پژواک معناها؛ گفتوگو با رانِلد کیتای
اندرو لامبِرث، ترجمهی علی گلستانه.
متن حاضر گزیدهای است از گفتوگوی طولانیِ لامبِرث و کیتای با نام «پناهگاههای ناامن».
لامبِرث: منظورتان چیست از این که میگویید آثارتان حاوی «زندگیهای پنهان» هستند؟
کیتای: همهی نقاشیها حاوی زندگیهای پنهانی هستند که تماماً رؤیتپذیر نیست، درست مانند همهی آدمها، مانند طبیعت. کسی نمیتواند دیگری را صرفاً براساس چهرهاش قضاوت کند، بگذریم که برخی چنین میکنند. یک شمایل تصلیب و یا اثری از مُندریان حاوی زندگیهای پنهانی هستند که میشود (یا شاید هم نشود!) از راه کتاب خواندن، آموزش، تجربه، تخیل، یا تفسیر آنها را دریافت.
یکی از فرهنگنامههای هنر، شما را «از پیشکسوتان، و بهویژه عضو مهم جنبش پاپ» معرفی میکند. با این تعریف موافقاید؟
خیر. تنها بخشهای فرهنگ پاپ که به هنر من نزدیک است، فیلمهای سینمایی و بازی بیسبال است.
همان مدخل در همان فرهنگنامه، هنر شما را «خودنگارهی یک زائر در جهانی زشت که با خرد و آفرینندگی زیبا شده» معرفی میکند. این شناخت تا چه حد به آنچه شما در نظر دارید نزدیک است؟ آیا با بدفهمی مردم از خودتان مشکلی دارید؟
بله. فکر میکنم اگر عشق و نیکی را نیز به این تعریف بیافزایید، تقریباً به آنچه در نظر داشتم نزدیک است. [و اما دربارهی بد فهمیدهشدن] مگر همه چیز مورد بدفهمی قرار نگرفته است، از جمله خداوند و مسیح؟
فرهنگنامهی دیگری نقاشیهایتان را «هجویات کالیدوسکپوار» نامیده است. آیا موافقاید که آثارتان درونمایهی هجو دارند؟
خیر، یا بهندرت. شاید «آبزُرد» مناسبتر باشد. ولی بیش از همه، واژهی «بیگانه» را میپسندم… «هنر بیگانه».
هدفتان از کشیدن پرتره چیست؟
میخواهم بینندگان را مسحور کنم، که البته فکر کنم چنین چیزی بهندرت روی میدهد. من به این ایده علاقمندم که مواجهه با چهرهی «دیگری» مسئولیتزا است. چهره در چهره در چهره؛ چه معادلهای!
در پرترههایتان میخواهید شباهت فیزیکی را بازنمایی کنید یا شباهت «روانشناختی» را؟
اگر بتوانم دوست دارم به شباهتی ظاهری با موضوع کارم برسم. ولی در نقاشی اخیرم از «ساندرا آنجلس» تلاش نکردم تصویر شبیه دربیاید، چون هنگامی که به او[1] میاندیشم بهندرت میتوانم اجزاء چهرهاش را در نظر آورم. بنابراین میتوان گفت نقاشیهایی که از چهرهی او کشیدهام «روانشناختی» هستند، مانند صدها آبتنیکنندهای که سزان کشیده است؛ همهی آنها را از پندار خود نقاشی کرده، و نه هرگز از روی واقعیت.
