هشیاریِ ناهشیار در نگاه هوسرل و فروید
رودولف برنت
بر اساس ترجمه انگلیسی کریستوفر جوپ و پل کراو
مترجم : رضا اسکندری
دریافت فروید از ناهشیار، ریشه در مشاهدات بالینی-تجربی او از پدیدههایی دارد چون رویاها، لغزشهای زبانی و دیگر نمودهای روانرنجورانه، رفتارهای پرخاشگرانه-کودکانه در میان بزرگسالان، هذیانهای شیزوفرنی و نظایر آن. بر این اساس، در کار فروید، مشاهداتی «فراروانشناختی» نیز وجود دارکه که میکوشد تبیینی نظری را از جوهره ناهشیار و ارتباط آن با هشیار ارائه کند. این مشاهدات، زایاترین نمودهای خود را در نظریات سرکوبی و سایقهای روانی یافتهاند.
فیلسوفان بسیاری نظریه ناهشیار فروید را در مقام یک محرک ذهنی مورد استفاده قرار دادهاند و با تمایلی روزافزون به مباحثه پیرامون آن پرداختهاند. آنان به این نکته اشاره کردهاند که مفهوم ناهشیار در منظر فروید، سابقهای غنی در آراء فلاسفه دارد (کانت، شلینگ، شوپنهاور، فن هارتمان، نیچه) و چندپارگی نهادی و کمبودهای مشهود تئوریک، آن را نیازمند پینوشتهایی فلسفی ساختهاست. در این میان، برخی بر این باورند که جستجوی تاریخی ریشههای فکری مفهوم ناهشیار فرویدی، به شفافیت و وضوح آن انجامیده است؛ اما برخی دیگر در مباحث خود با آراء فروید، در جایگاهی از نگاه فلسفی قرار گرفتهاند که به سختی میتوان آنرا با مفهوم اصیل ناهشیار نزد فروید مجتمع نمود. این تلاشهای فلسفی، غالبا به برانگیختهشدن این تردیدِ به حق انجامیدهاست که گویی آنان، وجود یا عدم وجود ناهشیار را بدون در نظر داشتن توضیحات بالینی فروید به قضاوت نشستهاند.
فروید، خود مباحث نتیجهبخش اندکی را میان فلسفه و تحلیل روانی ارائه نموده است. فروید به دلیل دانش محدودش از فلسفه و به طور اخص، دانش بسیار کممایهاش از فلسفه هشیاری، مدعی است که فلسفه به عنوان فلسفه هشیاری، الزاما فاقد درک صحیحی از ناهشیار است، و از آن انتظاری جز تقلیل مفهوم ناهشیار به هشیار نمیرود، که به بیانی دیگر، به معنی نفی مطلق ناهشیار است. بر این اساس، به خوبی قابل درک است چرا فروید، شاگردانش و پیروانش، توجه اندکی را معطوف تاملات فلسفی صورت گرفته پیرامون ناهشیار ساختهاند. تلاش لاکان برای استقرار روانکاوی بر بستری استعلایی-فلسفی یک استثنا در این زمینه است؛ هرچند آن نیز از ناتوانی در ارائه بازنمودی از هشیاری و بهویژه از سرشت جسمانی، تاثیرگذار، احساسی و موقت آن رنج میبرد.
در مقابل، کار پرمایه روانکاوانی که از تفکرات پدیدارشناختی الهام گرفته بودند (بینسوانگر، باس) و پدیدارشناسان متمایل به روانکاوی (شلر، سارتر، مرلوپونتی، ریکور، م. هنری، دریدا) مشخصا امکان گفتگویی زایا را میان روانکاوی و فلسفه نشان داده است. اما به هرحال، بعضی از اینان نیز از اتهام نقد و کنار زدن آراء فروید، بدون تامل در کشفیات او در باب ناهشیار مبرا نیستند. مضافا آنکه، برخی از این متفکرین در برداشت انتقادی خود از آراء فروید، به صورت یکجانبهای از هایدگر تاثیر پذیرفته و به همین دلیل، به صورت تاسفباری از مفهوم اصیل فرویدی ناهشیار «درون» هشیاری غافل شدهاند. آنها اقتصاد مکانیکی سایقهای فروید را به زبان تحلیل وجود هایدگر برگردانده و بدین ترتیب از پرسمان فلسفی جوهر سایقها و احتمال نمود آنها در بازنماییهای هدفمند، گریختهاند. فراتر از این، آنان تلاش خودِ فروید برای تبیین پدیدارشناختی مفهوم ناهشیار (تشریح او از روش بروز بازنمایی ناهشیار در هشیاری بدون انکار ریشههایش در ناهشیار) را به ندرت مورد توجه قرار دادهاند. بدینترتیب، به درستی در معرض این انتقاد قرار دارند که روانکاوی پدیدارشناسانهای را بدون توجهی درخور به پدیده ناهشیار و به ناهشیار در مقام یک پدیده بسط دادهاند.
در مقابل، فروید در کار خود، بارها به پرسش از کیفیت بروز ناهشیار باز میگردد. اما به هر روی، برونداد کار او شناسه کاری کاملا توصیفی را دارد و به همین سبب، پاسخگوی نیازهای استعلایی-فلسفی یک نظام پدیدارشناسی هشیاری نیست. برای فروید، ناگفته پیداست که ناهشیار برای بروز الزاما محتاج هشیاری است، هرچند در هنگام بروز، ناهشیار تفاوتهایش با هشیاری را هم ابراز میکند. این دقیقا بدین معناست که ناهشیار خود را از خلال شکافهای موجود در میان ارتباطات منسجم هشیار ابراز میکند: در زنجیره افکار غیر منطقی، در فراموش کردن، در چیدمان فوقالعاده تخیلات و محتویات گویای خوابها، در فوبیاها و دیگر نشانگرهای روانرنجوری. حالات احساسی هشیارانه اما توضیح ناپذیری چون ترس نیز، به شدت ذهن فروید را مشغول میکند.
پدیدارشناسی استعلایی هشیاری، با فاصله گرفتن از جبرگرایی فرویدی که رابطه میان هشیار و ناهشیار را الزامی میداند، خود را درگیر این وظیفه میسازد که نشان دهد چگونه هشیاری میتواند امر ناهشیاری را که برایش غریب یا غایب محسوب میشود، بدون دخالت دادن ناهشیار در این فرایند یا به زیر سلطه درآوردن آن، به ظهور برساند. در ادامه خواهم کوشید تا نشان دهم نظریه بازنمایی شهودی هوسرل، و به طور اخص نظریه تخیل، چگونه میتواند این وظیفه ظاهرا ناممکن را بهطوری عملی به انجام رساند. به هرحال، من صرفا به تبیین ویژگی منحصرا استعلایی-پدیدارشناختی این راه حل، با ارجاع به ریشههای نظریه هوسرل در مورد تخیل در درک درونی از زمان، به عنوان یک حالتِ زیست خواهم پرداخت. نظریهای که در عین تاثیرگذاری، مولد و بازتولیدکننده نیز هست.
بدینترتیب، این کار بدان معنی نیست که مفهوم فرویدی ناهشیار با دامنه کاملا تجربی-توصیفیاش، از نظریه بازنمایی تخیلی هوسرل قابل اشتقاق است. در مقابل، با استفاده از تحلیل هوسرل از خیال-هشیاری، سعی شده است تا نشان داده شود هشیاری کنونی چگونه میتواند خود را با هشیاری غیر کنونی، و به تبع آن بیگانهای سازگار سازد که به زنجیره همسانی از هشیاری (رویآورنده) تعلق دارد. هشیاری درونی و مولد از زمان، گویای این نکته است که هشیاری اصالتا دارای این توانایی است که میان خود و دریافت مستقیمش از زندگی فاصله ایجاد کند به جای آنکه سریعا با آن اختلاط یابد. نتیجه این دیدگاه، نه تنها به دامنهای از بینشهای مختلف در خصوص جوهره تفاوتهای میان هشیار و ناهشیار میانجامد، که امکان هشیاری و نمایش نمادینی از زندگی متاثر از سایقهای غریزی را نیز فراهم میآورد. در عین حال، این دریافت پدیدارشناسانه از مفهوم ناهشیار فروید در در چارچوب نظری هشیاری ذاتا تکثیرشونده، ما را به نقد تبیینهای فراروانشناختی فروید از ناهشیار به عنوان یک هشیاری ساده، درونی، بازنمایی شونده و ناآگاهانه رهنمون میشود. ناهشیار تنها یک هشیاری جداافتاده و نا آگاهانه یا یک هشیاری انعکاسی ایجاد شده در فرآیندهای غیرمنطقی اولیه نیست؛ بلکه در مقابل هشیاری دیگرگونهای (از خود) است. همانگونه که خود فروید هم اشاره کرده است، رمز ناهشیار، در واقع همان رمز هشیاری است.
