مالیخولیای چپ: یک عصیان روئیت ناپذیر در سینما
مروری بر کتاب «مالیخولیای چپ: مارکسیسم، حافظه و تاریخ»
میشل لووی
مبین رحیمی
فایل پی دی اف : مالیخولیای چپ
این تألیف درخشان، تلاشی برای دوباره به دست آوردن یک سنت غایب؛ و فراتر از آن تلاشی برای بازستاندن یک سنت بصیرت آمیز است: سنت «مالیخولیای چپ». این حالت ذهنی، بخشی از روایت مشروع چپ نیست؛ برای اینکه چپ، بیشتر به تقدیس پنداشتن پیروزی های شکوهمند نسبت داده شده است تا به شکست های تراژیک. اما نباید فراموش کرد که حافظه این شکست ها [از ژوئن ۱۴۴۸ تا مه ۱۸۷۱، ژانویه ۱۹۱۸ و سپتامبر ۱۹۷۳] و همبستگی با تاریخ انقلابی پرورانده شده توسط این شکست ها، همانند یک رودخانه زیرزمینی، پنهان است. به کلامی دیگر این چپ مالیخولیایی در قعر تسلیم پذیری، یک ریسمان گلگون؛ یک تقاطع در طول فرهنگ انقلابی است: تار و پودی از چپ که از آگوست بلانکی بواسطه گوستاو کوربه، رزا لوکزامبورگ و والتر بنیامین، در سینمای انتقادی تنیده می شود. تراورسو با قاطعیت [به گونه ای غیر مستقیم] نشان می دهد که این عصیان لبریز، این مسئولیت آزادیبخش؛ محصول یک ماتم انقلابی است.
تاریخ سوسیالیسم در طول دو قرن گذشته، استارگانی از شکست های تراژیک و گاها خونین بوده است؛ با این وجود بازهم این شکست ها منتهی به پذیرش نظم موجود نمی شوند؛ کاملا برعکس. رزا لوکزامبورگ در آخرین مقاله خود در ژانویه ۱۹۱۹ می نویسد: «مسیر رفتن به سوسیالیسم، بواسطه شکست ها هموار شده است… ما از این شکست ها: تجربه تاریخی، فهم، قدرت و ایدئالیسم را فرا می گیریم». روح مشابهی هم الهام بخش چگوارا شد، هنگامی که او به قاتلانش در اکتبر ۱۹۶۷ گفت: «ما باخته ایم، اما انقلاب جاودانه است». با این وجود، با توجه به کتاب تراورسو؛ این دیالکتیک شکست می تواند منتهی به یک نوع از الهیات [تئودیسه] سکولار شود؛ یک ایمان این جهانی در مجاورت با یک ایمان مذهبی در پیوند با پیروزی نهایی. چنین ایده ای بهتر است که باز شناخته شود، همانگونه که رزا لوکزامبورگ در سال ۱۹۱۵ آن را باز شناخت؛ به بیانی دیگر آینده نامشخص باقی می ماند: «یا سوسیالیسم یا بربریت».
برخلاف شکست های شگرف گذشته [۱۹۱۹-۱۸۷۱-۱۸۴۸]، شکست ۱۹۸۹ [فروریختن دیوار برلین و به دنبال آن دوباره بازگرداندن سرمایه داری] یک شکست حزن آمیز بود که منتهی به یک سرخوردگی شد. اما از آن زمان به بعد؛ یک مارکسیسم مالیخولیایی ظهور کرد که دانیل بن سعید از بزرگترین نمایندگان آن بود. بر اساس گفته های انزو تراورسو، هنر این نوع از مارکسیسم؛ نهفته در چیزی است که والتر بنیامین از آن تحت عنوان «ساختار بدبینانه» نام می برد: آمدن به میعادگاه شکست ها اما بدون تسلیم در برابر دشمن؛ به بیانی دیگر دانستن اینکه یک شروع دوباره؛ منتهی به اتخاذ فرم هایی بی نظیر خواهد شد.