جولیان اسپالدینگ[2] اخیراً تعریفی از هنر ارائه کرده است: «هدیهای بیقیدوشرط به دیگران». اگر کارمایه[3] از معنایی پنهان اشباع شده باشد، که معتقدم نقاشیهای جدیدِ ‘لس آنجلس’ شما که به مسئلهی عشق شما و ساندرا مربوط میشود چنین است، آنوقت میشود گفت که این امر هنر را اتفاقاً به «هدیهای قیدوشرطدار» تبدیل میکند؟ آیا تصور عمومی شما این است که باید در پی شناخت پژاوکهای ژرفتر موضوع اثر بود؟ یا اینکه این پژواکها باید پوشیده باقی بمانند؟
این هیچ تناقضی با معناهای محرمانه ندارد! بعضی از این معناها ممکن است همهفهم شوند و بعضی هم نه. یکی سلیقهاش این است که دربارهی تصویر بیشتر بیاموزد، یکی هم اینطور نیست. من حتی با سرنوشت یک اثر هم عمیقاً تحت تأثیر قرار میگیرم، مثل تابلوی دکتر گاشه، از زمانی که یک بانوی جوان یهودی آن را به قیمت ۵۸ میلیون دلار خرید، تا زمانی که یک آقای ژاپنی ۸۲ میلیون دلار برای آن پول پرداخت کرد. به زمانی میاندیشم که به آن خیره شده بودم! [واقعیت آن است که] هیچ هنری در خلاء زیست نمیکند. هیچ قطعیتی در هنر نیست. میگویند در تورات هفتاد چهره هست! یک تصویر [هم] مثل نامهای عاشقانه است که در هر بار خواندن معنایی متفاوت میدهد.
کمی پیش از درگذشت جان تیوسا، دیوید سیلوستر در گفتوگویی با او توضیح میدهد که چگونه به تابلوی نقاشی مینگرد. چنین میگوید: «هیچ احساس نمیکنم دانشی حرفهای دارم که میتوانم به آن پناه ببرم. تجربه[ی اثر هنری] غریزی است، جایی میان دعا و احساس جنسی. وقتی میگویم ‘احساس جنسی’، مُرادم واکنشهایی است که فرد به بدن دیگری نشان میدهد.» این همان چیزی است که شما معتقدید که نقد خوب باید عهدهدار شود ـ همراه با نوعی تمرکز موردنیاز در دعا؟
نه. هر بینندهای در هنگام تماشای تابلوی نقاشی، توشهی شخصی خود را همراه دارد، آنقدر شخصی همانند اثر انگشت. این توشه میتواند روانشناختی باشد، یا فرهنگی، تجربی، زیباشناختی، تحصیلی، خرافی، نفرتبار، دوستانه، عاشقانه، بیتفاوت، یا هر چیز دیگر. این رسم جهان است. واقعاً فکر میکنید سیلوستر غیرکارشناسانه و با غریزهی ناب تابلوها را تماشا میکرده است؟ مطمئنم که نه. او سیاسی بوده، مانند خیلی از منتقدان و هنرمندان.
خشم شما از منتقدان بریتانیایی کاهش یافته است؟
بله و خیر. جنگ یعنی جهنم؛ اما من جهانی نوین و شگفت یافتهام، عینی، هنری، و حتی شاید اخلاقی، اخلاقی در معنای دین یهود، که زندگی روزمره را به یک مواجههی جادویی چهرهبهچهره بدل میسازد که در آن دشمنان تمایل دارند آدم را در نیستی حل کنند. اما من هنوز میآموزم، لغزش میکنم، و تلطیف میشوم.
حالا که میبینید منتقدان بریتانیایی قطعاً پای خود را از محدودهشان به حریم شما دراز کردهاند، میتوانید توضیح دهید که به نظرتان یک منتقد باید چه نقشی داشته باشد؟
هیچ «باید»ی در کار نیست؛ اما مرد یا زنی که نیتی خیر دارد با نقد خود ردّی جادویی بر نظام بیرحم هنر به جا میگذارد، بهویژه منتقد بیتعصبی که ذهن و استعدادی کمیاب داشته باشد. نقدگری[4] میتواند همچون دیداری میان ذهن و روح باشد، منظور از کمیابی همین است.
چه چیزی یک نقد خوب را میسازد؟
وسوسه میشوم بگویم: بیگانگی، همچون هنرمندی که دوام میآورد. نیز وسوسه میشوم بگویم نقدگری بیشتر هنگامی در یاد مانده که دربارهی چیزهایی بوده که به آن عشق میورزیده، نه چیزی که از آن نفرت داشته است.
