دیالکتیک نو[i]
جیم کینکید
شروین طاهری
در سالهای اخیر، ساختار منطقی کاپیتال (سرمایه) مارکس مورد تمرکز پژوهشگران تازهای قرار گرفته و در جهان انگلیسیزبان مناقشاتی را بپا کرده است.[1] رهبری این جریان بر عهدهی گروهی از محققان آمریکایی و اروپایی بوده که هدف مشخصشان بازخوانی سرمایه بر اساس ارجاع گسترده به آنچه دیالکتیکهای نو یا دیالکتیک نو خوانده میشود است. همانطور که خواهیم دید افرادی که وسیعا گرداگرد این پژوهش مستقرند، مارکس و دیالکتیک نو را با گرایش نظری واحدی مورد خوانش قرار نمیدهند. از هنگامی که کار مشترک نمایندگان این گروه در سال 1991 آغاز شد، آنچه آنان را در یک اتحاد گرد هم میآورد، باور مشترکشان به این است که مارکس در سازمانیابی و حرکت استدلالهای سرمایه، از عناصری برگرفته از دو کتاب منطق هگل بهره جسته و این امر باید در مرکز توجه قرار داده شود. علاوه بر این، همانطور که فرد موزلی در مقدمه اولین جلد از مجموعه مقالات درباره پژوهشهای دیالکتیک نو خاطرنشان میکند، همکاران در این مجموعه نوشتارها پذیرفتهاند که تفسیر منطقی-تاریخی انگلسی از سرمایه را میبایست رد کرد. موزلی در ارتباط با انگلس مینویسد:
مقولات منطقی مارکس در سرمایه با دورهبندی ایدهآلشدهای از روند حقیقی تاریخ در تلازم است. واضحترین و اثرگذارترین سویه این تفسیر، فرض میکند که موضوع بخش اول از جلد اول سرمایه، نه سرمایهداری، بلکه تولید کالایی ساده پیشاسرمایهداری است، به طوری که تولیدکنندگان خود مالک ابزار تولید هستند و هیچ کارمزدیای وجود ندارد.[2]
بدینسان، برنامه دیالکتیک نو با این گزاره گستاخانه آغاز میشود که انگلس سرمایه را به درستی درک نکرده است [3]. اگرچه مارکسیسم عمدتا به مثابه نظریهای شناخته میشود ذاتا درباره تاریخ و تغییر تاریخی، اما هدف دیالکتیک نو پافشاری بر این است که سرمایه فی نفسه، به عنوان اثری تاریخی سازمان نیافته است. بر این اساس، پژوهندگان دیالکتیک نو از روایت خودِ مارکس از آثارش جهت میگیرند. مارکس مینویسد در حوالی زمستان 1857-1858، هنگامی که اولین پیشنویس سرمایه، گروندریسه، را مینوشته، بازخوانی دانش منطق هگل کمکش کرده تا هم در تحلیلاش از سرمایهداری و هم در روشی که برای حاضر ساختن استدلالاش بکاربرده به موفقیتی قاطع دست یافته است.[4] در 16 ژانویه 1858 مارکس درنامهای به انگلس، اعلام میکند که پس از، کارهای شبانه مفصل (که سوختش هیچ چیز قویتری جز لیموناد… به همراه تنباکویی عالی نبود):
برخی استدلالهای عالی را دریافتهام (hubsche Entwicklungen). برای مثال من نظریه تاکنون پذیرفته شده دربارهی سود را به طور کلی باطل کردهام. آنچه بیشترین استفاده را برای من در ارتباط با روش کار [یا روش بررسی] داشت (Methode des Bearbeil) منطق هگل بود… اگر اصلا زمانی فراهم آید که چنین کاری دوباره میسر شود، بسیار دوست دارم در 2 یا 3 کاغذ چاپی برای مجموعه خوانندگان جنبههای عقلانی روشی را که هگل نه تنها کاشفاش است بلکه در عین حال رمزآلودهاش کرده را دسترس پذیر سازم.[5]
