسیاری از فرهنگها نمادهای لغوی یا آذینیِ پرجزئیات تری را- همچون تتو، مدل مو، لباسهای مرسوم- برای نشان دادن تعلق یک فرد به مکان یا شخصی خاص به کار میبرند. اینها درجایی که خویشاوندی کلید هویت است، ویژگیهایی سریعاً قابلشناساییاند. هیچکس منفردا در مقام یک سوژه قد علم نمیکند: در عوض ، «نسبت»[58]، به فرد مرجعیت و لنگرگاه میدهد. جداییِ فیزیکی، عاطفی یا معنوی از یک کل، عضو جدا شده را تقلیل داده و شیء واره میکند. یک موجود انزوا گزیده و محروم از لانهاش، فاقد معناست و بهعنوان عضوی از بدن که از کل قطع شده و دیگر کاربردی نیست، حتی در خودش نیز گم شده است. در تضاد با فلسفۀ مسلط که استقلال را تکریم میکند، فمینیستها تصدیق میکنند که نسبت داشتن عیب نیست. برعکس، آنها بهعنوان ظرفیتی توانا ساز که فهم را قوت میبخشد از آن دفاع میکنند. ازنظر اخلاقی، نسبت داشتن، انزوای سوژۀ دکارتیِ آزاد را از بین میبرد.
باید اذعان کرد که تا اینجا تئوری فمینیستی، دوئیت خشن دوگانههای سوژه/ابژه: خود/دیگری را مقهور نکرده است- بلکه تنها برتری آن را زیر سؤال برده است. زبان و متافیزیک، که بیشک تمامی میراث ملالتبار «وضع دشوار خودمحور فعلی»[59] هستند، هنوز گریزناپذیر مینمایند. اغواکننده است اگر اینگونه اظهار کنیم که موزهها، دقیقاً به خاطر ثروت و منابع غیرزبانی و غیرشناختی که در دسترسشان است، میتوانند در جهت یافتن راهی بهتر نجاتبخش باشند.
دورنما برای موزهها
تعداد منتقدانی که موزههای اروپایی را به «فرا چنگ آوردن جهان»[60] و مداخله در امور ملی و سکولار آن متهم میکنند کم نیستند. برخی مطالعه کنندگان، موزهها را واجد شرایط برای تعدیل درندهخویی این «فرا چنگ آوردن» میدانند، اما کمتر کسی از دوگانگی[61] وحشیانۀ خودِ بازنمایی میتواند بهکلی چشمپوشی کند. در بهترین حالت، طرفداران تکثرگرایی[62] میکوشند تا دامنۀ آنچه قابل بازنمایی است را وسیعتر نمایند و آن را نه بهصورت یک فرآیند یکطرفه، بلکه به شکل دوجانبه طراحی کنند. اینکه خودمان و اعمال فرهنگیمان را مجسم در آثار هنریِ بیانگرِ «دیگریها» در نظر بگیریم، به ما درس فروتنی میآموزد. نیزههای آیینیِ بومیانِ ساحل نورث وست که بهصورت مضحکی با مردان کلاه به سرِ سفیدپوست زینت شدهاند، نقاشیهای چینی از تجّار سفیدپوست پرمو با بینیهای بزرگ، حکایتهای باورنکردنی داستانسرایان آفریقایی از هیئتهای اعزامی اروپایی که ایمان خود را با نوشیدن از خون و خوردن از بدن خدای خود بهجا میآورند: مفسران سفیدپوست اینها را کاریکاتورهای خامی میدانند که توسط بومیان بدوی ساخته و پرداخته شدهاند. اما برای سازندگان و مخاطبین دستاول آنها، ویژگیهای تصویر شده میتوانند بهطور دقیقی بازنمای بخاطرماندنی ترین (و تکاندهندهترین) وجوه مهمانان خارجیشان باشند.