گفتید که همچنان میآموزید و لغزش میکنید. درحالحاضر مشخصاً چه چیزی میآموزید؟ با چه کتابهایی دمخور هستید؟
هرگز در طول زندگیام به اندازهی این هفت سال اخیر در لُس آنجلس مطالعه نکردهام. شاید چون برای نخستین بار در پنجاه سال گذشته، زنی در زندگیام نبوده است. روزانه چهار وعده مطالعه میکنم: شش صبح در وقت قهوهام نوشتن اعترافاتم را دنبال میکنم، امانوئل لِویناس میخوانم؛ البته نه پدیدارشناسیاش را که برای من بسیار دشوار است، بلکه نوشتارهایش را دربارهی چهرهی بشری، چیزی که برای نقاشیام بسیار الهامبخش است. وقتی در برابر سهپایه هستم، دوست دارم دربارهی مسائل هنری بخوانم، [مثلاً] نوشتههای مهیِر شاپیرو[5] دربارهی مُندریان را. دو و نیم بعدازظهر، پس از چُرتی کوتاه، قطعاتی از تورات را میخوانم. هشت عصر، پس از تماشای بیسبال یا بخشی از یک فیلم در تلویزیون کابلی، دوست دارم یک زندگینامهی خوب بخوانم. درحالحاضر بهطور متناوب زندگینامهی کییِرکگارد (که طرحی از او را هم آغاز کردهام) و یک بیوگرافی جدید از کهنهسرباز لندنیام، ویسلِر میخوانم. از زمانی که به وطنم برگشتهام حدود صد بیوگرافی خواندهام. در حدود ده کتاب هست که هرگز از من جدا نمیشود، ازجمله قصر کافکا و تَتَبُّعات مونتِنی.
میتوانید چند نمونه از نکاتی را که لِویناس دربارهی چهرهی بشری میگوید بیان کنید؟
در آکسفورد در اواخر دههی ۱۹۵۰، سه تا از دوستان نزدیکم فیلسوفان امریکایی جوانی بودند که از اندیشهی مناقشهبرانگیز متفکر بزرگ یهودی، ویتگنشتاین پیروی میکردند. این بچهها نخستین کسانی بودند که تابلویی از من خریدند. این تابلو چهرهی هوسِرْل یهودی بود که مسیر نیرومند دیگری را در فلسفهی مدرن نمایندگی میکند، کسی که لِویناس را یاری کرد تا تعریفی از مفهوم مشهور «همسایه» که باید مانند خود با او رفتار شود ارائه کند.[6] لِویناس شاگرد هوسِرل بود که راه متفاوتی را در پیش گرفت، و این مفهوم را که «هر کسی دربرابر دیگری مسئول است» پیش نهاد. اندیشهی نوین لِویناس بازگوییِ اخلاقیات یهودی (و بعدتر مسیحی) بود، که بهترین جلوهی خود را در ایدهی او دربارهی چهرهی بشری یافته است. لِویناس گسترده است؛ اما ایدهی «چهرهی دیگری» چیزی نیست جز فرمان «تو نباید قتل کنی»، همان مفهوم «چهرهی خداوند»، تصویر خداوند. دِریدا، فیلسوف بحثانگیز یهودی شاگرد لِویناس، میگوید کار لِویناس روی مفهوم چهره «شرحی عظیم بر مفهوم خوشرویی است، چیزی که اخلاقیات آن را همچون خوشامدگویی به دیگری تعریف میکند، نوعی خوشروئیِ بیقیدوشرط». یکی دیگر از مفاهیم لِویناس که مرا شیفتهی تصویرگری میکند، ایدهی او دربارهی «خطابکردن» و «گفتن»، یعنی ماهیت گفتمان اخلاقی، است که در پس چهرهای که به سوی شما برمیگردد پنهان شده است. بدیهی است که دربرابر عظمت لِویناس برای من و تصویرهایم نمیتوانم در نقاشی جدیدی که روی سهپایه دارم حق مطلب را ادا کرده باشم. نام این نقاشی لُس آنجلس شمارهی ۲۴ است که در آن نوشتهای در کتاب مقدس را موضوع قرار دادهام که لِویناس را به شوق آورده است: کلمهی «دنده» یا «پهلو» که توضیح میدهد آدم و حوا پهلویی مشترک دارند،[7] همانطور که من و ساندرا داشتیم. وانگهی، لِویناس میگوید «شخص میتواند از اینکه آن دو بینیبهبینی (برابر و همسر با هم) به یکدیگر پیوستند حیرت کند»! من کوشیدم این برابری را نقاشی کنم! چیزهای زیادی دارم که از لِویناس بیاموزم. هنرمندان از دوران غارنشینی میخواستند چهرهی آدمی را نقاشی کنند. مسئله بر سر این است که چطور این کار را به شیوهای جدید انجام دهند، چیزی که ممکن است خیزش ایمان باشد. بههرحال، در کوشش برای بسیاری از نقاشیها لِویناس الهامبخش من بود.