این زمان هرگز نیامد تا مارکس برای دیالکتیک عقلانی توضیحی متقن بنویسد. با این حال، این مساله که مارکس در ارتباطی مستقیم با یکی از مرکزیترین و پایهایترین دریافتهای نو از سرمایه -این نظریه انقلابی که منبع سود زمان-کار پرداخت نشده است- منطق هگل را به میان میکشد، حایز معنایی شگرف است. مارکس که این نامه را در اوایل 1858 در یک لحظه نوشته بود، در قسمت پایانی از بخش نهایی دفتر یادداشتهای گروندریسه، در پایین عبارتی که بعدتر به نقطه آغازین جلد اول سرمایه مبدل شد یادداشت کرد: اولین مقولهای که در آن ثروت بورژوایی خود را نمایان میسازد، نظام کالایی است؛[6] همانطور که در مقدمه رساله گروندریسه (که سال پیش نوشته شده بود) روشن شد، او برای شروع نگارش سرمایه توجه اصلیاش را به بازنگری کلی در فرایند تولید، مصرف، توزیع و مبادله در اجتماع انسانی، معطوف کرد. اما پس از بررسی مجدد منطق هگل، تصمیم گرفت تا برای شروع کار، نحوه تولید سرمایهدارانه را در نهایت عملکردش در نظر آورد و پس از آن، به سمت بررسی مقوله کالاوارگی به عنوان صورتی که طبیعت جوهری مکتوم سرمایهداری را آشکار میکرد پیش برود. همانطور که در اولین عبارت سرمایه آمده است:
ثروت جوامع در آنچه شکل تولید سرمایهدارانه گفته میشود، به مثابه غلبه مجموع کلانی از کالاها آشکار میشود: کالای منفرد همچون صورت مقدماتی آن خود را ظاهر میسازد. پژوهش ما بدینسان با تحلیل کالا آغاز میشود.[7]
بدینسان شکل تولید سرمایهداری مدخلی برای یکی از آغازهای سرمایه است، اما مارکس برخلاف آنچه خوانندگان ممکن است انتظار داشته باشند، پس از عبارت بالا مستقیما به سراغ تبیین چگونگی عملکرد سرمایهداری نمیرود، در عوض به آرامی و با زحمت بسیار مجموعهای از مقولات به مراتب مقدماتیتر مانند کالا، ارزش مصرف، ارزش مبادله، پول و کار را کاوش میکند. تمامی این جنبهها در گونههای فراوان اجتماع پیشاسرمایهداری قرار میگیرند، همین مسئله است که توضیح میدهد چرا انگلس به اشتباه فکر میکرد در بخش نخست سرمایه با اجتماعاتی روبرو است که در مرحله ماقبل سرمایهداری صنعتی هستند. چرا این مقوله سرمایه تولیدی که فینفسه موضوعی دشوار و در فرایند غیر مستقیم تولید نظری بدست میآید، بیش از صد صفحه از سرمایه را به خود اختصاص داده است؟
در سرمایه، مرحله روایت تاریخی – برای مثال بخش پایانی جلد اول درباب انباشت اولیه سرمایه – هم قرار دارد. در آنجا هم بهرهبرداری مناسبی از بسیاری از دادههای تجربی صورت گرفته است؛ مانند نمونهای که در مورد ساعات کار در روز مورد استفاده قرار گرفته. اما به هر روی، این شواهد موکدا در سایه روایتی از سرمایهداری قرار میگیرند که سرمایهداری را نظامی خودبسنده از عناصر هموابسته میداند. آنچه گروه پژوهندگان دیالکتیک نو ادعا میکنند این است که منطق هگل تاثیر بهسزایی در سرمایه داشت چراکه مارکس از آن روش گسترش و توسعه استدلالی را اموخت که کاربست جوهری سرمایهداری به مثابه یک نظام را در قالب اصطلاحهایی چون وابستگی متقابل و ضرورت دیالکتیکی تبیین میکند.
