نسبت دین پوزیتیو[1] و سیاست در اندیشه هگل جوان
نویسنده: بهزاد کورشیان
فایل پی دی اف:نسبت دین پوزیتیو و سیاست در اندیشه هگل جوان
چکیده
برای تبیین نسبت دین پوزیتیو با استبداد سیاسی باید به نخستین تأملات هگل درباره ی دین و سیاست که پیش از دوران پختگی فلسفه ی اوست رجوع کرد. این دوره که ایام جوانی هگل است، مصادف با وقوع انقلاب کبیر فرانسه بود که سرآغاز تغییر و تحولات مهم و اساسی در کل اروپا و سپس در فراسوی مرزهای آن شد. تأثیر بیواسطه ی این رویداد بر هگل جوان موجب شد تا او در آثار متعددی به آن واکنش نشان دهد. حاصل این تأملات برای او شکل گیری دیدگاهی بود که بر مبنای آن وی میان استقرار استبداد سیاسی موجود و دین پوزیتیو ربطی وثیق ببیند؛ برآیند چنین دیدگاهی هگل را به سوی اتخاذ موضعی جمهوریخواهانه مطابق با الگوهای جوامع باستان سوق داد. در این مقاله تلاش خواهد شد تا سیر شکل گیری این اندیشه در هگل جوان و ریشه ها و منابعی را که وی از درون آنها به چنین نتایجی دست یافت بررسی و به قدر وسع تبیین شود.
واژگان کلیدی: پوزیتیویته، دین، بیگانگی، استبداد سیاسی، آزادی
1.درآمد
نخستین واکنشهای هگل جوان به دگرگونی ها و تحولات عظیم ناشی از انقلاب که دربردارنده ی نطفه های نظریه ی سیاسی، اجتماعی و الهیاتی اوست؛ نوشته هایی است که او در سالهای اقامتاش در توبینگن، برن[2] و فرانکفورت نوشت. هدف هگل در این برهه «روشن ساختن اذهان عموم ملت و نبرد با خرافه پرستی، بیدادگری و استبداد بود. و اما [فراسوی] این هدف آموزشی، مقصودی سیاسی به این مضمون بود: مهیاساختن مردم برای پذیرش ایدئالهای متعال و مدنی حکومت جمهوری» ( بیزر، 1391 :40 ). در تمامی آثار دوره ی جوانی، ادبیات نقادانه ی هگل همچون شمشیری دو لبه عمل میکند، که تیغ تیز آن هم بر گردن مذهب سنگینی میکند و هم گلوی سیاست را نشانه رفته است. در همین رابطه هگل در نامه ای به شلینگ به تاریخ 16 آوریل 1795 میلادی مینویسد: «مذهب و سیاست هر دو زیر پوشش واحدی بازی میکردند. مذهب آن چیزی را یاد می داد که استبداد می خواست: نادیده انگاشتن نوع انسان، ناتوانی اش در انجامدادن امر خیر، ناتوانی اش در چیزی به اعتبار انسان بودن، برای خویشتن بودن»(hegel,1984,35).