1- تحلیل هوسرل از هشیاری از امر غایب
در نگاه نخست چنین به نظر میرسد که هوسرل و فروید، نه تنها از هشیار، که از ناهشیار نیز برداشتی مشابه دارند. اگر این واقعیت را در نظر بگیریم که فروید و هوسرل هر دو از شاگردان برنتانو بوده و با نویسندگان و تئوریهای روانشناختی مشابهی برخورد داشتهاند، این تشابه کمتر شگفت به نظر میآید. برنتانو در کتاب خود روانشناسی از منظری تجربی هشیاری را به عنوان تنها ارتباط میان بازنماییهای رویآورنده تعریف میکند که که با یک هشیاری درونی پیش-انعکاسی همراهی میشود. در نتیجه، بحث اصلی او در معنای ناهشیار در وهله نخست معطوف به این پرسش میشود که آیا هشیاری بی آنکه ملتزم به چنین هشیاری هدفمندی باشد امکان وجود خواهد داشت و آیا فرض وجود چنین هشیاریِ ناهشیاری، میتواند از پسرفت بی پایان عملکرد هشیاری از خود اجتناب کند.
فروید و هوسرل تا پایان به تعریف برنتانو از ناهشیار به عنوان یک هشیاریِ درونیِ ناآگاهانه وفادار ماندند. اما در عین حال این تعرف را کامل نمیدانستند. فروید به جستجوی ریشههای غریزی سایقها و روشی پرداخت که قوای لیبیدو از آن طریق خود را با خاطرات نخستینی میآمیزد به صورت بازنمودهایی رخ مینماید که در شرایطی خاص، میتوانند راه خود را از ناهشیار به نیمه هشیار و به هشیاری ادراکی باز کند. هوسرل به بررسی موشکافانهای پیرامون حالات مختلف کنشهای رویآورنده هشیار دست زد و مستمرا به تشریح مفهوم هشیاری درونی از منظر برنتانو پرداخت. با فعالیت همزمان در این دو حوزه، او از بینش برنتانو و فروید پیشی گرفت هرچند، احتمالا بی آنکه بداند، عموما از مسیر خود آنها عبور کرده است. از این رو ضروری است که سهم هوسرل در بحث ناهشیار را در هر دو فضای کنشهای رویآورنده و هشیاری درونی جستجو کرد. از دید هوسرل، ناهشیار بهعنوان حضور امر غیرحاضر، در وهله نخست گونه ویژهای از کنش-قصدمندی است که تصویرسازی نامیده میشود و تعیینکننده کنشهای خیال، خاطره و همدلی است. میتوان نشان داد که امکانپذیری این کنشهای تصویرسازی، مطلقا ریشه در ساختار موقت هشیاری درونی دارد؛ و نیز اینکه دریافت صحیح پدیدارشناختی از از ناهشیار، نخست نیازمند تحلیل این هشیاری درونی است. بنابراین طبیعی است که جوهره ناهشیار را دیگر نمیتوان برپایه نبود مطلق هشیاری ادارکی درونی تفسیر کرد. بلکه بروز آن، و متعاقبا جوهره متعین پدیدارشناختی آن از ممکن بودن حالت دیگری از هشیاری درونی (از زمان) منتج میشود؛ حالتی زایا از هشیاری. هوسرل شخصا دریافت پدیدارشناختی بسطیافتهتری از ناهشیار را ارائه نمیکند، اما مواد لازم را فراهم میسازد تا ما این کار را به انجام برسانیم.
برای هوسرل هیچگاه دشوار نبود که به امکان تصویرسازی برای امر غایب بیاندیشد؛ زیرا او هشیاری را همواره به صورت دریافتی ذهنی از ادراکات و تجلیات عامدانه میدانست و نه حضور مطلق ادراکات حسی. در آثار نخستین او مانند فلسفه حساب و پژوهشهای منطقی، تصویرسازی هنوز به عنوان گونهای غیر منطقی و در عینحال غیرشهودی از تفکر تعریف میشد. بر اساس این تفکر، آن چیزی که به صورت شهودی و یا منطقی قابل دریافت نیست، توسط یک نشانه جایگزین و یا تصویری با معنایی مشابه تصویرسازی میشود. بنابراین، شگفتانگیز نیست که در آغاز و تا سالهای 5-1904 و سخنرانی مباحث بینادی پدیدارشناسی و نظریه دانش، هوسرل کنشهای تصویرسازی احساسی چون خاطره و خیال را به صورت گونههایی از آگاهی تصویری درک میکند. او میتوانست این دیدگاه را بر مطالعات گستردهای پایهگذاری کند که تا آن زمان در خصوص هشیاری تصویری ادراکی صورت گرفته بود و بعدتر، بهویژه در ارتباط با هشیاری تصویری زیباشناختی، او را نیز به خود مشغول داشت. بر این اساس، خیال و خاطره، صوری از هشیاری تصویری بودند که در آنها، یک تصویر نقشبسته درونی (که سارتر آن را «تصویر روانی» مینامد) جای یک تصویر فیزیکی درک شده را میگیرد. بدینترتیب، یک رخداد ماضی یا یک دنیای خیالی غیرواقعی میتواند به صورت امری حاضر به تصویر درآید بیآنکه در این فرآیند، غیاب خود را در حضور امر حضار از دست بدهد.
خیال و هشیاری تصویری
هدف ما در این جستار، نه میتواند تشریح موشکافانه تحلیلهای هوسرل از هوشیاری ادراکی و هوشیاری تخیلی-تصویری باشد و نه توسعه و بسط پیوسته آن. برای ما، تنها پرسش حایز اهمیت در این زمینه آن است که چرا پس از سالهای 5-1904، هوسرل متناوبا تبیین خیال و خاطره را به صورت گونههایی از هشیاری تصویری مورد تردید قرار داد و از سال 1909 به بعد، این مفهوم را به طور کلی رد کرد. دو علت را میتوان درپاسخ به این سوال ارائه نمود که این دو دلیل، به سرعت همسانی خود را آشکار میسازند:
نخست، شکست طرحواره «آگاهی از محدودیتهای آگاهی»، که ریشه در تحلیل قوه ادراک بشر داشت، در توضیح نمودهای شهودی؛ و دوم ویژگی موقتی بودن هشیاری درونی و حالت احساسی و بازتولید کننده آن.
هشیاری تصویری ادراکی، به صورتی ضمنی دلالت بر دو مرحله ادراک دارد: ادراک «شیئ – تصویر» فیزیکی و ادراک «ابژه تصویری» که در آن «سوژه تصویری» شکل گرفته و حضوری شهودی مییابد. ابژه تصویری به فضای فیزیکی مشابهی با شیئ-تصویر تعلق ندارد؛ تعارضی میان این دو وجود دارد که بر اثر آن، ابژه تصویری «ادراکی معتبر» تلقی میشود. اگر بخواهیم به زبان تحلیلهای اولیه هوسرل بگوییم، این بدان معناست که در هشیاری تصویری دو صورت ادراک وجود دارد که یکی بر پایه دیگری استوار است. دریافت نخست برپایه حواس صورت میگیرد و تجسمی تصویری را ایجاد میکند؛ در حالیکه دیگری «اوهام» محض را جان میبخشد و بدینترتیب تعین سوژه تصویری را که در ابژه تصویری متجلی است، تشریح میکند. با ظهور ابژه تصویری به عنوان ادراک معتبر، سوژه تصویری امر غایب «تصویرسازی» میشود و در اینجا نیز تعارضی رخ مینماید که نشانگر تعلق نداشتن ابژه و سوژه تصویری به واقعیتی همسان است.
به هر حال، تعارض میان سوژه و ابژه تصویری، ماهیتی متفاوت با تعارض میان ابژه تصویری و شیئ-تصویر دارد. ابژه تصویری درک شده است، اما بر خلاف شیئ-تصویر، باید به ابژهای مستقیم تنزل یابد تا بتواند به صورت سوژه تصویری ترسیم شود. از سوی دیگر، تعارض موجود میان ابژه و سوژه تصویری به نفی هیچیک نمیانجامد؛ زیرا از ابتدا روشن است که تجسم تصویری و آنجه درک شدهاست نمیتوانند به یک واقعیت تعلق داشته باشند. مادامی که هشیاری تصویری صراحتا به صورت هشیاری تصویری ایفای نقش میکند، کسی فکر نخواهد کرد آن چه به عنوان سوژه تصویری درک شده است حضوری فیزیکی دارد و در واقع به صورت یک تصویر درک شده است. از این رو، هشیاری تصویری نیز همانند خیال بر ای پیشفرض استوار است که «من» میتواند در دو دنیای مختلف (واقعی و غیرواقعی) زندگی کند که این پیشفرض، ما را به پذیرش وجود امکان «انشقاق خود» در ذات انسانی ملزم میسازد.
هوسرل توجه زیادی را معطوف به تحلیل دقیق صور مختلف این تعارضات میکند، و در ادامه خواهیم دید که مطالعات صورتگرفته در این خصوص میتوانند به عنوان نقطه عزیمت شکوفایی برای تبیین پدیدارشناختی آنچه فروید «سرکوبی» مینامد مورد استفاده قرار گیرد. برای فروید نیز، سرکوبی ارتباط مستقیمی با انشقاق خود دارد. در دیدگاه فروید، جدایی میان واقعیت و خیال نتیجه فرآیند سرکوبی است و هرکجا این فرآیند سرکوب وجود نداشته باشد (مثلا در شیزوفرنی) مرز میان واقعیت و خیال نیز مبهم خواهد بود. تلقی فروید از سرکوب و به طور خاص از مفهوم فرضی «سرکوب اصیل» ، همچنین بر این باور است که نه تنها خیال، بلکه واقعیت نیز زاییده تجریهای از تعارض (یا تجربهای از تمایز) است. ما با این مفهوم در آراء هوسرل و در بحث از روابط ساختی میان نمایش و تصویر سازی نیز روبهرو میشویم.