مقولات علمی در منطق هگل
از روزهای دانشجویی مارکس، دورانی که اولین غوطهوری عمیقاش در آثار هگل روی داد، در آنها لحن و زبانی را مشاهده کرد که اساسا از آنِ نویسندهای یزدانشناس بود. مسئله و دغدغه مرکزی فلسفه هگل یک روح استعلایی کیهانی بود که هگل آن را گایست[8] میخواند: واقعیت آن چیزی است که ما همچون سوژه متعالی تجسمیافته در روح یا سوژه نامتنهاهی، درک میکنیم.[9] اما گایست هگل شخصیت مقدس عظیمی نیست که جهان را از خارج خلق کرده باشد. گایست اندیشه عقلانی در حرکت است. نه چیزی همانند چهرهای شبحگون. آنطور که مارکس میگوید:
برای هگل، فرایند اندیشیدن (Denkprozess)، که او حتی بدرون سوژهای مستقل دگردیسهاش میکند (عاملی فعال) تحت نام ایده، خالق جهان واقعی است (der Demiurg des Wirklichen) و جهان واقعی تنها تظاهر خارجی ایده است.[10]
بدینسان، هگل یک وحدتِ وجود انگار است و جهان طبیعی و جریان تاریخ انسانیت هردو از طریق وی همچون بیانی از برسازندگی گایست ترسیم میشود. گایست یا روح یک امر ایستا، چهرهای استعلایی، سازماندهندهای خارجی که جهان را توسعه میدهد نیست، بلکه روح از طریق گشایش و توسعه درونماندگار خودش در جهان عمل میکند و از آن طریق تکامل تاریخی جهان طبیعی و تاریخ انسانیت متحقق میشود. هگل یک ایدهآلیست است، اما یک عارف نیست. او مردمانی که میکوشند روح مقدس را بهواسطه تعمقی رمزآلود به درک درآورند و با آن ارتباط برقرار کنند تحقیر میکند. چراکه گایست، روح عقلانی اندیشه است، آنچه که نیاز است مطالعه علمی طبیعت و جهان اجتماعی است تا ساختارهایشان را تبیین کند، سیر توسعه آنها را در زمان دریابد و معنای تکامل و توسعهشان را توضیح دهد. هگل در عین حال بر این امر پای میفشرد که چنین شکلی از دانش لازم است دیالکتیکی باشد. او درباره علم طبیعی در زمانه خودش بسیار مشتاقانه مطالعه میکرد و بسیار مینوشت – بهخصوص درباره فیزیک[11]، هرچند بخش عمدهای از آثار علمی معاصرش را به عنوان مجموعههایی از دادههای تجربی محض محکوم میکرد. او این شکل از دانش را چون انتزاعی و فاقد زندگی بودند، رد میکرد. تنها علمی که به صورت تاریخی از خلال زمان توسعه مییابد و در تمامی بروزاتاش بیانی از عقلانیت الهی است، دانش حقیقی است [12].
شماری از جنبههای علم دیالکتیکی، آنطور که توسط هگل به کار بسته شده، به شکل ویژهای به سرمایه مارکس مربوطاند. مارکس سرمایهداری را به مثابه نظامی از عناصر وابسته به هم و یک روند میدید:
در نظام تمامیتیافته بورژوازی هر نسبت اقتصادی دیگر صورتهای اقتصادی بورژوایی را پیشفرض دارد (از پیش وضع میکند)، و هرآنچه تعیین شده به همان شکل از پیش فرض شده است، این موردی است که در هرنظام انداموارهای روی میدهد.[13]
بیشک، هگل به صورت بنیادین یک اندیشمند یزدانشناس است، اما در منطقاش درباره خدا بسیار پراکنده توضیح میدهد. در منطق در عین حال مقدار زیادی توضیح درباره مسائل ریاضی، همچون ذات حساب و درباره معانیای از قبیل نظام و علیت که در فیزیک و بیولوژی بکار میروند وجود دارد. در پژوهشی چاپشده در پایان دهه 1960، شماری از فلاسفه آلمان غربی با این چشمانداز از منطق هگل که آن را همچون اثری یزدانشناسانه میانگاشت به چالش پرداختند و آنچه که یکی از آنها، کلاوس هارتمان، خوانش غیر-متافیزیکی از منطق خواند را گسترش دادند [14]. این مقصود توسط دیوید کولیپ، تری پینکارد و دیگر پژوهشگران توسعه بیشتری یافت[15]. آنچه اینان در اثر هگل درباره منطق تشخیص میدادند کوشش موجود در منطق برای تثبیت راهی بود که از طریقش اندیشه اگر میخواست بازسازی جهان واقعی را به شکل قابل فهم تولید کند میبایست انجام میداد. منطق هگل نظام بهکارگیری و آزمونپذیری مقولاتی است که علم و فلسفه برای فهمیدن جهان در مسیری عقلانی و علمی بدان نیازمندند. منطق هگل، مجموعهای از فرضیات متافیزیکی نیست. بلکه مطالعه مقولاتی است که برای استفاده اندیشه الزامی است [16].