هگل جوان بر آن بود که فلسفه ی نو در آلمان میبایستی زمینه ی نابودی همه ی این مناسبات مذهبی و سیاسی را فراهم کند، او اعتقاد داشت که هدف این فلسفه آن است که انقلاب را تدارک ببیند. کانت در مقام منادی این فلسفه ی نو تأثیری ژرف و ماندگار بر سرشت اندیشه ی فلسفی و سیاسی هگل گذاشت. این تأثیر آنقدر بود تا فیلسوف جوان اعلام کند که «از نظام کانت و برترین صورت کامل شده اش چشم به راه انقلابی در آلمان ام»(hegel,1984,35). او بر این باور بود که راهبردن اندیشه ی آزادی میان مردمان، تکلیف انقلابی فلسفه است. برقراری ارتباط بین انقلاب فرانسه و فلسفه ی آلمان کشف خارقالعاده ی او در این دوران بود. امری که سبب شد تا پیوندی ناگسستنی میان فلسفه و سیاست در اندیشه ی وی شکل بگیرد. «کانت، جامعهی آینده را در مقام «جمهوری ارادهها» تصویر کرد که در آن هر فردی میتواند توانایی آزاد اخلاقی خود را به کار برد تا آنجا که این توانایی با توانایی دیگران تصادم نکند» (راوچ، 1382 : 138). تلقی کانت از آزادی، خودآیینی[3] و استقلالِ اراده، تأثیری عمیق بر برداشت هگل از مفهوم آزادی بر جای گذاشت. او در نخستین دستنوشته های خود، اصل بنیادی خودآیینی کانت را همچون آرمان فلسفی خویش به مثابه ی ابزاری در نبرد با مرجعیت و شریعت مسیحی به کار برد. هگل جوان بر آن بود تا با بهره گیری از قوای نقادانه ی فلسفه ی کانت، ضربه ای تمام عیار بر پیکر واحد دین پوزیتیو و استبداد سیاسی بزند. اما رویکرد او در این دوره صرفاً سلبی و مبتنی بر رد و انکار نبود بلکه نگاه او متوجه دولتشهرهای عهد باستان همچون بدیلی برای وضعیت دینی و سیاسی دوره ی معاصر بود. «هگل جوان پولیس یونان را نه چون پدیده ی اجتماعی مربوط به گذشته که در نتیجه ی شرایط مشخص و معین به وجود آمد و از میان رفت، بلکه چون الگویی همیشگی و نمونه ای پیشتاز برای انقلاب معاصر در دولت و جامعه در نظر می گرفت» (لوکاچ، 1382 : 30). بدین ترتیب، «برای او عهد باستان چون یک نمونه ی بالفعل و زنده برای بشر به بقای خود ادامه می دهد. ممکن است از میان رفته باشد، اما باید آن را زنده کرد، در واقع، همین زنده سازی است که وظیفه ی اصلی عملی، فرهنگی و دینی زمانه ی مدرن است» ( لوکاچ، 1382: 75 ). رهیافت سیاسی هگل به واسطه ی نقد مفاهیمی چون پوزیتیویته، بیگانگی، استیلا، و استبداد شکل می گیرد.
2.پیدایش مفهوم پوزیتیویته[4] و نقد کانتی دین به نزد هگل
هگل جوان معتقد بود که آموزه های کانت در باب آزادی و خودآیینی از اهمیت و اعتبار ویژه ای برخوردارند. اومانیسم کانتی از مسیر خودمختاری انسانی و استقرار مفهوم آزادی به عنوان اصل بنیادین قوه ی قانونگذاری اخلاقی می گذرد. تمایز انسان به عنوان موجودی عقلانی با سایر موجودات طبیعی در جریان همین مناسبات اخلاقی است. هگل با در اختیارگرفتن مبانی فلسفی کانتی به ویژه اصل خودآیینی یا استقلالِ اراده، در راستای نقد دین گام بر میدارد و از درون همین نقد تعبیر پوزیتیویته را به کار می برد.
عمده ترین مسئله ی هگل جوان بیگانگی انسان است که به گمان او ریشه در حیث پوزیتیو دین دارد. بر این اساس، او پوزیتیویته را موجب فساد و تباهی دین میداند. به نظر هگل، پوزیتیویته در دین موجبات از دست رفتن آزادی اخلاقی را فراهم میکند که این امر خود نیز منجر به فقدان به کارگرفتن مستقل قوای عقلی میگردد. دین در شکل پوزیتیو آن مبدل به عینیتی مرده و بی روح میشود که هیچ نسبتی با مسائل عمده ی زیست انسان ندارد. پوزیتیویته، حل و فصل امور انسانی به دست نیروهای ماورایی و خارج از دسترس و حدود و ثغور عقل است. به زعم او، ریشه های این پوزیتیویته ی متصلب را میبایستی در باورداشتن به مرجعیتی بیگانه با عقل آدمی جستجو کرد. او بر این باور است که ایمان پوزیتیو الغای خودآیینی عقلانی است. هگل آشکارا از آشتی ناپذیری پوزیتیویته و آزادی سخن میگوید و آن را مصداق بارز انقیاد و بردگی انسان میداند. بر این مبنا، ایمان پوزیتیو در نظر او در حقیقت نقطه ی بازگشت ناپذیر تسلیم یا سرسپردگی به مرجعیت دیگری است.