استفاده هوسرل از شرح مفهوم هشیاری ادراکی-تصویری در تحلیل خیال، به طور ضمنی بر این امر دلالت دارد که خیال نیز به عنوان هشیاری تصویری «درونی» و «تخیلی» از دریافتی دو مرحلهای تشکیل شده است. در این مورد، از آنجا که تخیل، تجسمی تصویری از یک وجود فیزیکی نیست، بنابراین قابل ادراک نبوده و اوهام جایگزین حواس میشوند. این توهمات به دو طریق مختلف دریافت میشوند که هردو با تخیلات تصویری و آنچه توسط آن درک میشود در ارتباطند. بدون حضور شیئ-تصویر فیزیکی در در هشیاری تخیلی-تصویری از خیال، یکی از تعارضات از میان میرود و با از میان رفتن آن، مرز روشن میان خیال و ادراک نیز از بین میرود. به همین دلیل، هوسرل تلاش بسیاری کرد تا خطر در هم آمیختگی خیال با ادراک معتبر (یا ادراک طبیعیشده) را از میان بردارد. اما از آنجا که نتوانست تمایز میان حواس و اوهام را به شکلی قانعکننده تعریف کند، چارهای برای او نماند جز آنکه خیال-هشیاری را به ظرفیت هشیاری از خیال تبدیل کند که فهم آن به تقابل با رخدادهای جاری ادراکی همزمان وابسته است. بر این اساس، یک تجربه زنده خیالی، تجربه زندهای است که بر خلاف یک ادراک حقیقی، تنها شبه ادراکی تقلیل یافته یا ناقص است با قدرت و دوامی کاسته و کیفیتی مانند حد نهایی یک قصدمندی، اما با دامنهای بسیار محدود.
مشکل اساسی این تحلیل از خیال به عنوان یک هشیاری تصویری-تخیلی، نه در تمایز میان خیال و ادراک، بلکه در ناتوانی آن در تبیین جوهره خیال به عنوان تصویرسازی شیئ غایب است (ضعفی که به هرحال به ایراد نخست مرتبط است). هوسرل از ادراک تصویرسازانه خیالات حاضر سخن میگوید، اما چگونگی توفیق ادراک حضوری از امر ادراکی حاضر، بدون واسطه فیزیکی تصویری، در رساندن شیئی غایب از عدم حضور خود به موقعیت امر حاضر بدون توضیح و در مقام نزدیک به یک معجزه باقی ماندهاست.
هوسرل این مشکل را نخستین بار در ارتباط با نظریه قدیمی به یاد سپردن خود قالببندی میکند و نتیجه میگیرد که آگاهی کنونی از امر ماضی نمیتواند بدون به یاد سپردن شخصیت گذشته خود چیزی از آگاهی واقعی از آن گذشته را شامل شود. بنابراین قطعا تصادفی نخواهد بود که این تحلیل جدید از تصویرسازی تخیلات دیگر نه بر اساس تحلیل ادراک حسی از تصور تصویری، که بر اساس به یاد آوری یک حضور ماضی است. به زودی دوباره به این بحث بازخواهیم گشت. به هر صورت، روشن است که آن چیز که بازتولید شده است نمیتواند واقعا به هشیاری تصویرسازیشده تبدیل شود و ادراک کنونی از امر حاضر نیز نمیتواند از اکنون فراتر رفته و به حوزه تصویرسازی شهودی وارد شود. این بینش کارکردی به ناکارآمدی طرحواره «ادراک محتوای ادراک» در تبیین تصویرسازی شهودی، از منظر پدیدارشناختی توسط نظریه جدیدتر موقتی بودن هشیاری درونی حمایت میشود که از بطن آن، نظریه نوین تصویرسازی سر بر میآورد.
به یاد آوردن و هشیاری درونی بازتولید شونده
هشیاری درونی ضمنی از عملکرد یک تجربه زنده رویآورنده، که برنتانو آن را «بازنمایی درونی» -و نه «مشاهده»- مینامید، از سالهای 07-1906 به بعد، توسط هوسرل به هشیاری (-زمانی) «مطلق» تغییر نام یافت. این ادبیات جدید، توجه را به این واقعیت جلب مینماید که هوسرل با توجه به کنشهای رویآورنده و پیوستگی خردمندان کنشها، و همچنین بهطور خاص، با توجه به موقتی بودن کنشها، کارکردی استعلایی-سازنده را به هشیاری (-زمانی) درونی میدهد. این هشیاری (-زمانی) مطلق، جریانی از دریافتهای نخستینی مستمر است که در بافتی از رویآورندگیهای گذشتهنگر و آیندهبین، در هم تنیده شدهاند. در این ساختار، هر دریافت نخستینی، از یادآوریها و آیندهنگریهایی که در فرآیند «بسترسازی هدفمندانه» دخالت دارند غیر قابل تفکیک است. این دخالتها هم در دریافتهای نخستینی یک جریان هشیاری پایان یافته و هم در جریانهای جاری و آتی وجود دارد. در هر مرحله از هشیاری زمانی درونی، یک کنش موقت به صورت هشیارانه شناسایی میشود و در ادامه این مرحله، حالات زمانیِ همزمانی، توالی و استمرار، خود را در تمام طول حیات هدفمند سوژه تولید میکنند.
در این زمینه، تحلیل دقیقتری از این هشیاری زمانی مطلق و محدودساختن زمانی کنشهای رویآورنده از طریق «رویآورندگی عمودی گذشتهنگر»، به اندازه بازتاب آن بر این واقعیت اهمیت ندارد که این پدیده در عین حال، جوهره حالتی از هشیاری از خود است که «رویآورندگی افقی گذشتهنگر» نامیده میشود. در دیدگاه هوسرل، هشیاری درونی از زمان، اصالتا یک هشیاری از خودِ احساسی و در عین حال رویآورنده بر اساس گذشتهنگریها و آیندهنگریهایی است که هردو و در کنار یکدیگر به یک دریافت نخستینی تعلق دارند. بنابراین، این مفهوم یک خودآگاهی احساسی-رویآورنده، پیش انعکاسی و غیر شیئی است که میتوان آن را تاثیرگذاری زندگی هشیارانه فرد بر خود او دانست که در دیدگاه هوسرل، با حالتی منحصر به فرد و در عین حال احساسی از رویآورندگی ترکیب شده است. اگر این تاثیرپذیری خود از زندگی بیرونی را سایق یا سایق غریزی بنامیم، آنگاه هشیاری زمانی درونی به حق شایسته نامی خواهد بود که هوسرل به آن میدهد: سایق-رویآورندگی یا رویآورندگی سایقهای غریزی. این مفهوم، بهعنوان تجربهای درونی از حیاتی رویآورنده، همزمان هم سایقی غریزی و هم بازنمایی آن سایق است.
پیشتر نیز اشاره شد که نظریه سایقها هسته تئوری ناهشیار فروید و برداشت او از بازنمایی سایقها در ناهشیار را شکل میدهد و بحث بازنمایی هدفمندانه (پیش-) هشیار، معمایی بزرگتر را برای خوانندهای که به مباحث فلسفی علاقمند است برمیانگیزد. همانگونه که شوپنهاور و نیچه نیز پیش از او اینکار را کردهاند، فروید نیز با نظریه بازنمایی سایقهای خود ما را به سمت این سوال رهنمون میشود که این سایقها عملا چگونه فکر میکنند؟ اگر هشیار و ناهشیار هردو در قلمرو بازنمایی، که به بازنمایی سایقهای میپردازد تفسیر شوند، در آن صورت فروید نمیتواند از صورتبندی ناهشیار و هشیار به عنوان شعبههایی مجزا از تفکر بازنمایانه اجتناب نماید که ناگزیر از ساختار مشابهی از سایقها تغذیه میشوند. این فرآیندهای هشیار و ناهشیار که در آنها سایقهای غریزی، بازنماییهای هشیارانه و ناهشیار را برای تخلیه تنشها برمیانگیزانند، فرآیندهای اولیه و ثانویه نامیده میشوند.