هگل صرفا آن چیزی نیست که برخی شنوندگان رومانتیک افسونشده جهان روحیاش در قرن 19 فکر میکردند، بلکه دغدغه فیلسوف کار بر نسبت منطقی میان تمامی مسیرهای متمایزی است که ما چیزها را تجربه میکنیم و درباره آن تجربهها سخن میگوییم.[17]
در دو اثرش درباره منطق، هگل بر نظمی که مدخلیت مقولات را شکل میدهد تاکید فراوان میگذارد. اصولی که او برمیگیرد با مقوله ساده، کلی و انتزاعی آغاز میشود. این مقولات آنطور که معلوم است نابسندهاند (چراکه بسیار انتزاعیاند و غنای کافی ندارند). برای شناخت جهان مقولاتی بسیار پیچیدهتر و انضمامیتر برای تصریحکردن و استنتاجکردن لازم است. دانش منطق هگل به سه بخش اصلی تقسیم میشود. کتاب اول به هستی میپرازد و از طریق بهکارگیری این مفهوم در اندیشه، مسیری توضیحی از آنچه که به صورت بیواسطه در آنجا، درجهان هست را فراهم میآورد. هنگامی که ما درباره چیزها سخن میگوییم، میتوانیم شرح دهیم که بزرگیشان چه اندازه است یا چه مقدار از آنها در اینجا هستند. در اینجا، هگل میگوید، ما از مقوله کمیت استفاده میکنیم. یا ما میتوانیم درباره محدودیت چیزها یا فرایند بهوجود آمدنشان – چراکه چیزها با مرزهایشان تعریف میشوند – ، آغازشدن و پایانیافتنشان بیاندیشیم یا آنچنان که روندشان ادامه مییابد و به پیش میرود در نظرشان آوریم. در اینجا، اندیشه از مقولات نهایت یا بینهایت استفاده میکند. سرانجام، مقوله وحدت و کثرت (یک و بسیار) به کار گرفته میشود، و همچنین است جاذبه و دافعه، آنطور که شاخصه فیزیک نیوتنی است. بدینسان، در کتاب هستی، هگل مقولاتی را بهکار میگیرد و به آزمون میگذارد که صرفا برای توصیف جهان استفاده میشوند. علاوه بر این، با اینکه در مقولات بحثشده زوجهای متضاد آمدهاند، هیچ ارتباط درون ذاتی میان دو عضو از این ازواج وجود ندارد. از هر چیز یا یکی وجود دارد یا چندتا؛ متشابها، کیفیت نیز یکسره متفاوت از کمیت است. این مقولات حضور گستردهای در سرمایه مارکس دارند. مارکس ارزش مبادله را به عنوان کمیت خالص در برابر ارزش مصرف قرار میدهد که خود بعد کیفی کالاها را میسازد. مارکس نخست با سرمایه به مثابهی یک یک مواجه میشود: سرمایهی در معنای کلیاش و استثمار نیروی کار. اما در نیمه دوم اثر، با سرمایه همچون یک بسیاری مواجه میشود: به عبارت بهتر با رقابتپذیری و منفعتطلبی.