مطالعۀ اینها کمک میکند تا نسبت به آن چیزهایی که جهانی[63] تلقی شدهاند هشیارتر بوده و کمتر انحصارگر و سادهلوح باشیم. تعامل تساویگراتر در موزه که به ایدهها اجازۀ نفوذ به موسسه را میدهند، به جداسازی ایدهها از ایگوهای مشخص نیز کمک مینماید- همان ایگوهایی که در حفاظت از مالکیت و علایقشان حالتی تدافعی دارند- درنتیجه مبانی خودبودگی[64] و سوبژکتیویته را ساختشکنی مینمایند. موزهها زمانی که از نمایشگاههای منحصراً ابداعشده توسط موزهدار گذر کرده و به سمت پالودن ایدهها، نمایشگاهها از طریق گروههای طراحی متشکل از اعضای کادر موزه و تعامل روزمرۀ عمومی حرکت کردند، قدمی بزرگ در این مسیر برداشتند. هرچند فشارها از داخل و بیرون، موزه را پایبند ریشههای تاریخیاش میکند. بعید است که موزهها بتوانند از زیر بار التزامشان به بازنمایی بهکلی طفره روند، اما میتوانند شایستگیهای اخلاقی آن را بر ضد مانعِ دعویِ معرفتشناسانه[65]، تعدیل کنند.
پیشازاین گفته شد که مسئولیت اخلاقی[66] معمولاً منتسب به فرد است و نه موسسه؛ اما مؤسسات هم حامل بار اخلاقی هستند. تأثیر سوءرفتار آنها در طول زمان توسط جمعیت کثیری از افراد ناشناس تحمل میشود، همان کسانی که منشأ بیچارگی خود را نادیده گرفته و ذهنیت محدودی در خصوص چگونگی تسکین و تخفیف آن بیچارگی دارند. نژادپرستی یک مثال درخور است: سرچشمههای آن نهادی[67] است، هرچند که توسط افرادی که به قربانیانشان ناآگاهاند، دامن زده میشود؛ و این افراد نسبت به قربانیانشان ممکن است هیچ سوءنیتی نداشته باشند. این مسئله بر تبعیض جنسیتی نیز صادق است، که از طریق همدستی زنان و مردان به ظاهر خیرخواه در این جرم، به آن دامن زده میشود. یکی از دلایل اینکه محیط تبعیضگرِ نژادی یا جنسیتی بهسختی زدوده میشود این است که تقصیر اخلاقی[68] عموماً مرتبط با کنش[69]های تعیین پذیری شناخته میشوند که توسط افراد قابلشناسایی انجام میشوند. بعلاوه، تقصیر اخلاقی بهندرت به ذینفعان منفعل چنین کنشهایی نسبت داده میشود. درنتیجه هرآن کس که به قیمت رنج کسانی پیشرفت میکند که بار تبعیض تاریخیِ نژادی، جنسیتی و باقی زخمهای جمعی[70] را متحمل میشوند، بیگناهیاش محل شک است. آنها به نام اینکه «مرتکب هیچ اشتباهی نشدهاند»، از اینکه کسی بگوید درهرصورت ازنظر اخلاقی شایستۀ مجازاتاند، موی بر تنشان راست میشود. چرا آنها را مسئول چیزی بدانیم که مستقیماً «انجام ندادهاند»؟ باید چه کار دیگری در عوض انجام میدادند؟
حتی اگر بگوییم موزهها مباشران فعال در جرمهایی قابلشناسایی نیستند-هرچند که این همیشه مسئلۀ ما نیست- آنها بهصورت نهادی گرفتار انتقال و درنتیجه تائید خطاهای سیستمی[71] بودهاند. میشود آنها را متهم به شکست در جلوگیری یا مخالفت با خطاکاری دانست، اما ما در کل ابزار عملی محدودی برای تحذیر خطاکاری داریم. ساختار اخلاقی ما، همانند ساختار حقوقیمان، بر مبنای رسیدگی به یک نقض مشخص از قانون در لحظه طراحی شده است، نه در نظر گرفتن منتهای تبعات آن. درنتیجه ما نمیتوانیم از موزهها انتظار مبارزه علیه تمامی خطاکاریها را داشته باشیم، اما غیرمنطقی نیست اگر از آنها بخواهیم نفس امارهشان را شناسایی کرده و محدود کنند.