پرداخت پدیدارشناختی به بنیادهای مفهوم فرویدی از دنیای ناهشیار، دستکم این امکان را میدهد که ثابت کنیم این دوگانگی در بازنمایی سایقها توسط بازنماییها امکانپذیر است. اگر نظریه فروید در باره بازنمایی سایق در بازنمودهای ناهشیار و (پیش-)هشیار، در چارچوب تحلیل هوسرل از تاثیرپذیری خود از تجربه زیسته عامدانه و جاری در هشیاری درونی و متاثر از غرایز بازاندیشی شود، در آنصورت وجود دو حالت از هشیاری درونی نیز ضروری خواهد بود. براین اساس، تبیین پدیدارشناسانه ناهشیار فرویدی تنها در صورتی موفقیتآمیز خواهد بود که هشیاری درونی احساسی از تجربه زیسته رویآورنده، که پیشتر حدود آن مشخص شد، تنها حالت ممکن رابطه جهتیافته غریزی با بازنماییهای هدفمندانه نباشد. به زودی خواهیم دید که یادآوری و خیال، به عنوان تصویرسازیهای بازتولیدکننده تجربه زیسته رویآورنده، در واقع بهصورتی ضمنی وجود چنین حالت دومی از هشیاری درونی را تایید میکنند. حالت بازتولیدکننده هشیاری درونی که در کنش تصویرسازی دخالت دارد، میتواند کمکی تاثیرگذار به تیین پدیدارشناختی امکانپذیری ناهشیار بنماید.
هوسرل در آغاز و پس از کار روی نظریه جدید خود در خصوص یادآوری، که آنرا تصویرسازی شهودی-بازتولیدکننده و اثباتکننده، به پیشرفتی چشمگیر در تدوین نظری خود در خصوص خیال، بهعنوان تصویرسازی شهودی-بازتولیدکننده و غیر اثباتکننده دست یافت. تحلیلهای اولیه او از یادآوری به عنوان هشیاری تصویری مانا، در اثر مباحثی که پیشتر و در بحث نقد تحلیل قدیمی او از خیال به عنوان هشیاری تصویری ارائه نمودیم، از هم گسیخت. در بهیادآوری، شیئ در زمان حال ظهور مییابد در حالیکه هنوز به گذشته تعلق دارد. بدینترتیب، هشیاری درونی از زمان که گذشته را به گونهای با حال در ارتباط قرار میدهد که فاصله زمانی میان آنها تسطیح یا مستهلک شود، سازنده حافظه است. بهجای دوگانهسازی شیئ (آنگونه که در هشیاری تصویری رخ میدهد)، حضور کنونی شیئ گذشته، نیازمند دوگانهسازی خودِ هشیاری است. بهعنوان صورتی از هشیاری نسبت به هشیاری، یادآوری شباهت زیادی به انعکاس مییابد و هوسرل میکوشد تا مرزبندی دقیقی میان این دو کنش تعریف کند. این تلاشها نه تنها تحلیل حافظه را بهبود بخشیدند، بلکه همچنین هسته نظریه جدید انعکاس را نیز در خود داشت که بر اساس آن، انعکاس نه دریافتی درونی، که تصویرسازی شیئ سازانهای از یک تجربه زیسته است که قبلا رخ داده و گذشته است.
در مقابل انعکاس، در یادآوری تمایل رویآورنده بر شیئی گذشته متمرکز میشود و نه بر ادراکی قدیمیتر. با این وجود، شیئ گذشتهای که در حافظه تصویرسازی شده است، بهصورتی عامدانه بر این ادراک قدیمی نیز دلالت دارد. به بیان هوسرل: تصویرسازی یک شیئ گذشته، متضمن بازتولید تجربه اصیل از آن شیئ است. من حضور یک خاطره از یک شیئ را به صورت ترکیب بازتولیدکنندهای از یک هشیاری ادراکی گذشته تجربه میکنم که در آن شیئ در تجلی بیرونی خود بوده است. بدینترتیب، هشیاری درونی از یک خاطره، نه یگ هشیاری حسی از یک دریافت ادراکی، که هشیاری بازتولیدشوندهای است که دریافت ادراکی قبلی را به صورت یک اشاره رویآورنده (و نه یک عضو حقیقی) در خود دارد. آنچه من در یادآوری تجربه میکنم، نه یک دریافت ساده گذشته است و نه یک خاطره در اکنون؛ بلکه خاطرهای کنونی است به صورت بازتولید یک ادراک گذشته. در نتیجه، شیئ به شکلی که خود تعیین میکند و نه به صورت یک شکل، تصویرسازی شده و ظهور مییابد و همواره فاصله زمانی خود را با اکنون حفظ میکند. هوسرل میگوید که این تصویر در برابرش «شناور میشود» بی آنکه بتواند آن را جسما به چنگ آورد.
هوسرل این نظریه جدید یادآوری را با پژوهشهای تخصصی دامنهداری تکمیل کرد که نمیتوانیم در این مجال به آنها ورود کنیم. تنها بحث مفهومی ملاحظات اعتقادی در عملکرد یادآوری و ارتباط آنها با چیزی که به یاد آورده میشود مورد بررسی قرار میگیرد. این به روشنی نشان میدهد تصویرسازی، بهعنوان حالت تغییریافتهای از نمایش، میتواند با نغییرات موقعیتی ترکیب شود، اما نباید تنها به آن تقلیل یابد. این نگرش به ویزه زمانی اهمیت مییابد که خیال به عنوان حالت غیر ثابتکننده تصویرسازی بازتولیدکننده تعریف شود و بنابراین، تنها به واسطه خنثی بودن آن در قبال اشغال موقعیتها، احساس تفکیک از ادراکات مرتبط با خود را ایجاد میکنند.
موضوع دوم مورد توجه هوسرل، که همیشه با تردیدهایی نو به نو رو به رو بوده است، به ارتباط میان بازتولید و هشیاری درونی مربوط است. هوسرل در شناسایی بازتولید به عنوان موفقیت هشیاری درونی (از زمان) و پدیدهای متعلق به حوزه اعمال رویآورنده هشیاری مردد است. در مورد یادآوری، سوال این است که آیا این کنشی رویآورنده است که در هشیاری درونی به صورتی احساس دریافت میشود و خود را با یک کنش ادراکی پیش از خود مرتبط میسازد، یا کنشی رویآورنده است که نه به صورتی احساسی، بلکه به طریقی بازتولیدکننده و به شکل تغییر یافتهای از کنش قبلی دریافت میشود. اگر مشابه دیدگاه اول، یادآوری به صورت کنش رویآورنده حاضری که خود را با کنش (ادراکی) پیش از خود مرتبط میکند در نظر گرفته شود، آنگاه کنش قبلی به صورت یک وجود ابژکتیو در خاطره ظاهر خواهد شد و بیم آن میرود که یادآوری به انعکاس مبدل شود. بر اساس دیدگاه دوم، کنش پیشین نه عامدانه مد نظر قرار گرفته و نه به طریقی به اکنون انتقال یافته است؛ بلکه به صورت عامدانه و ضمنی در تصویر ساخته شده از شیئ گذشته تجلی یافته است.کنش رویآورنده یادآوری که تجلیات (گذشته) شیئ را هدف قرار میدهد، در هشیاری درونی نه به صورت احساسی، که به صورت بازتولیدشونده دریافت میشود. بنابراین، هشیاری درونی، به عنوان یک هشیاری بازتولیدکننده، هشیاری از روایط متغیر میان دو کنش است و نه هشیاری از یک کنش که به سمت کنش دیگر میل میکند. این دیدگاه دوم هوسرل، علیرغم معقولتر بودن، خالی از اشکال نیست. زیرا این دیدگاه مستلزم پذیرش هشیاری که در آن واحد، احساسی و بازتولیدی است؛ در حالیکه در مقابل، هوسرل موکدا این دو را مخالف یکدیگر میداند. برای هشیاری درونی از از کنشی ماضی، باید هشیاری بازتولیدکنندهای وجود داشته باشد و نه هشیاری احساسی؛ حال آنکه بر اساس نظریه عمومی هوسرل، به عنوان هشیاری درونیِ حاضر، این هشیاری باید احساسی باشد و نه بازتولیدکننده.
چرداختن به راه حلی برای این مشکل در اینجا ممکن نیست؛ زیرا نیازمند واکاوی گستردهای در سوال پایهای هوسرل در تحلیل هشیاری زمانی و گونههای خود-مشارکتی فعال در آن است. ما دوباره، به صورتی روشنتر با این مشکل روبهرو خواهیم بود؛ اما اینبار در فهم بازتولید بازنمایانه و عملکرد تغییر یافته آن در نمایش امر غایب، در پس زمینه تبیین جدید هوسرل از خیال. براساس این نظریه جدید، خیال هشیاری بازتولید شدهای از یک نمایش، یا تغییر بازتولیدکنندهای است که چیز تغییر یافته را به صورتی که آن را تغییر میدهد تولید میکند. در این تعریف، بسیار دشوارتر به نظر میرسد که از ارائه تعریفی از هشیاری درونی بازتولیدکننده اجتناب کنیم.