کتاب دوم ذات خوانده میشود، و از طریق مسیری به مراتب پیچیدهتر در صدد بازسازی جهان در اندیشه است. در اینجا هم مفاهیمی که بهکارگرفته میشود به صورت جفتی میآیند، اما اینبار هر اصطلاح با جفت کناریش دارای نسبتی درونی است. در اینجا وابستگی متقابل میان مفاهیم علت و نتیجه و نیز میان صورت و محتوا وجود دارد. هگل به دوگانه ذات و نمود توجه بسیاری تخصیص میداد و ذات آنقدر مهم تشخیص داده شده بود که در عنوان کتاب دوم استفاده شد. ذات طبیعت اساسی هر چیز است. این ذات از مسیری که چیزها در وجود تجربهپذیر هر روزهشان نمودار میشوند کاملا متمایز است. کرم ابریشم به شکل متفاوتی از پروانه دیده میشود – ذات در اینجا مخلوقی است که از یکی به درون دیگری توسعه مییابد، و میتواند همچون بیانشدن طبیعت ذاتی درونی و از طریق توالی صورتهای نمودیافته به اندیشه درآید. برای توضیح و معنادار ساختن جهان، اندیشه میبایست راهی از فراسوی نمود به زیربنای واقعیت بیابد، و آن ذات است. اما هگل یک افلاطونی نیست و براین تشخیص نیست که نمود صورت ساده توهم یا صورتی تصادفی است که میبایست در ارتباط با رسیدن به ذات آشکارش ساخت. در هگل هیچ مسیر رمزآلود مستقیمی به ذات وجود ندارد. او میگوید، آنچه لازم است، مطالعه تجربی دقیق پدیدار است و به دقت اندیشیدن در بازسازی آنچه در زیر نمود قراردارد و از آنجا که نمود چندگانهای از ذات است، ذات طبیعی یک ابژه تنها میتواند توسط سلسلهای از استدلالهای ضروری تثبت شود. اما برای نایلشدن به آن، اندیشه میبایست بدون وقفه میان ذات و نمود حرکت کند. بکوشد نسبت درونی دو سطح از واقعیت را با استدلالی که نسبت ضروری آنها را تشخیص میدهد، برقرار سازد.
دیگر متضادی که هگل در بخش ذات بدان میپردازد رابطه متقابل مشابهی است – تعینهای تامل هگل اینگونه اصطلاح میکند – معنای هر مقولهای در مقوله دیگر بازتابیده میشود[18]. دیگر دوتاییهایی که به بحث گذاشته میشوند: صورت/ماده، صورت/محتوا، کل/جزء، درون/بیرون هستند. در اینجا همچنین توالی مجموعهای از مفاهیم مانند تصادف، امکانیت، ضرورت و تحققیافتگی در آن جای میگیرد. تمامی این مقولات در مسیرهای مختلف همچون عناصر با اهمیتی در روایت مفهومی که مارکس با آن سرمایه را توسعه میدهد، نقش بازی میکند.
کتاب سوم از منطق هگل Begriff (مفهوم) خوانده میشود، ظرفیت اندیشه در به چنگ آوردن پیچیدهترین صورت سازمانیافتگی جهان. در اینجا، به طور مثال، هگل راهی را برای توضیح علت مکانیکی و توالی نتایج تشخیص داده شده توسط فیزیک، الگوهای واکنش در شیمی و مفهوم حیات که در بیولوژی استفاده میشود، میآزماید. او چنین بحث میکند که مفهومهایی که ما برای توصیف سوژههای زنده بهکار میبریم، افرادی که ظرفیت توسعه خود-آگاهی و خود-سازمانبخشی خود را دارند – نیازمند مفاهیمی چون خود، احساسکردن و درد هستند.
در بخش مفهوم (Begriff) منطق هگل، سنگینترین تاکید بر نظامهایی است که از طریق یکپارچگی ساختار اندامواره، مشخص میشوند.[19] برای توضیح این مساله، هگل بیشترین توجه را به قیاس[20] مبذول میدارد. در این جنبه سه عنصر به هم آمیختهاند. تضاد میان امر کلی (کلیت)، امر جزئی (جزئیت) که یکی از دوتاییهای متضاد است که هگل در کتاب ذات بدان پرداخته، و رفعشان کرده بود، حالا هردو در ساختار تازهای به مراتب پیچیدهتر حفظ گشتهاند، هرچند آمیختگیشان در سطح تازهایست که تماما بالاتر و پیچیدهتر است – فردانیت. اصطلاح قیاس نام این مخلوط یکپارچه از این سه سطح است و من دربارهاش جلوتر بیشتر خواهم گفت. این فرایند غلبهکردن را که نظم تازه ساختاری بالاتر را میسر میسازد، هگل Aufhebung میخواند.