چگونه به اتهام «ابهام عمدی» در آثار خود پاسخ میدهید؟
اتهام مضحکی است! هنر مدرن برای یک سده و بیشتر ابهامی عمدی داشته است. این یکی از دلایلی است که مزدوران نازی و استالینیست کوشیدند تا این هنر را بکُشند. مزدوران هنر در لندن کوشیدند تا مرا نابود کنند، و یکی از دلایلی که میگفتند بهخاطرش از من نفرت دارند، «ابهام عمدی» آثارم بود. اینها با گروه خوبی هممرام هستند: «‘آثار هنری’ اگر براساس خودشان فهمیدنی نباشند و برای توجیه خود نیازمند کتابچهای باشند پر از دستورالعملهای متظاهرانه، تا اینکه سرانجام کسی را بیابند که به اندازهی کافی توسریخور باشد که چنین حماقتی را تاب آورَد یا دربرابر این سخن بیمعنی صبر پیشه کند، چنین آثاری دیگر هرگز در میان مردم آلمان راهی نخواهند داشت». این را هیتلر گفته است. همهی مدرنیستهای خوب، بهبهانهی اعوجاج عمدیِ فرم و کارمایه، اینگونه مورد حمله قرار گرفتند، از سزان تا کوبیستها، تا اکسپرِسیونیستها، تا سوررئالیستها، تا هنر آوارهی خودِ من: مُندریان خداپرستی گنگ بود؛ کوسهماهیهای هِرست گنگاند؛ من یک جهود کهنهپرست پیر هستم که مثل تلمود هفتاد چهره دارم. باید سپاسگزار اینهمه لطف باشیم!
میشود گفت که آثار اخیرتان بیتابانه نقاشی شدهاند؟ این روزها تندتر نقاشی میکنید یا کندتر؟
پرسشتان مرا به یاد زایش هنر مدرن، از مانه و سزان تا فوویسم و کوبیسم میاندازد. خیلی بیتابانه، خیلی اسکیسوار، خیلی ناتمام، چنانکه منتقدان گفتهاند، و البته بسیار ارزشمند. بله، برای ثبت عاشقانههای ناممکنام با ساندرا پیش از مرگ بسیار بیتابم. بسیار بیتابم تا از راه نقاشی، راهی به سوی ارض موعود شخصیام بیابم. لعنت به «پایان»! دوشیزگان آوینیون پیکاسو را نگاه کنید، سلیقهی نوین هنر مدرن. دوستاناش از آن متنفر بودند، حتی ماتیس و براک. بنابراین آن را ۹ سال پنهان کرد. این اثر در قیاس با هنر امروز همانقدر رادیکال است که در ۱۹۰۶ بود. معتقدم که هنوز میتوانم از ناتمامی بیتابانهی آن بیاموزم. این برای آدم فضیلت است! این روزها نه تندتر نقاشی میکنم و نه کندتر.