بدین ترتیب، پوزیتیویته در معنای هگلی آن، همان عنصر متمایز بین استقلالِ اراده یا به کاربستن عقل در امور انسانی و «مکانیسم مرده»[5] یا تعلیق عقل آدمی و واگذاری امور به دیگری است. او اخلاق پوزیتیو را نیز محصول همین ایجابیت دینی میداند و در اینباره می نویسد: «آموزهی اخلاق برآمده از چنین امری، از لحاظ اصول خویش، علمی مستقل و قائم به خویش نیست. یعنی ذات اخلاقیت بر آزادی نهاده نشده و بیانگر استقلالِ اراده ی آدمی نیست» ( هگل، 1386 :116). او معتقد است که برانگیخته شدن کنش اخلاقی تنها هنگامی میسر است که سوژه، خود قانونگذار خویش باشد، که پایه ی قانون اخلاقی صرفاً اراده ی خود-قانونگذار و نه هرگز مرجعی خارج از دایره ی این خواست و اراده ی خودبنیاد است. هگل مدعی است که روح این قانونگذاری در دین مسیحی وجود ندارد، چرا که مسیحیت قوانین خود را به صورت مجموعه ای از قواعد متصلب و جزمی که بیرون از ساحت وجودی ما مقرر شده است بر ما عرضه میکند، و این چیزی جز تحمیل اراده ای فراتر از خواست بشر به او نیست. هگل در برابر عینیت مرده ی دین از عینیت واقعی سخن به میان میآورد که همانا برآیند کنش و فعالیت عقلانی است.
3.دین پوزیتیو و استبداد سیاسی
هگل جوان ریشه های عقب ماندگی سیاسی و اجتماعی آلمان را بیش از هر چیز در آموزه های مسیحی می دید. از نظر او همپوشانی قدرت دین پوزیتیو و قدرت سیاسی ثمره ای جز انقیاد و سلطه ندارد، امری که برای انسان مدرن دیگر قابل پذیرش نیست. دغدغه ی او خروج از این انقیاد و سلطه و دگرگونکردن تمامی روابطی است که چنین وضعیتی را به فرد تحمیل میکند. فهم هگل از دین به ویژه مسیحیت هرگز انتزاعی نیست، او عمیقاً با اتکا بر نگرشی تاریخی بر آن است تا شرایطی را که منجر به چنین امری گشته تحلیل کند. او مسیحیت را همچون آموزه ای در خدمت وضع موجود در نظر می گیرد، مانند آیینی که جز رامکردن توده ی ستمدیده در برابر تازیانه ی استبداد حکومت چیزی در چنته ندارد. برداشت بدبینانه و ناامیدکننده ی او از مسیحیت تنها به دورانِ نخستینِ حیات آن منحصر نمی شود بلکه تاریخ متأخر آن را نیز در بر می گیرد، تاریخی که به باور هگل تا پیش از انقلاب فرانسه ادامه می یابد، تاریخی که سرشار از داد و ستدهای مذهب و سیاست برای استیلا بر توده ی مردم است.
دیدگاه مترقی و گرایش تحولخواهانه ی هگل جوان، زمینه ی تکوین درک منحصربه فرد او از تاریخ به مثابه ی یک فراشد نیز بود. بر این مبنا، او ظهور مسیحیت را نیز در چارچوب درکی تاریخی تحلیل میکرد و آن را به مانند یک ضرورت عینی در نظر می گرفت. ضرورتی که کلیت[6] یعنی آگاهی و زیست انسان را دچار دگردیسی کرده است. در نظر هگل، مسیحیت به سان یک دین تنها زمانی توانست به عرصه ی وجود پا نهد که حیات مبتنی بر آزادی و آگاهی جهان کهن دچار فروپاشی شده بود. مسیحیت در حقیقت صورتبندی همین فراشد زوال و نابودی جوامع باستان در قالب آموزه های دنیاستیز و دنیاگریز بود. آموزه های که بشر را در ناکامی و سیهروزیِ گرفتار در آن بیشتر فرو میبرد. سیاست عملاً موجود و رژیمهای سلطنتی منحط آن روز چیزی جز همین اشکال تباهی و سیهروزی نبودند. حکومتهایی که تنها با از میانرفتن خواستِ آزادی و والایی پا به عرصه ی وجود نهاده بودند، و مسیحیت آشکارا مسئولیت تئوریزه کردن آنان را بر عهده گرفته بود. از نظر هگل، چنین سیاستی همانقدر برآیند بیگانگی فرد است که پیشتر الهیات جلوهای تمام عیار از آن بود. این بیزاری و نفرت از گسیختگی سیاسی و اجتماعی و فرورفتن فرد در انزوا، ترس و بردگی نمایانگر نگرشهای هگل جوان درباره ی دین پوزیتیو بود.