خوانش نسبت مارکس-هگل توسط دیالکتیک نو
دراینجا یک توافق کلی درمیان گروه محققان دیالکتیک نو وجود دارد، در تحلیل مارکس از سرمایهداری به عنوان یک نظام، او از عناصری بهره برده است که شرح منطق نظاممند مقولات علمی هگل تشریحشان کرده است. در سرمایه توالی استدلالهایی که از کلیت و انتزاع، ذات نظام را نتیجه میگیرند – در سرمایه کالا همچون ترکیب متضاد ارزش مصرف و ارزش مبادله فهم میشود – و تا توسعه کامل و توصیف انضمامی سرمایهداری همچون چیزی ادامه مییابد که از طریق رقابتپذیری و منفعتطلبی به پیش رانده میشود، از طریق ارزش مازاد برون کشیده شده از کار تغذیه میشود، مجهز به بازارهای مالی است، به صورت بینالمللی سازمان یافته، عامل در فراز و فرود چرخههای تجاری است و از بالا گرفتن گرایشهای نرخ نزولی سود دچار تنش میشود.[21]
سرمایه توسط مارکس همزمان هم به مثابه فرآیند و هم به عنوان نسبتهای اجتماعی معرفی میشود. سرمایه فرآیندی است که در آن مجموع پول سرمایهای به ابزار تولید و دستمزد مبدل میشود. سپس کالاها تولید میشوند و ارزش مازاد از طریق ساعات کار که برایش هیچ دستمزدی پرداخت نشده خلق میگردد. چنانچه کالاها فروخته شوند، سرمایه به صورت تغییر شکل داده شده در صورت پولی باز میگردد، از طریق ارزش مازاد اگر چیزها طبق برنامه پیش روند، بیشتر میشود. سرمایه همچنین مانند ارتباط میان مالکیت و کار دیده میشود، هردو مستقیما چون منبع ارزش مازاد هستند و به شکل غیر مستقیم در کارِ ذخیرهشده که ماشینها و مواد اولیه برای تولید استفاده میکنند قرار میگیرند.
بنیاد مشترک خوانش دیالکتیک نو از سرمایه این باور است که مارکس، برای سازمان دادن به استدلالهایش در مقام مجموعهای از حرکتهای مشمول در شکلی از ضرورت، از منطق هگل استمداد طلبید. چنانچه وجود سرمایهداری همچون نظامی از روابط متقابل و فرایندهای ضروری تصویر شود، پس توضیح و شرح انتقادی چنین نظامی هم میبایست فینفسه همچون زنجیری ضروری از استدلالهای دیالکتیکی توسعه یابد. اما پرسش از کیفیت چنین ضرورتی آن مسئلهای است که میان خود پژوهشگران دیالکتیک نو اختلاف ایجاد میکند. این مسئله همچنان به آن نقدهایی اشاره میکند که روش آنها را مطرود میداند. معترضین به شکل گستردهای بیان میدارند که ادعای منتقدین تازه درباره استفاده مارکس از نتایج بدستآمده از سلسله استنتاجات ضروری راه به آنجا میبرد که این تناقضها به صورت مکانیکی و خارجی بر عملکردهای واقعی سرمایهداری فرافکنده شود. برای مثال آلکس کالینیکوس به مارکسیستهای هگلی افراطی که مدعی هستند مارکس ساختار انضمامی شیوه تولید سرمایهداری را از خود مفهوم سرمایه بیرون کشیده حمله میکند[22]. تاکید بر استنتاج مفهومی در دیالکتیک نو توسط کالینیکوس به شدت محکوم میشود:
دیالکتیک نو، در بدترین حالت، بازی با کلمات دیالکتیکی و استفاده از توضیحات مدرسی است برای تحلیل ضرورتهای انضمامی اجتماعی؛ در بهترین حالت اما، گرایشی است به تقلیل روش مارکسی به دیالکتیک مفهومی محض.[23]
کدام گونه از ضرورت استدلالهای مارکس را هدایت میکند؟