خیال و هشیاری درونی بازتولیدکننده
نظریه جدید هوسرل، دیگر نه در هشیاری تصویری یا ادراک مستقیم، که در خاطره ریشه دارد. خیال به عنوان تصویرسازی شهودی و بازتولیدی، شباهت بیشتری با یادآوری خنثی شدهای دارد که نه با دریافت ماضی از یک شیئ، که با دریافتی که همزمان حاضر و غایب است ارتباط دارد. چندی پیش از این، هوسرل به صورتی اتفاقی، فرض را بر این گذاشته بود که شناوری خیالی و خنثای یک شیئ، در خود خاطره [آن] نهفته است. این فرض او را به این ایده رهنمون شد که هر خاطرهای ریشه در یک خیال دارد. بر این اساس، یک خاطره، خیالی در نظر گرفته میشد که شیئ تخیلشده در عین حال به گذشته تعلق دارد و به این دلیل جایگاه شیئ گذشته را اشغال میکند. پیش از آن که به بررسی ویژگی تفاوتهای میان خاطره و خیال، بهعنوان دو صورت متفاوت تغییر بازتولیدی بپردازیم، ذکر این نکته ضروری است که هوسرل بدون هیچ دلیل به بررسی شباهتهای این دو کنش پرداخته است. تلاش قابل مقایسهای برای بررسی همریشگی این دو را میتوان در آثار فروید و بهویژه در زمینه تحلیل او از خاطرات پوشیده و تجربه déjà vu یافت که در آن خیال و خاطره، به دلیل شباهتهای ساختاریاشان با یکدیگر، به طریقی با هم اختلاط مییابند که از هم قابل تفکیک نیستند. به نظر میرسد خیال و خاطره هر دو دارای این قابلیت هستند که خود را در اختیار بازنمایی هشیارانه خواستههای ناهشیار قرار دهند. بر این اساس، بار دیگر قابل مشاهده است که هشیاری بازتولیدکننده در یک همبستگی منحصر به فرد با ناهشیار و تجلیات تصویرسازانه آن در هشیار قابل شناسایی است.
برای هوسرل، شباهت میان خیال و خاطره بیش از هر چیز، در رابطه فاصلهدار آنها با شیئی است که تصویرسازی شده ولی به صورتی جسمانی وجود ندارد. در مورد خاطره، این فاصله ناشی از این واقعیت است که شیئ به پسزمینه اصلی خود از کنشی ادراکی در گذشته تعلق دارد. بازنمایی یک شیئ گذشته نتیجه یک بازتولید است که میتوان آن را تکرار کنونی یک کنش گذشته نامید. در خصوص خیال، رابطه فاصلهگذاری شده با شیئ متعلق به دنیای خیال، بیش از هرچیز از خلال این واقعیت تعریف میشود که فرد به واقعی بودن آن شیئ اعتقاد ندارد و بنابراین، از جایگیری آن بهعنوان امر واقعی جلوگیری میکند یا آنرا خنثی میسازد. این فقدان اعتقاد، دیگر از تضاد میان جهان ادراک و دنیای خیال ایجاد نمیشود، زیرا در شرایطی که تخیل خود را به حوزه ادراک نمیگسترد و از ادراکی فرضشدن میگریزد، دیگر سخنی از این تضاد به میان نخواهد آمد. شناخت خیال به صورت خیال مشخصا به عملکرد خودِ خیال مربوط است. خیال خود را به عنوان خیال میشناسد زیرا یک هشیاری درونی بازتولیدکنندهای از (شبه-) ادراک است.
اما این به چه معنی است و سخن گفتن از بازتولید در بحث خیال چه معنایی دارد؟ در خیال، برخلاف خاطره، دیگر ادراک گذشتهای وجود ندارد که در حال بازتولید شود. در مقابل، ادراکی حاضر و کنونی به صورتی تجربه میشود که انگار امری غایب است؛ یا به صورتی تجربه میشود که گویا به دنیای خیال تعلق دارد زیرا در درون فرد، به صورت «اگر» یا یک «شبه عملکرد» اجرا میشود. با این وجود، این بازتولید خیالی امر غایب، این واقعیت را با خاطره در اشتراک دارد که خود را به صورت تغییریافتهای از یک ادراک کنونی اصیل نشان میدهد. به هر روی، این تغییر یافتگی در خاطره و خیال، معنایی همسان ندارند. خاطره صورت تغییریافتهای از یک ادراک قبلی است که واقعیتی را به صورت یک تلمیح عامدانه درون خود دارد. در مقابل، خیال، تغییریافته ادراکی است که تا حد امکان تلمیحی است و نه کنشی واقعی. در پایههای پدیدارشناختی خود، خاطره تجربهای واقعی از یک شیئ به یاد آورده شده فرض میشود، در حالیکه خیال تنها با امکان تجربه موضوع خود درک میشود، امکانی که الزامی نیز نیست.
خیال یک تصویرسازی شهودی است و بنابراین، محصول یک بازتولید است. خیال یک پیکره تغییریافته است که به چیزی تغییرنیافته اشاره میکند؛ چیزی که الزاما پیش از این پیکره ا مستقل از آن وجود ندارد. خیال صورتی تغییریافته از ادراک است که امکانپذیری یک ادراک را بدون پیشفرض قرار دادن وجود واقعی آن نشان میدهد. به همین دلیل، تغییرات بازتولیدشوندهای که جوهره خیال را شکل میدهد، توضیح نمیدهد که چگونه خیال تصویرسازیشده از یک ادراک کنونی قابل تمیز است، بلکه بیشتر به روی دیگر قضیه میپردازد. به عبارت دیگر، این تغییرات بازتولیدشونده، گویای آن است که چگونه خیال، امکان یک ادراک را در دل خود دارد.
به هر حال، چنین نیز ادعا نمیشود که یک خیال واقعی را باید به عنوان شرط وجودی هر ادراک مفروض دانست. تنها به همان صورتی که خیال از ادراک قابل انفکاک نیست، ادراک را نیز نمیتوان از خیال منفک کرد. با این وجود، میتوان چنین گفت که هم جوهره وجودی هر ادراک، قابلیت تغییرپذیری خیالی را داراست و هم امکان ادراک تغییر نیافته شیئ هر خیال، درون آن نهفته است. این بدان معنی است که که یک شیئ نمیتواند همزمان واقعا ادراک و واقعا تخیل شود؛ هرچند در هر ادراکی، امکان تخیل و در هر خیالی، امکان ادراک وجود دارد. بنابراین، خیال و ادراک، هیچگاه به دیگری تقلیل نمییابند هرچند در یک رابطه مبتنی بر تغییر، لزوما با یکدیگر مرتبط هستند. به علاوه، هوسرل مشخصا تاکید میکند که خیال برای ادراک، یک امکان منفی است که باید کنار گذاشته شود و ادراک نهفته در خیال، یک امکان مثبت است که باید بیرون کشیده شود. براین اساس، ممکن است گفته شود که خیال سرکوبشده یک خاطره است و ادراک، سرکوبشده خیال؛ هرچند برای هوسرل، این سرکوبی در دو حالت معنایی یکسان ندارد.
هشیاری بازتولیدکننده درگیر در خیال، همچنین با امکان ایجاد یک خودآگاهی فاصلهگذاریشده و نمادین شناسایی میشود. این توانایی، در هشیاری درونی حسی فعال در ادراک وجود ندارد. بر این اساس، هشیاری تصویری که در آن سوژه سریعا خود را به سایقها میسپرد تا مشاهده کند، به صورتی حالت از دست دادن خود، یا به عبارت دقیقتر، از دستدادن خودآگاهی فاصلهگذاریشده به نظر خواهد رسید. با نگاه از این منظر، خیال به ادراک مرجح دانسته میشود و زمینه مناسبی برای نقد رجحانی که هوسرل به ادراک در مقابل خیال میدهد فراهم میآید. رویابینی نمونه بارزی از خود-بازنمایی نمادین سایقهاست که توسط خیال ممکن میشود، اما مسلما زبان نیز یکی از آنهاست. اگر هشیاری احساسی و بلافصل درونی تنها راه کسب خودآگاهی میبود، ادراک چگونگی تبدیل انسان به سوژههایی سخنگو، که در صحبت کردن –حتی پیش از توانایی حرف زدن از خود- همواره خود را بهصورتی نمادین بازنمایی میکند، ناممکن مینمود. مسلما ادعا نمیشود که صحبتکردن چیزی فراتر از یک خیالپردازی نیست. اما امکانپذیری صحبتکردن، و بهطور خاص تشریح بیانی خودِ ادراک، به صورتی گریز ناپذیر با امکان تخیل در هم تنیده است.
2- مفهوم ناهشیار در دیدگاه فروید
مفهوم هشیاری درونی بازتولید شونده از کنشهای رویآورنده برخاسته از هشیار که از تحلیل هوسرلی خیال ریشه میگیرد، افقهای کاملا نوینی را در ادراک مفهوم فروید از ناهشیار و ارتباط آن با هشیار باز میکند. براساس آراء فروید، ناهشیار خود را در بازنماییهای عمدی چون «آرزو» بروز میدهد که در آن سوژه نمیتواند به سهولت خود را در آن هویتیابی کند زیرا با آن بیگانه است. نحوه ظهور ناهشیار به طور خاص به نحوه بروز تجربیات زیسته فانتزیشدهای باز میگردد که کنشهای هدفمندی هستند که توسط هشیاری درونی بازتولید شدهاند. برخلاف ادراکات، این تجربیات واقعا به «خود» تعلق ندارند، هرچند به یک «خود بیگانه» نیز متعلق نیستند. آنها خود را با پیوندهای تجربی بیشمار خود همسو نمیکنند و نسبت به آن بیگانه باقی میمانند، اما نه به بیگانگی تجربیات فاعلی دیگر. بنابراین، مفهوم توصیفی فروید از ناهشیار، دقیقا متناظری برای تبیین هوسرل از حضور امر تصویرسازیشده است: در هر دو مورد، مساله چیزی بیگانهای است که به خود تعلق دارد ام خود نمیتواند به سرعت آن را به عنوان امری حاضر بشناسد.