اما به باور هگل نمی توان به دین همچون پدیده ای مجزا از روند تکامل اجتماعی زندگی انسان نگریست. برعکس، او معتقد است که اگر دین به مثابه ی یک فراشد تاریخی توانسته دست در دست سیاست منادی سرکوب و انقیاد و بردگی شود، بازسازی و احیایِ آزادی و خودمختاری انسان نیز تنها از درون تحول در قالب جنبشهای دینی میسر است. به عبارت دیگر، راه اصلاحِ صورتبندی های اجتماعی و سیاسی از مسیر اصلاحات ساختاری مبانی عقیدتیِ دینی امکانپذیر است. او از این دیدگاه حتی در دوران پختگی فکری نیز برخوردار است و به صراحت اذعان میکند: «این اصلی دروغین است که میگوید بدون آزادی وجدان میتوان موانع قانون و آزادی را از میان برداشت، یا اینکه بدون اصلاح دینی، انقلاب میتواند وجود داشته باشد» (لوکاچ، 1382: 45). با وجود این، هگل جوان بسیار جدیتر به مسئله ی اصلاح دینی می پردازد، او تلاش میکند تا با تفکیک بین دینی پوزیتیو یا مبتنی بر شریعت و دین درون ذات[7] یا مبتنی بر طریقت، و ابداع مفهوم دین قومی مسیر تحولخواهی سیاسی را هموارتر کند.
4.دین پوزیتیو و دین درونذات
تضاد بین دین پوزیتیو و دین درون ذات در نظر هگل بسیار حائز اهمیت است، تا آنجا که او امکان بازسازی و تجدیدحیات سیاسی را در برچیده شدن آنچیزی میداند که وی آن را دین عینی می نامد. هگل در رساله ی توبینگن[8] عنوان میکند که «دین یکی از مهمترین مسائل زندگی ماست» (hegel,1793,30)، و تمام شئون زندگی ما را در بر میگیرد. با وجود این، وی از همان ابتدا بر تمایز بین دین عینی و دین ذهنی تأکید میکند، به باور او، «دین عینی، همان اصول اعتقادی و تعالیم دینی است، دینی که مقید و نهادینه گشته است. [و] دین ذهنی دینی است که از راه افراد به زندگانی خویش ادامه میدهد، این دین، نه به تعالیم، بلکه به احساس و عمل مربوط میشود» (بیزر، 1391: 22). از نظر هگل، «دين عيني تجسم باوري است که در عمل هستي پذيرفته شده اي دارد، ادراک و حافظه قدرتهاي موثر و کارآمد آن هستند، پژوهش امور واقع، تأمل در آن از آغاز تا پايان، و حتي ايمان به آن از پيش موجود است. دين عيني مي تواند همچنين داراي شناخت عملي باشد، هرچند اين چيزي جز سرمايه اي مرده نخواهد بود. دين عيني را ميتوان در ذهن سامان داد، ميتوان آن را نظام مند کرد و به صورت کتاب در آورد يا به صورت سخنراني به ديگران ارائه اش کرد. دين ذهني اما از سوي ديگر تنها در احساسات و اعمال بيان ميشود. اگر من ميگويم شخصي ديندار است، اين بدان معني نيست که او در اين حوزه تعليم ديده است، بلکه آن در احساسات قلبي اش حضوري فعال دارد، او در حيرت است، و خود را به خدا نزديکتر مي داند، قلب او خدا را در طبيعت و در تقدير انسانها ميشناسد و ميبيند، او پيش از خدا نزد خودش سجده ي شکر به جا ميآورد، قدردان خود و ستايشگر خويش در همه ي اعمالي است که انجام می دهد» (hegel,1793,33-4). بنابراین، برای او دین عینی نماد دین مرده و بیروح و برعکس دین ذهنی نمونه ی دین زنده و پویاست. دینی که در درون فرد تأثیر دارد و در بیرون از او به صورت کنشگری و فعالیت مستمر بروز میکند.