بنظر میآید که این از موهبتهای متعدد ناشی از قید و بندهای بازنمایی نشئت میگیرد. مناقشه بر سر قابلیت برتر تکنولوژیهای جدید و متنوعِ در هدایت ما به سمت جهانهای ممکن، محتمل و کاملاً تخیلی نیست؛ بلکه این موزهها هستند که به صورتی شگفتآور برای فراخواندن عقیدهای راسخ و قدرتمند دربارۀ حقیقت مجهز شدهاند. آنها این کار را از طریق صورتبندی[72] ابژهها، متون، صداها و مخلوطی از حضور حسانی و تخیلی انجام میدهند. تمامی موزهها- فارغ از گرایش یا طبیعت داراییهایشان- وقف بازنماییاند. آنها ما را برای اندیشیدن، دیدن، فهمیدن یا تصور کردن جهان به یک یا چند شیوۀ مشخص تربیت میکنند. ممکن است ما بیتفاوت یا قانع نشده از آب درآییم، اما درهرصورت دعوت به تصور امکانهایی شدهایم که اکنون قابلستایشاند و میتوانند متحول کننده باشند. بیشک این یک دعوت قدرتمند اخلاقی است.
بدون شک بر سر اینکه کدام چشماندازها از جهان از همه متقاعدکنندهترند یا شایستهی بازنمایی صریح هستند اخلاف نظر معقولی وجود دارد. همگان اهداف یکسانی را تائید نمیکنند، و ضرورتی هم ندارد که چنین کنند. باید از خاتمۀ تصویر کردن زنان به شیوهای که آنها را بهعنوان «دیگری»هایی جاودان، و عمدتاً بهصورت ابژههای جنسی، شخصیتهای مادرانۀ ایدهآل، کمک دستان مؤنث در امور مردان و موجوداتی ساختۀ فانتزیهای مردانه، هم رازآلود کرده و هم عادیسازی میکنند استقبال کرد. اما از آن مهمتر، اینها بدون شک بازنماییهایی، یا شاید سوءبازنماییهایی، هستند، و جایگزینهایی برای آنها وجود دارد (یا ممکن است وجود داشته باشد) و تکرار و تصریح آنها چه بهعمد و چه غیر عمد، تسلطشان بر عقیدۀ عمومی را تقویت مینماید. موزهها از این منظر دچار کوتهنظری شدهاند که مسئولیت اخلاقی خود را به رسمیت نشناختهاند. آنها با تصویر کردن خود در پرتوی کاربرد معرفتشناسانهشان، موقعیتِ «گویندگان حقیقت» را ادعا میکنند، اما تعصب جمعی[73] این بنگاه[74] را نادیده میگیرند. بیشک آنها زیاده از حد به پیروی از راه دانشگاهها در ترویج پیروان منفعل پرداختهاند، همان پیروانی که محصولات فرهنگی از پیش بستهبندیشده را مصرف نموده و هیچ قریحهای برای مخالفت باقی نمیگذارند.
گفته میشود که موزه فقط یکی از خیل بیشمارِ خرده مرکزهای پراکنده و مرکز زدودۀ سلطه است. اما در اینجا، توسعۀ کلیشدۀ نامتوازن قدرت[75] دغدغۀ اصلی نیست. در عوض، بر سر تخصص تاکتیکی درزمینۀ بازنمایی است که توسط نهاد موزه ماهرانه به کار گرفته میشود اما حتی نیمنگاه اندکی نیز به قدرت اخلاقی[76] ندارد. مقصود این نوشتار طرفداری از حذف تمامی بازنماییها نیست. تاکنون هیچ مسیر جایگزینی برای فهم وجود نداشته و علاوه بر این، بازنمایی، منبعی مسلماً قدرتمند در جهت لذت زیباشناختی و هیجانی است. شاید روزی خیابانهای دیگری به روی دانش باز شود، اما نمیتوان هیچ ایدهای در خصوص اینکه آنها چه میتوانند باشند داشت. در این اثنا، هدف تنها تأکید بر نقش قاطعی است که بازنمایی در تشکیل جهان و تثبیت جای ما در آن ایفا میکند. این مسئولیت بسیار سنگینتر از آن است که به اندک افراد خودخواندهای محول شود که خودسرانه اثرات اخلاقی آنچه انجام میدهند را نادیده میگیرند.