ناهشیار و نحوههای بروز آن
برقرار ارتباط میان مفهوم ناهشیار فروید و تحلیل هوسرل از خیال و هشیاری درونی بازتولیدشونده فعال در آن، این نتیجه را نیز به همراه دارد که تجلیات هشیارانه ناهشیار که توسط خیال امکانپذیر است، به صورت نوعی رهایی از رابطهای مستقیم و احساسی قلمداد شود. همانگونه که اکثر افراد مطلعاند، فروید به این امر اشاره میکند که بازنماییهای ناهشیار عموما خود را به صورت خیال و رویا به سطه هشیاری میرسانند. آزادی خلاقانه هشیاری درونی بازتولیدکننده که در تحلیل هوسرل از خیال به آن پرداخته شد را نباید با آزادی از سایقهای غریزی اشتباه گرفت؛ بلکه این آزادی به معنی بازگذاشتن راه امکان برای نمایش آزاد و هشیارانه به صورت خیال است. آزادی تراویده از هشیاری درونی بازتولیدکننده، فرد را نه از قید سایقهای غریزی، که از دیگر گونه هشیاری درونی، یا حالت حسی هشیاری درونی غریزی آزاد میسازد. تمایز هوسرل میان هشیاریهای درونی احساسی و بازتولیدی همچنان در میان هشیاری متاثر از سایقهای غریزی قرار دارد.
آنجه هشیاری احساسی را قابل تمیز میسازد، آن است که این هشیاری فاقد هر نوع فاصلهگذاری میان سایقهای غریزی و بازنماییهای هدفمندانه است و بنابراین، شناسا بلافاصله و بلاواسطه تحت تاثیر بازنماییهای خود قرار میگیرد. به همیندلیل، هشیاری درونی احساسی، خود را در قالب ترس بیرونی میسازد: واکنش تاثیرگذار سوژه درمقابل تجربه بیدفاع رهاشدن خود در مقابل زندگی خودش. از سوی دیگر، هشیاری درونی بازتولیدکننده، شناسا را از این تجربه اضطراب آور از خودش رها میسازد؛ این هشیاری، فاصلهگذاری با خود و ارایه بازنمودی نمادین از خود را ممکن میسازد و از سوژه در برابر تاثیرپذیری تروماتیک توسط و از خلال سایقهای غریزیاش محافظت میکند. ترس به عنوان تجربه هشیاری درونی احساسی، درعینحال میباید به عنوان نشانه از دست دادن همزمان هشیاری درونی باتولیدی و امکان بازنمایی نمادین سایقهای غریزی که درون آن نهفته است شناسایی شود. متقابلا، در بازنمایی خیالی و رویا، سایقهای غریزی و آرزوهای ناهشیاری میتوانند آزادانه جان گیرند، زیرا این بازنماییها واقعی در نظر گرفته نمیشوند و تنها «شبه» تجربیاتی هستند که به صورت «اگر واقعی میبود» اتفاق میافتند. هشیاری درونی بازتولیدی در خیال یا رویا اجازه آمیزشی فاصلهگذاری شده با یک سابق غریزی را میدهد بیآنکه در پایان، خود سایق یا احتمال ترس به عنوان تاثیر شخصی بلافاصله در رویارویی با سایق غیر قابل درک باشد.
به هرحال، ممکن اس چنین اعتراض شود که هشیاری درونی احساسی، عموما نه با ترس، که با عملکرد ادراک در دنیای واقعی همراه است. هوسرل هیچگاه از ترس سخنی نگفتهاست؛ بلکه بلافاصله هشیاری درونی احساسی را با هشیاری عملکردی کنش نمایشی مرتبط میسازد. اما با این وجود، این برداشت که طرد ادراک دنیای واقعی از سوی ما همزمان به نوعی جدایی از خویش و متعاقب آن حالتی از «ناهشیار» دلالت دارد، هیچ جایی در دیدگاه هوسرل نداشت. در بسیاری از لحظات، از دست دادن نمادین بازنمایی خویشتن، ما را به ترس رهنمون نمیشود؛ زیرا با موفقیت و تقویت روابط با دنیای واقعی خنثی میشود. هایدگر به صورتی قانعکننده نشان داده است که ترس تنها در شرایطی بروز میکند که ارتباط با دنیایی که میشناسیم به جالش کشیده شود.
تحلیل هوسرل از هشیاری درونی احساسی، این امکان را به ما میدهد که امکان چنین باژگونگی از احساس رضایتمندی در این جهان تا اضطراب در زندگی خود را بهتر درک کنیم: خود، با حرکت به سمت جهان، در معرض تاثیر دوگانه بلافاصلهای قرار میگیرد: از «درون» از خلال فعالیتهای ادراکی و از «بیرون» به واسطه جذابیتهای وارده از سوی اشیاء موجود در جهان. اگر جهان، به عنوان افق هماهنگ و مداوما اثباتشونده تجربیات بشر، به چالش کشیده شود، آنگاه سوژه به درون خود پرتاب میشود و بلافاصله تهیبودن و بیمعنا بودن ادراکات خود را درک میکند. ترس تشریح این نزدیکی بلافاصله و گریز ناپذیر یک فرد با زندگی خود است. این واقعیتی آشنا برای تمامی ماست و از خلال آزمایشهای انجام شده بر روی شیزوفرنی هم به اثبات رسیده است که ترس ناشی از جدایی از جهان، از طریق خیال و توهم خنثی میشود. بر همین اساس، ترس، تجلی هشیاری درونی احساسی، نتیجه فقدانی دوگانه است؛ از دستدادن جهان به عنوان امکانی برای فراموشی سعادتمندانه خویشتن، و ازدستدادن خیال به عنوان امکانی برای رابطه فاصلهگذاریشده با خود و بازنمایی نمادین خویشتن.
بنابراین میتوانیم نتیجهگیری کنیم که رابطه معناداری میان مفهوم «تفسیری» فروید از ناهشیار و تبیین آیدتیک هوسرل از خیال به عنوان کنش تصویرسازی شهودی وجود دارد. براین اساس، حالت بیگانه تجلی و نیز تشریح نمادین ناهشیار فرویدی را میتوان بهصورت حالات مختلف هشیاری (-خیالی) تصویرسازانه در نظر گرفت. تحلیل رابطه مبتنی بر تغییری که خیال و ادراک را به هم پیوند میدهد، همنین این واقعیت را روشن ساخته است که بازنمایی نمادین ناهشیار در رویا یا زبان، به معنای آزادسازی فرد از یک هشیاری درونی احساسی خالص است. هشیاری احساسی منضم به عملکرد ادراک، گویای مفهوم دیگری از ناهشیار است. این امر، بیش از هرچیز با این واقعیت قابل شناسایی است که فاقد هر نوع امکانی برای بازنمایی نمادین خود است. با این وجود، این به آن معنا نیست که هیچگونه بروز هشیارانهای را شامل نمیشود. ناهشیار در معنای هشیاری درونی احساسی، خود را به صورت بازنماییهای عاطفی و بهطور اخص در احساس ترس بیرونی میسازد. بنابراین، هیچچیز در ناهشیار بدون ظهور در هشیار باقی نمیماند: در مقابل، دو حالت برای بازنمایی هشیارانه محتوای ناهشیار وجود دارد که هردو بازنمایانه و عاطفی هستند. اما (از دیدگاه فرویدی) ضروری است که تعریف این دو حالت بازنمایی، با نظریه دو حالت ناهشیار ترکیب شود. تحلیل هوسرل از وجوه دوگانه هشیاری درونی، یا همان ارتباط احساسی و بازتولیدی به تجربیات زیسته عامدانه و هشیارانه، پرداخت پدیدارشناختی به نظریه مفهوم دوگانه ناهشیار را ممکن میسازد.
تبیین هوسرل از ارتباط میان خیال و ادراک نیز میتواند به عنوان نقطه عزیمتی برای انجام تحقیقات پدیدارشناختی در زمینه نظریه «پویایی» ناهشیار از دیدگاه فروید مورد استفاده قرار گیرد. هردو تبیین فروید، هم از حیات روانی به عنوان تعادلی بیثبات میان نیروهای آنتاگونیستی و بر زمینهای از تنش، و هم نتیجهگیری الزامیبودن سرکوبی، از خلال تحلیل هوسرل از تضاد میان ادراک و خیال، روشنایی جدیدی یافتند. بر اساس نظر هوسرل، ادراک و تخیل، الزاما با یکدیگر در رابطهای مبتنی بر تلمیحی رویآورنده ارتباط دارند، درحالیکه هریک دیگری را از حضور همزمان با دیگری دور میکند. خیال، ادراک را سرکوب میکند یا آن را میپوشاند، و ادراک دنیای واقعی بهگونهای خودانگیخته به هر نوع اختلاط با خیال واکنش نشان میدهد. برای هوسرل و فروید، فرآیند سرکوبی نوعی فرآیند جدایی است. علاوه بر آن، برای هوسرل این جدایی به این دلیل رخ میدهد که ادراک و خیال، مداوما یکدیگر را تهدید به اختلاط میکنند، و برای فروید نیز این جدایی به این دلیل رخ میدهد که هشیار و ناهشیار پیوسته یکدیگر را به اختلاط تهدید میکنند. در هردو دیدگاه هوسرل و فروید، سرکوبی فرآیندی به منظور پاکسازی هشیار است و بنابراین موفقیت هشیاری به حساب میآید.