5 . دین خصوصی[9] و دین قومی[10]
بر همین مبنا، هگل تقابل دیگری بین ذات و ماهیت دین را مطرح میکند، تقابلی که به لحاظ عملی دارای اهمیت بیشتری است. این تقابل نزد هگل با عنوان دین خصوصی و دین قومی بیان میشود. در توضیح این تقابل او اظهار میدارد: «تفاوت عمده ی میان دین قومی و دین خصوصی در یک مسئله است. در مورد دین قومی، در قلمرو تخیل و احساس به واسطه ی تأثیر نیرومنداش، در روح با قدرت و الهامبخشی رسوخ میکند، و روح آن به ضرورت آزمون اصیل کسب فضیلت است. از سوی دیگر، تحصیل افراد در حراست از شخصیتشان، چالش وضعیت آنها با تکالیفشان و توصیه به آنها در این مورد، انگیزه های خاص برای کسب فضیلت، تسلی و توجه و مراقبت در برابر مصیبت و بدبختی شخصی- همگی در دین خصوصی رها میشوند، در صورتیکه برای دین قومیِ همگانی که در ملاحظات پیروانش وضوح دارد، این امر به چشم نمیخورد» (hegel,1793,47-8).
از نظر هگل دین قومی از عقل نشئت میگیرد و بر تخیل و احساس اثر میگذارد و در نهایت نسبتی تنگاتنگ با فعلیت نیازهای زندگی فرد و امور عام مردم یک کشور دارد. به باور او دین قومی دین امر و نهی و باید و نباید نیست، بلکه برعکس وظیفه ی اصلی آن رشد و بالندگی روح ملت است. دین قومی انگیزه ی اصلی رشد و بالندگیِ حس عظمت و شکوه مردم است. درک هگل از مفهوم دین قومی به شدت بر دیدگاه سیاسی او در این دوره تأثیر داشت. به نحوی که او بر آن بود تا این مفهوم را به نقطه ی عزیمتِ جنبش آزادیخواهی در آلمان مبدل سازد. به همین اعتبار او مذهب خصوصی را پایه و اساسی برای اخلاق فردی میدانست، در حالیکه مذهب قومی را همچون بنیان روح قومی در نظر میگرفت. با این اوصاف، مسیحیت برای هگل نمونه ی عملی دین پوزیتیو است؛ دینی که فاقد نیروی زنده و پویاست، دینی که به طور کلی، تأثیری جز رخوت و سستی در زیست سیاسی و اجتماعی افراد ندارد. برعکس، ایدئآل دینی هگل، دین قومیِ جوامع باستان است؛ دینی که بین مردم و دولت جدایی نمی افکند و در عین حال زنده و پویاست.
نتیجه
مسئله ی محوری هگل جوان انحطاط اجتماعی و سیاسی است که در مناسبات اجتماعی و استبداد سیاسی تجلی یافته است. او با رویکردی تاریخی/ فلسفی و با بهره گیری از مفهوم خودآیینی اخلاقی کانتی ریشه های این انحطاط را در پوزیتیویته ی مسیحیت جستجو میکند. یکی از موارد مهم دستاورد هگل در این دوره کشف همین دیالکتیک میان واگذاری آزادیِ اراده به مرجعیت بیرونی پوزیتیویته ی مسیحیت از یکسو و بردگی و استبداد سیاسی در جامعه ی مدرن از سوی دیگر است. او که با بهره گیری از مفهوم بیگانگی که ماحصلِ فقدان تفکر و بازاندیشی در آموزه های دینی است، توانست نقد الهیات را به نقد سیاست تبدیل کند و به اشکال گوناگون نظامهای سیاسی موجود حمله کند، پس از آن بر این شد تا الگو یا بدیلی برای رژیمهای سیاسی در جامعه ی مدرن پیدا کند. این الگو یا بدیل چیزی نبود جز دولتشهرهای یونان باستان. شاکله ی اصلی تحلیل هگل در اینجا بازسازی تقابل دین ذهنی یا غیرپوزیتیو در دولتشهرهای یونان باستان و دین عینی یا پوزیتیو در عصر جدید است. و این بدان معناست که با از دسترفتن آزادیِ اراده و وحدتِ فرد و دولت در دنیای باستان زمینه برای ظهور استبداد، بندگی و بردگی سیاسی مبتنی بر پوزیتیویته ی دین مسیح هموار شد و این امر خود زمینه ساز شکل گیری دوره ی انحطاطِ اجتماعی و سیاسیِ اعصار پس از آن بود. بنابراین، محور اندیشه ی هگل جوان احیا و تجدیدحیات الگوی جمهوری های باستان و به تبع آن آزادی اخلاقی، اراده و وجدان در برابر تباهی سیاسی مبتنی بر مسیحیت دوره های بعدی است. با اینحال، او پیش از تحقق چنین ایده ای تلاش میکند تا ابتدا رابطه ی تنگاتنگ دین پوزیتیو با استبداد سیاسی را توضیح دهد و پس از آن با نفی مطلق این مناسبات، زمینه ی بروز و ظهور حکومت مبتنی بر وحدت فرد و دولت و مشارکت فعالانه اش در زیست سیاسی و اجتماعی را بشارت دهد.