جهان، قابل جمعآوری با تمام جزئیاتش نیست؛ و اگر برفرض محال این جمعآوری انجام شود، لزوماً تمامی چیزهایی که در آن مجموعه وجود دارند قابلفهم نیستند، و اگر هم فهم شوند، بهدرستی فهم نشدهاند. موزهها در هر نقطه و با هر قضاوت تفسیرگرانه ای، دارند انتخابهای اخلاقی انجام میدهند. در این مقاله، من بر اخلاق بازنمایی تمرکز شد زیرا آنقدر بنیادی است که اغلب نادیده گرفته میشود. هرچند نیروی نامرئی آن توسط ساختار و تشکیلات سیاسی نهاد موزه بهصورت کلان تقویت میشود- بهوسیلۀ نردبان کارگماری سلسلهمراتبی[77] آن، وابستگی اقتصادی آن، تاریخ اجتماعی آن و نوع مشتریانی که میخواهد راضی نگه دارد. تمامی اینها در یک همنوایی، در طبیعی و خنثی نمودن فرضیاتی که در بهترین حالت موردشک هستند همدستی دارند.
درنهایت باید گفتکه ما در تصویر نمودن موزه بهصورت عمدتاً معرفتشناسانه ناموفقیم زیرا این راه خودمحدودگر و مقاوم در برابر انتقاد است. این [=اندیشیدن معرفتشناسانه حول موزه]، مانع از تفکر نامتعارف[78] میشود. در عوض ما نیاز به پرسش از این داریم که چگونه موزهها میتوانند آنچه بهعنوان امر صحیح و حقیقی بازنمایی شده را متحول نموده و جهان را به جایی بهتر تبدیل نمایند.
[1] The object of consciousness
[2] Mere matter
[3] Queer theory
[4] Universality
[5] Human consciousness
[6] Truth and accuracy
[7] Epistemological purveyors and preservers
[8] Epistemic correctness
[9] Focus groups
[10] persona
[11] Museum of Tolerance
[12] diversity
[13] Business of representation
[14] aboutness
[15] space
[16] doubling
[17] Museum’s business
[18] underrepresentation
[19] Honest commerce
[20] diversity
[21] Mobility of representaqtion
[22] Resisting representation
[23] Specimens
[24] specimen
[25] Is objectified
[26] performance
[27] objectifying
[28] practice
[29] Subjection to
[30] Ethnographic gaze
[31] Hottentot Venus
[32] specimen
[33] Georges Cuvier
[34] pragmatically
[35] The presumed known
[36] The familiar
[37] unknown
[38] Respectful forbearance
[39] otherness
[40] Cognitive interest
[41] alien
[42] نام واقعی ونوس هوتنتوت
[43] Charles Milles
[44] Ralph Ellison
[45] Non-being
[46] Adversary
[47] Pathological erasure
[48] self
[49] obversion
[50] Egocentric Cartesian model
[51] Subject preeminence
[52] System of objectification
[53] community
[54] patronymics
[55] Icelandic gendered endings
[56] پسر پیتر
[57] دختر مگنوس
[58] Relatedness
[59] The egocentric predicament
[60] Grasping the world
[61] dualism
[62] pluralism
[63] universal
[64] selfhood
[65] Encumbrance of epistemological pretention
[66] moral
[67] institutional
[68] Moral blame
[69] Act
[70] Collective injuries
[71] Systemic wrongs
[72] disposition
[73] Collective bias
[74] enterprise
[75] Generalized (mal)distribution of power
[76] Ethical potency
[77] Hierarchical employment ladder
[78] Unorthodox thinking