مالیخولیای چپ، در تصورات انقلابی بهتر خودش را نمایان می سازد تا در جدل های تئوریک؛ از این رو تراورسو در می یابد که این حساسیت مالیخولیایی، چگونه در سینما از طریق کارهای کریس مارکر، جیلو پونتهکوروو و کن لوچ به تصویر کشیده می شود. در واقع بر خلاف زمانی که ما تاریخ می نویسیم، هدف سینما صحت و درستی رویدادها نیست، بلکه سینما سویه های ذهنی رخدادها را به تصویر می کشد و این خود باعث می شود که سینما به یک فشارسنج تجربه انقلابی مبدل شود. برای نمونه پونتهکوروو یک مارکسیست ضد استعمارگرا بود که به گونه ای بسیار زیبا، شکست های شگرف را در راستای ساختن آینده، به تصویر می کشید؛ همانگونه که در «نبرد الجزایر [۱۹۶۶]» و یا فیلم «کوئیمادا [۱۹۶۹]» که ادوراد سعید از آن تحت عنوان یک «شاهکار» نام می برد، چنین تصویری ارائه می دهد. همچنین در یک تحلیل مشخص، ارزیابی مشابهی را هم می توان برای فیلم «سرزمین و آزادی [۱۹۹۵]» کن لوچ بکار برد؛ فیلمی که تصویری مالیخولیایی از انقلاب اسپانیا [۳۷-۱۹۳۶] را به روی پرده می آورد، که در عین حال «به هیچ وجه تسلیم پذیر» هم نیست. این فیلم کن لوچ، در نظر انقلابیون قرن بیستم، یک اثر تاریخی است؛ یک اثر تاریخی رنگین حماسی همراه با یک ماتم؛ یک سوگواری که نه خشک اندیشانه است و نه احساساتی.
شاهکار دیگری از کارمن کاستیلو تحت عنوان «خیابان سانتافه [۲۰۰۷]» وجود دارد که به یاد رفیق و همکارش میگل انریکز و انقلاب دهه ۱۹۷۰ آمریکای لاتین اختصاص داده شده است. این فیلم همانگونه که از فیلم کن لوچ متمایز است، فراتر از هر مستندی، یک احساس عمیق است: کارمن کاستیلو در این فیلم علاوه بر پرداختن به واکنش جونان امروز شیلی؛ که خودشان در حال «فراگرفتن حافظه شکست خورده» هستند؛ صرفا به بررسی دلایل شکت نمی پردازد، بلکه به تلاطم هایی می پردازد که مخلوق این شکست ها هستند. در واقع صفحاتی را که انزو تراورسو به این فیلم اختصاص می دهد، از بهترین بخش های کتاب است. بنابراین فیلم های این سه گارگردان [پونتهکوروو، لوچ، کاستیلو] بعلاوه فیلم های تئو آنگلوپولوس و پاتریسیو گوزمان، قرن بیستم را بعنوان یک دوره تراژیک از انقلاب های درهم شکسته و یوتوپیاهای شکست خورده توصیف می کنند. به بیانی دیگر در فیلم این کارگردان ها: مالیخولیای چپ، به مثابه یک ماتم جمعی در یک نسل به تصویر کشیده شده است.
تراورسو یکی از فصل های کتابش را به چیزی اختصاص می دهد که خودش از آن تحت عنوان «مالیخولیای پسااستعماری» نام می برد؛ که این نوع از مالیخولیا دو شکل بخود می گیرد: ۱) سرخوردگی در مواجهه با شکست فرایندهای استعمارزدایی؛ ۲) سرخوردگی از برخورد ناکام میان مارکسیسم و ضد اسعتمارگرایی. تراورسو با یک ظرافت تمام نوشته های مارکس را، نگاه اولیه اروپامحورانه و همچنین تفوق تدریجی آن را که در دهه ۱۸۶۰ آغاز شد، بر می¬گزیند و به تحلیل آن ها می پردازد. در واقع در سرتاسر قرن بیستم، تاریخ مارکسیسم هرگز جدا از جنبش ها آزادی بخش ملی نبوده است؛ اما بسیاری از مارکسیست های غربی [لوکاچ، مکتب فرانکفورت] مبارزه مردم مستعمره را نادیده انگاشتند. در نگاه من چنین محدودیتی غیرقابل انکار است؛ اما پندار من بر این است که بر خلاف مورد نخست مالیخولیای پسااستعماری؛ جنبش های آزادیبخش ملی [فرایندهای استقلال های شکست خورده] منجر به شکل گیری یک چپ مالیخولیایی نشدند. در این مورد انزو تراورسو بسیار کم در مورد نخست مالیخولیای پسااستعماری حرف می زند؛ در حالی که بهای بیشتری را به نسلی از مبارزان ضداستعمارگرا می دهد.