ایدههایتان را پیش از آنکه شروع به کار کنید تثبیت میکنید؟ برنامهریزی میکنید که نشانههای موضوعشناختی خاصی را به کار گیرید؟ و تغییرات را در فرایند نقاشی اعمال میکنید؟
نه، واقعاً نه. در ابتدا ایدهای دارم؛ اما اغلب ثابت نمیماند. موضوعشناسی معمولاً در سرچشمههای کار من پنهان میماند، در کتابهایی که الهامبخش ایدههای تصویری هستند، یا در مردمان واقعی یا خیالی. برای مثال ساندرا در تصاویر من حضوری واقعی/غیرواقعی دارد. یک نمونهی خوب و متأخرش تصوّری است که اخیراً از ساندرا در هیأت شاخینا[8] داشتهام، حضور کابالاییِ [آرامش] خداوند در قالبی زنانه. او در درخت آتشین بر حضرت موسی ظاهر شد و کلمات خداوند را برای او ادا کرد: «هستم آنکه هستم!». داستاناش در سِفرِ خروج آمده. بعدتر، وقتی تفسیر دینیام را ارائه دادم، منتقدان متعصب قطعاً دیوانه شدند. بله، همیشه تغییراتی در مسیر نقاشیام هست، شکستها، ایدههای نو، نقصها، مسائل مربوط به رنگ و طرح، و بازبینیها، جنبههای نو، و چیزهایی از این دست.
در گفتوگویی که در ۱۹۹۴ با ریچارد مارفِت داشتید، گفتهاید که تصمیم دارید جایی خود را از موقعیت حرفهای «بازنشسته» کنید. هنوز همین تصمیم را دارید؟ چرا؟ اگر نقاشی نکنید، میخواهید چه کنید؟
تا لحظهی مرگ نقاشی خواهم کرد.[9] اما در طول این هشت سالی که لندن را برای بهبودی ترک کردهام، هر روز بیشتر بهشکل گوشهنشینی سالخورده درآمدهام ـ گوشهنشینی که مصاحبه هم میکند! گرچه از ۱۹۹۷ تا کنون چند کارنما و مرور موزهایِ آثار داشتهام، احساس میکنم از فضای هنر لندن و نیویورک منزوی شدهام. میتوانم این فاصله را احساس کنم. فاصله… و چقدر این را دوست دارم! دنیای من یعنی خانهام، کارگاه زردرنگام، خانوادهام، کافهای که در آن اعترافاتم را مینویسم، و پنج-شش زوج جوانی که عاشقشان هستم. این شبیه بازنشستگی نیست؟ ـ
.
منبع:
Kitaj, by Andrew Lambirth, London: Contemporary Art (PWP), 2004
[1]. مراد ساندرا فیشر (نقاش امریکایی) است. او که همسر دوم رون کیتای بود، در ۱۹۹۴ در ۴۷سالگی درگذشت. پس از درگذشت او، کیتای از لندن به لُس آنجلس نقل مکان میکند.
[2]. Julian Spalding، نویسنده و منتقد هنری بریتانیایی، متولد ۱۹۴۷.
[3]. subject matter
[4]. criticism.
[5]. Meyer Schapiro، تاریخنگار هنر و منتقد برجستهی امریکایی (۱۹۰۴تا۱۹۹۶). در اواسط دههی ۱۳۷۰، دو کتاب از او با نامهای ون گوگ و سزان، بهوسیلهی نشر مرکز و با ترجمهی حسن افشار به فارسی منتشر شد.
[6]. اشاره به فرمان خداوند در تورات: «همسایهات را همچون خود دوست بدار».
[7]. در عهد عتیق چنین آمده است: «و خداوند خوابی گران بر آدم مستولی گردانید تا بخفت، و یکی از دندههایش را گرفت و گوشت در جایش پُر کرد. و خداوند آن دنده را که از آدم گرفته بود، زنی بنا کرد و وی را به نزد آدم آورد. و آدم گفت: همانا این است استخوانی از استخوانهایم و گوشتی از گوشتم.» (سِفر پیدایش، ۲: ۲۱تا۲۳)
[8]. شاخینا یا سکینه، بهمعنای آرامش. در ادبیات دینی یهود، این واژه به بازتاب خداوند اطلاق میشود که در همهی عالم گسترده و عامل برقراری آرامش در نفوس مؤمنان است.
[9]. این گفتوگو در ۲۰۰۳ انجام شده است. کیتای در ۲۰۰۷، در ۷۵سالگی خودکشی میکند.