فهرست منابع
1- بيزر، فردريک. (1391). هگل. ترجمه ي سيد مسعود حسيني. تهران: ققنوس.
2- راوچ، لئو. (1382). فلسفه ي هگل. ترجمه ي عبدالعلي دست غيب. آبادان: نشر پرسش.
3- کانت، ايمانوئل. (1381). دين در محدوده ي عقل تنها. ترجمه ي منوچهر صانعي دره بيدي. تهران: نقش و نگار.
4- لوکاچ، گئورگ. (1382). هگل جوان: پژوهشي در رابطه ي ديالکتيک و اقتصاد. ترجمه ي محسن حکيمي. تهران: نشر مرکز.
5- هگل، گئورگ ويلهلم فريدريش. (1386). استقرار شريعت در مذهب مسيح. ترجمه ي باقر پرهام. تهران: آگاه.
6- Hegel,G.W.F (1948) (trans. T.M.Knox), Eaely The Ological Writings (Chicago : Chicago University Press).
7- Hegel,G.W.F (1984) (trans.C.Butler), Hegel : The Letters (Bloomington: Indiana University Press).
8-Hegel,G.W.F. (1956)( trans.J.Sibree), Lectures on the philosophy of History (New York :Dover).
9-Hegel,G.W.F. (1984) (trans.P.Fuss and J.Dobins),Three Essays,1793-1795 (Notre Dame,Ihdiana: University of Notre Dame Press).
[1] پوزیتیویته Positivity مفهومی بنیادی در اندیشه ورزی هگل در دوره ی برن است. ریشه های شکل گیری این مفهوم را میتوان در دو جریان بزرگ تفکر پیش از او جستجو کرد. نخست، نهضت روشنگری آلمانی که لسینگ نماینده ی برجسته ی آن به شمار میرفت و دوم، نظام اخلاق کانتی. این دو جریان عمده به طور کلی منجر به شکل گیری اومانیسم نظری هگل از یکسو و تضعیف جایگاه نهادی دین تحت تأثیر آموزه های فلسفه ی اخلاق کانت از سوی دیگر شد. اما تلاش هگل در برساختن مفهوم پوزیتیویته نوعاً فرارفتن از این ریشه های فکری است؛ به نحوی که او در صدد بود تا از دل مفهوم پوزیتیویته معنایی را استخراج کند که ضمن برخورداربودن از دو نقد پیشین خود حاوی رویکردی نو به مسائل کهن باشد. این معنا چیزی جز بیگانگی Entfremdung نبود، بیگانگی جوهر مفهوم پوزیتیویته است و همانگونه که مشخص است نقشی محوری در فلسفه متأخرتر هگل به ویژه در دوره ی ینا و در «پدیدارشناسی روح» ایفا میکند. با وجود این، معنای ضمنی بیگانگی در مفهوم پوزیتیویته، هم بیانگر وانهادگی ماهیت زنده ی سوژه در عینیتی خشک و بی روح است و هم روایتگر جمود و مردگی آموزه های دینی در برابر پویایی و خلاقیت خودآیینی اخلاق مدرن. هگل با اشاره به این مفهوم و با خواست محوشدن آن در پی احیا و باز زایش عقلگرایی نو در دین و جامعه است.
[2] Berne
[3] Autonomy
[4] Positivity
[5] Lifeless machine
[6] Universality
[7] Subjective Religion
[8] Tubingen Essay
[9] Private
[10] Volksreligion