آخرین فصل کتاب به دوستمان دانیل بن سعید اختصاص داده شده است. دانیل بن سعید در یک بحران نوین که در دهه ۱۹۸۰ [بازگشت سرمایه داری به اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی و اروپای غربی] ایجاد شد؛ تلاش کرد تا بر اساس مارکس و تروتسکی دوباره در تاریخ بعنوان یک «کهکشان مالیخولیایی» [بودلر، بلانکی، پگی و والتر بنیامین]؛ به مثابه سرزمینی از نامطمئن بودن ها و امکان مندی های شکاف ها و رشد شاخه های جدید، بازاندیشی کند. ما می توانیم خوانش های بن سعید از نوشته های بنیامین را مورد نقد قرار دهیم [بویژه دلبستگی بن سعید در رابطه با تزهایی درباره فلسفه تاریخ] چرا که بن سعید بواسطه بنیامین رهسپار سویگانی از الهیات در پیوند با یوتوپیا می شود. با این وجود، کار بن سعید نخستین خوانش نامعمول و نامرسوم در انتخاب سویه های سیاسی بنیامین است. نوشتار بن سعید تحت عنوان «والتربنیامین: دیده بان مسیانیسم [۱۹۹۰]» فراتر از یک شرح خردمندانه، تاملی است که از بنیامین شروع می شود و آن ها از این به مثابه یک قطب نما برای انقلابیون در طوفان ۹۰-۱۹۸۹ استفاده کردند. براین اساس انقلاب به گونه ای «اجتناب ناپذیر» برپا شدنی نیست: انقلاب یک فرضیه استراتژیک به معنی تنظیم افق ها است، انقلاب ضرورتا باید ابژه یک شرط بندی مالیخولیایی [شرط بندی پاسکالی: که توسط لوسین گلدمن مارکسیست بازاندیشی و تصحیح شده است] باشد.
در مجموع، انزو تراورسو در این کتاب از گفتمان غالب لحظه کنونی نقد می کند؛ گفتمانی که رژیم لیبرالی و اقتصاد مبتنی بر بازار را به مثابه نظم طبیعی جهان عرضه می کند، گفتمانی که یوتوپیاهای قرن بیستم را ننگ می شمارد. به همین خاطر مالیخولیای چپ، از یک سو از جانب گفتمان مسلط بخاطر پیوندش با تعهد براندازانه گذشته گناه کار شمرده می شود؛ اما از سویی دیگر هم خود چپ، بخاطر اجتناب از «دلسرکنندگی بیانکور» [گارگران کارخانه بزرگ رنو در بیانکور، یک تکیه گاه تاریخی حزب کمونیست فرانسه] حاضر به پذیرش این مالیخولیا نیست. اما زمان آن فرا رسیده است که ما این مالیخولیای عصیانگر را کشف کنیم؛ یک شورش مالیخولیایی که متمایز از تسلیم پذیری و «شفقت» صرف برای قربانیان است. این مالیخولیا یکی از خصوصیات عمل انقلابی است که حامل تاریخ همه جنبش هایی است که در طول دو قرن گذشته برای تغییر جهان تلاش کرده اند: چرا که «از طریق شکست ها است که تجربه انقلابی از یک نسل به نسل دیگر منتقل می شود». من فکر می¬کنم که نویسنده کتاب «شرط بندی مالیخولیایی [۱۹۹۷]» یعنی دانیل بن سعید، با این نتیجه گیری موافق خواهد بود.
منبع: verso books
An Invisible Underground River
reviews Enzo Traverso’s Left-Wing Melancholia
Michael Löwy – 22 June 2017.
This article translated from French to English by David Broder.