اگر ناهشیار را طرف سرکوب شده مفروض بداریم، و فرض کنیم ادراک خیال را همانگونه سرکوب میکند که خیال ادراک را؛ آنگاه بار دیگر اثبات میشود که ناهشیار میتواند هر دو صورت هشیاری درونی بازتولیدکننده فعالی در خیال و نیز هشیاری درونی احساسی فعال در ادراک را متشابها داشته باشد. خیال هشیاری درونی احساسی را سرکوب میکند به همان اندازه که ترس با آن اوج میگیرد، ادراک هشیاری درونی بازتولیدکننده را سرکوب میکند به همان اندازهای که متقابلا احساس بیگانگی فرد با آن افزایش مییابد. از منظر پویایی مفهوم ناهشیار، یا همان سرکوبی، ثابت میشود که ناهشیار مفهومی نسبی و دیالکتیک است. ناهشیار در مفهوم هشیاری درونی بازتولیدکننده، متضمن پذیرش ادراک به عنوان هشیاری است؛ و ناهشیار در معنی هشیاری درونی احساسی، اشارهای به هشیار بودن خیال دارد. هیججیز ذاتا ناهشیار نیست؛ بلکه هرچیز ناهشیاری، در ارتباط با یک امر هشیار ناهشیار فرض میشود. معنای محتوای ناهشیار، توسط معنای محتوای آنجه در جایگاه هشیاری قرار داد قابل فهم است.
سایق غریزی و بازنمایی ان
به هر روی، میدانیم که برای فروید، هسته تحقیقات فرا-روانشناختی، نه بر مفاهیم «توصیفی» یا «پویایی» ناهشیار، که بر مفهوم «اقتصادی» ان استوار بود. بازنماییهای هشیار و ناهشیار، نه بر اساس محتوا و نه در وهله نخست بر اساس حالات رویآورندگی خود قابل تمایز نیستند؛ بلکه براساس روشی قابل تفکیکند که سایقهای غریزی را بازنمایی میکنند. فروید بر این باور است که در وهله نخست، سایقهای غریزی، بازنماییهای ناهشیار را تحریک میکنند که متعاقبا میتوانن راه خود را به هشیار باز کنند. بنابراین تمامی بازنماییهای هشیار، ریشه در بازنمودههای ناهشیار دارند و بدینترتیب، هشیاری برای فروید، پدیدهای همایند ناهشیار است، اگرجه بیتردید همایندی رازآلود.
بر این اساس، حیات روانی ریشههای خود را در توان سرشار از تنش و ابتدائا جسمیِ سایقهای غریزی مییابد که خود را با بازنماییهای روانی رویآورنده همراه میسازند و از آنها به عنوان وسیلهای برای تخلیه فشار هر نوع تنش نامطلوبی استفاده میکنند. این تخلیه هیجانی تنش به صورت بازنماییهای ناهشیار و در قالب فرآیندی نخستین صورت میگیرد که در ان سایق غریزی، بازنماییهای مختلف را بدون در نظر گرفتن پیوستگی منطقی یا ترتیبهای زمانی-مکانی بر میانگیزد و آنها را به طریقی غیر واقعگرایانه و به وسیله «جابهجایی» و «ادغام» در هم میآمیزد. در فرآیند نخستین، یک بازنمایی وهمی ساده از شیئ، برای ارضای سایق غریزی کفایت میکند. رویا نمونهای مناسب از چنین فرآیند نخستینی است که در آن یک آرزوی ناهشیار، خود را از طریق تصاویر وهمآلود ارضا میکند بی آنکه مغلوب محدودیتهای دنیای واقعی شود. همچنین ادراک هشیارانه واقعیت نیز همچنان متاثر از سایق غریزی صورت میگیرد؛ حتی زمانی که این سایقها خواهان طرد کامل خود به نفع جذابیتهای دنیای بیرونی هستند. اشیایی که در واقع ادراک میشوند نیز خود را به صورتی مناسب برای ارضای سایقهای غریزی در میآورند، ارضایی که به صورت فرآیند ثانویه صورت میگیرد. این فرآیند ثانویه هشیارانه توسط یک اصل واقعیت هدایت میشود که به هرحال الزامی بر بستن راه ارضای سایق ندارد و بنابراین میتواند خود را تماما در اختیار اصل لذت قرار دهد. در مقابل، ادراک علمی-ابژکتیو واقعیت، نیازمند پرداخت هزینه چشمپوشی سوبژکتیو از سایق غریزی، یا به عبارت دیگر، تصعی خواسته سایق است.
علاوه بر این، این تبیین اقتصادی از حیات روانی، در هر دو بعد بازنمایی سیاقهای غریزی و ارضای سایق (خواه به صورت فرآیند نخستین ناهشیار و خواه به صورت فرآیند (پیش-)هشیار ثانویه)، میتواند تبیین و بیناد جدیدی در محدوده تبیینهای هوسرلی از هشیاری ایجاد نماید. چگونگی بازنمایی سایق غریزی و چگونگی درک دقیق توان بازنمایی آن در خود، بهصورت معمایی بزرگی در دیدگاه فرویدی باقی مانده است. در نقطه مقابل، هشیاری درونی هوسرل، از آغاز هم سایق و هم بازنمایی آن را یکجا مورد توجه قرار داده است؛ و آن بهطور همزمان، احساسات درونی یک زندگی سوبژکتیو (سایق) و احساس یک تجربه شخصی رویآورنده (بازنمایی) است. هشیار درونی هم موتور محرک بازنماییهای رویآورنده و هم آگاهی نا متوازن از عملکردهای متفاوت آنهاست. بنابراین این وابستگی متقابل و در هم تنیدگی تفکیک ناپذیر میان سایقها و بازنماییها، نه تنها نشانگر ان است که چگونه سایقها بازنمایی میشوند، بلکه گویای آن نیز هست که هیچ سایقی بدون بازنمایی نمیتواند باشد.
تمایز فروید میان فرآیندهای اولیه و ثانویه را نیز میتوان در چارچوب تحلیل هوسرل از هشیاری و با ارجاع دوباره به صور دوگانه هشیاری درونی تفسیر کرد. به دلیل وجود هشیاری درونی است که سوژه میتواند کنشهای رویآورنده خود را به هر دو حالت رابطه فاصلهگذاری شده و بازتولیدی با خود و نیز تاثر بلافاصله و احساسی خود پی گیرد. مفهومسازی فروید از فرآیند نخستین فعال در رویا، متناظر است با مفوم هشیاری درونی بازتولیدکننده فعال در خیال در دیدگاه هوسرل. هوسرل بیشک از این امر غافل نبودهاست که خیال، از یک آزادی شاعرانه برخوردار است که آن را از محدودیتهای منطق و واقعیت بر میکشد. بنابراین تعجب برانگیز نیست که در تعریف هوسرل از خیال و خاطره، ملاحظات مربوط به جابهجایی و ادغام که برای فروید، ویژگیهای اصلی فرآیند نخستین محسوب میشوند، بدون هیچ دلیلی حذف شدهاند.
تبیین فروید از فرآیند ثانویه را نیز میتوان در چارچوب تحلیل هوسرل از هشیاری درونی احساسی فعال در ادراک تفسیر نمود. اصل واقعیت که ادراک را جهت میدهد، امکان احساس عدم لذت از یک تاثیر بلافاصله را از برخورد با یک شیئ واقعی به همراه دارد، همانگونه که امکان ایجاد موقعیتها درد به دلیل از دست دادن آن شیئ نیز وجود خواهد داشت. هرچند خروجی لذتبخش آن در گرو واقعیت و به همین دلیل، همواره خطرپذیر است، اما هشیاری ادراکی الزاما نامطلوب نیست. با اینحال، هشیاری ادراکی همواره با خطر از دستدادن واقعیت و درنتیجه، در پسزمینه، با خطر یک تاثیرپذیری نامطلوب، بیواسطه و تروماتیک روبهروست که با احساس ترس رشد مییابد. برای هوسرل، ادراک به عنوان فرآیند نخستین، همچنین به سرکوبی فرآیند اولیه خیال، همراه با امکانات آن در بسط بازنماییهای لذتبخش و مدیریت فاصلهگذاری شده زندگی خود همراه است.
در تضاد با پیشزمینه تفاوت میان هشیاری درونی بازتولیدی و احساسی، تبیین پدیدارشناختی فرآیندهای اولیه و ثانویه برتری مهمی نسبت به تحلیل فروید دارد، و آن اینکه درهمتنیدگی و بازگشتپذیری میان این دو را به وضوح بیشتری نمایش میدهد. بدینترتیب، رابطه میان فرآیندهای اولیه و ثانویه، نه رابطهای یکسویه و جهتدار، که رابطهای همارزی و مبتنی بر تفاوتهای غیر قابل تقلیل است. فرآیند اولیه یا ثانویه خالص، مفاهیمی محدود در انتزاع برای زندگی سوبژکتیو هستند که در ان ادراک به صورت منفی با خیال اشاره دارد (آن را سرکوب میکند) و متقابلا خیال نیز ادراک را به همراه دارد (و سرکوب میکند). به اعتبار هشیاری درونی است که سوژه می تواند پیوسته خود را بازنماییهای رویآورنده خود، در هر دو حالت رابطه فاصلهگذاری شده و بازتولیدی با خود و نیز تاثر بلافاصله و احساسی خود سازگار کند. به هرحال، هردو حالت این سازگاریها نمیتوانند به صورت همزمان توسط هشیار به کار گرفته شوند، و به همین ترتیب، هریک با ناهشیار مرتبط با خود همراهی میشود.
یکی از نتایج تعامل گسترده میان تبیین فروید از فرآیندهای اولیه و ثانویه و تبیین هوسرل از ارتباط میان خیال و ادراک، آن است که نشان میدهد ناهشیار را نباید الزاما در حوزه فرآیند اولیه در نظر گرفت. ناهشیار نیازی ندارد که هماره و در هرحال، خیالپردازانه باشد و با غرابتش در زندگی سوبژکتیو، همواره توسط فرآیند ادراک و ارتباط آن با واقعیت سرکوب شود. اگر فاعل، در فرآیند اولیه که در تخیل فعال است زندگی کند، در اینصورت فرآیند دوم که در ادراک فعال است سرکوب شده و به ناهشیار میرود. در رویاها، ناهشیار آرزویی نیست که در بیقانونی فرآیند اولیه ارضا میشود، بلکه دنیای بداری است که به واقعیت تمایل دارد. رویا، دنیای بیداری را سرکوب میکند که به هرحال، در زمان خود رخ مینماید؛ هرچند این فرآیند، ناخواسته، ناهشیارانه و تا حد امکان با ممنوعیت صورت گیرد.
نهایتا، نباید این نکته را مخفی کرد که فهم ما از فرآیندهای اولیه و ثانویه، تداخلاتی با نظریه فروید در خصوص سایقهای غریزی دارد. از آنجا که ما، فرآیند اولیه را با هشیاری درونی بازتولیدکننده مرتبط دانستیم، به آن امکان خود-بازنمایی فاصلهگذاری شده سایقهای غریزی را نیز دادیم. فروید نیز فرآیند اولیه را با رویابینی مرتبط میداند، اما تاکید میکند که در این زمان و در رویا، سایقهای غریزی از طریق شیئ وهمآلوده به ارضایی فوری و بدون فاصله دست مییابند. این نیز درست است که فرآیند ثانویه توسط ما به صورت خود-تاثیری فوری و بعضا تروماتیک متاثر از غرایز درک شده است؛ درحالیکه فروید بر فاصلهای انگشت میگذارد که به واسطه ارضای سایقهای غریزی از طریق دور زدن اشیاء حقیقی به دست میآید. به هرحال، این تقابل میان مشاهدات ما و فروید، به هیچ روی گویایی تعارض نیستند؛ زیرا این خود-تاثیری فوری به هیچ وجه نافی این امکان نیست که این خود-تاثیری احساسی، همزمان به عنوان آگاهی از یک بازنمایی رویآورنده و متاثر از واقعیت نیز حضور داشته باشد. همچنین، هشیاری درونی بازتولیدی نیز، میتواند همزمان، هم خود-بازنمایی فاصلهگذاری شدهای از سایقهای غریزی باشد و هم ارتباطی بلافصل با یک شیئ وهمآلوده لذتبخش، رهاشده از قیود واقعیت. به هرحال، تعارض با نظریه فروید به تمامی بر طرف نشده است. دلیل این امر آن است که در پدیدارشناسی هشیاری نمایشی و بازنمایشی، تنها از طریق تعریف سایقهای غریزی به عنوان خودآگاهیهای بلافصل یا فاصلهگذاری شده میتوان به مفهوم فرویدی ارتبط سوقداده شده غریزی با واقعیت و اشیائ وهمی در هشیاری نزدیک شد. بدینترتیب، این سوال باقی خواهد ماند که آیا این بدان معناست که در واقع، هیچ سایقی با تعریف کاملا اقتصادی وجود خواهد داشت یا خیر.
در مقام جمعبندی، روشن شد که مفهوم فرویدی ناهشیار، مفهومی با معانی متعددی است که به یافتههای پدیدارشناختی متعددی مرتبط است: ناهشیار یک پدیده است که اجازه یکیشدن خود را با تجربه همگون هشیاری نمیدهد؛ طرد کردن همراه با فراموشی خود به نفع واقعیت دریافت شده است؛ خیال یا ادراکی سرکوب شده است؛ خود-بازنمایی فاصلهگذاریشده سایقهای غریزی است، برای مثال در رویاها و زبان؛ لذت ناشی از رهایی از قیود واقعیت است؛ فرآیند اولیهای است که خود را با اشیا وهمآلوده لذتبخش ارضا میکند. هم در دیدگاه هوسرل و هم در دیدگاه فروید، زمین مشترک این پدیدارهای متفاوت ناهشیار را باید در سایقهای غریزی یافت. آنجا که فروید با این ادعا که سایقهای غریزی در آستانه میان جسم و روان قراردارند راضی میشود، تحلیل هوسرل از هشیاری درونی، امکان فهم سایق غریزی را به عنوان خود-تاثیری جریان سوبژکتیو زندگی مطرح میکند. علاوه بر آن، هشیاری درونی بازتولیدکننده فعال در خیال، اجازه دریافتی از خود-بازنمایی فاصلهگذاریشده و احتمالا نمادین سایق غریزی را میدهد. از سوی دیگر، هشیاری درونی احساسی از عملکرد یک کنش ادراکی، به زندگی متاثر از غرایزی مقید است که بلاواسطه و از طریق احساسات قابل درک است و در مواردی معدود خود را در قالب احساس ترس نمایان میسازد. بنابراین، نه سایقهای غریزی و نه پدیدارهای مختلف ناهشیار را نمیتوان مستقل از مفهوم هشیاری و بهویژه هشیاری درونی درک کرد.
بر این اساس، فهم پدیدارشناختی پدیده ناهشیار، آنگونه که توسط فروید مورد تحلیل قرار گرفته است، متضمن نقدی بر تمامی تلاشهایی است که کوشیدهاند تا ناهشیار را در استقلال کامل نسبت به هشیار یا ریشههای نپیدایش تبیین کنند. همچنین رویکرد سطحنگارانه به ناهشیار که توسط خود فروید نیز رد شده بود، غیرقابل دفاع مینماید: ناهشیار یک فرآیند روانی ساده نیست که در مکانی جدای از هشیار رخ دهد. همچنین نمیتواند کاملا منفک از هشیار وجود داشته باشد. مفهوم (برنتانویی) ناهشیار، به عنوان هشیاری هدفمندی که از همراهی هشیاری درونی بیبهره است نیز میباید کنارگذاشته شود. دیدیم که هشیاری درونی به هیچ وجه یک خودآگاهی انعکاسی نیست؛ بلکه آگاهی از کمال یک کنش رویآورنده ادراکی یا تخیلی است. این خود-تاثیری هشیاری است که شخصیتی سوقیافته توسط غریزه دارد و به همین دلیل، زمینهای مشترک در پدیدارهای ناهشیار محسوب میشود. نهایتا، تبیین اقتصادی فروید از ناهشیار، به عنوان فرآیند اولیه نیز محل بحث است، مگر آنکه با مفهوم پدیدارشناختی سرکوب تلفیق شود.
با این حال، تبیین پدیدارشناختی ناهشیار و روابط ان با هشیاری درونی پنهان، احساسی یا بازتولیدی، بیش از آنکه انتقادی بر نظریات فروید باشد، انعکاسی از پیشفرضهای آن است. در نهایت، ملاحظات پدیدارشناسانه ما، چیزی فراتر از مراقبه در تبیینهای خود فروید از ناهشیار، به عنوان صورتی بیگانه از حیات روانی نیست که مفاهیم سنتی هشیاری را از میان میبرد. تاکید مستمر فروید بر شخصیت روانی ناهشیار، فیلسوفان علاقهمند به این موضوع را به تعریفی جدید از هشیار وامیدارد و نه به رد پیش از موقع نظریات قدیمی هشیاری. تبیین جدید هشیاری از خلال مفهوم فروید از ناهشیار، باید پاسخگوی این سوال باشد که چگونه هشیار میتواند در برابر خود به صورت چیزی بیگانه ظاهر شود و نیز، چگونه در برابر ناهشیار رفتار میکند که نه آن را به سرعت پس میزند و نه سریعا و کاملا با آن انطباق مییابد. تبیین پدیدارشناختی خیال، به عنوان فرآیندی که در آن، چیزی بیگانه یا غایب، حاضر به نظر میآید و نیز، خود فرد آگاهی فاصلهگذاریشده و بیگانهای از خود و بازنماییهای خود مییابد، نقطه مناسبی برای عزیمت به سمت انجام این وظیفه به پایان نرسیده است.