در مقابل برخی انتقادات، کتاب دیالکتیک نو پاتریک مورای دفاعی روشن اقامه میکند. آنچه انتقادات از قلم میاندازند درک این است که اگر اقتصاد سیاسی همزمان هم علم و هم انتقاد است، آنگاه نیازمند توسعه استدلالهایش بر اساس ضرورت دیالکتیکی است. مورای با بیشترین دقت راهی را امتحان میکند که مارکس براساس مبحث ذات و نمود در کتاب دوم منطق هگل ترسیم کرده است. مشکل عمده در علم، آنطور که مارکس آن را میدید، این بود که تنها تجربه نمودار در سطح پدیدار برای رسیدگی و بررسی در دسترس قرار داشت. از روی آن، نسبتها و نیروهای مخفی در زیر را تنها میشد استنباط کرد. بدینسان، همانطور که پیشتر اشاره شد، استدلالهای مبتنی بر یک گونه از ضرورت میبایست برای توضیح طبیعت تعینات زیرین که عاملیت دارند، گسترش مییافت. اما برای مارکس، اعتبار این چنین استدلالهایی درباره ذات، اغلب موضوع تاییدات تجربی بودند. این بدان معنی است که توسعه کامل روش علمی میبایست شامل توضیح چرایی نمودارشدن آنها به اینسان یا آنسان باشد؛ و نیز گویای چرایی اینکه آنها میتوانند گمراهکننده باشند. مارکس در این ارتباط مینویسد: «تمامی علم چیز زائدی میشد اگر صورت پدیداری چیزها مستقیما مطابق با ذاتشان بود»[24]. برای مثال نرخ سود، پدیداری آشکار در سطح است، اما زیرنهاد سود، ارزشی مازاد است و این ذات پنهانی است که باید مورد کاوش قرار گیرد[25]. مثال دیگر: در سطح به نظر میرسد که ارزش کالاها توسط نقش ترکیبی که توسط سه فاکتور سرمایه، کار و زمین در تولید ساخته میشود، تعیین میگردد. تجربهگرایی اقتصاد جریان اصلی چنین گزارهای را بدیهی میداند. چنان که در بالا اشاره کردم، مقولات منطق هگلی بود که در زمستان 1857-8 به مارکس یاری رساند تا سلسلهای از استدلالها در پشتیبانی از تئوری ارزش کار بنا کند – یکی از قاطعترین پارادایمهای سیاسی و علمی که به سرمایه منتقل شد. مارکس نقطهنظر خودش را درباره مدل اقتصاد سیاسی همچون انقلاب کپرنیکی بیان میکرد.
تحلیل علمی از رقابتطلبی، تنها زمانی میسر میشود که ما بتوانیم ذات درونی سرمایه را بهدست آوریم، همانطور که جنبشهای ظاهری پیکرههای اثیری برای هیچکس قابل فهم نیست مگر آن کسی که جنبشهای واقعی این پیکرهها را درک کند، جنبشهایی که قابل درک از طریق احساس نیستند.[26]
در سرمایه، مارکس دو سطح از گذاره را به هم میآمیزد – کتاب همزمان نقد مقولههای اقتصاد سیاسی کلاسیک و روشی نقادانه درباب کیفیت سازوکار سرمایهداری است. این دوسطح رابطه متقابل ژرفی با یکدیگر دارند. ذات درون طبیعت سرمایهداری به گونهای است که جلوههایی که از آن صادر میشود گمراهکننده و در اختلاف با واقعیت زیرنهادش قرار دارند.
حتی اثر عظیم اقتصاد سیاسی کلاسیک ریکاردو هم ایدئولوژیک است چراکه در این اثر واسطهای که ذات را به تظاهرات سطحی مرتبط میسازد رهگیری نشده است. ریکاردو توسط مارکس مورد حمله قرار میگیرد به این دلیل که از روش علمی درست برای برقراری نسبتها و ساختارهای ذاتی زیرنهادش استفاده نکرده و همین دلیل این است که چرا این اثر پدیدارهای سطحی گمراهکننده میسازد. مشکل در اینجا صرفا شکافتن یک توهم برای دریافتن واقعیت زیرنهادش نیست. آنچه در سطح پدیدار میشود میتواند یک توهم باشد، اما ضرورتا چنین نیست. قیمت مقولهای از سطح است، در آن هیچ امر غیرواقعی یا وهمی درباره قیمتها وجود ندارد. برای برقرارکردن سلسلهای از ارتباطات میان قیمتها در آنچه از کالاهای فروختهشده بهدست میآید و ذات نهان زمان کار، لازم است فرایندی انتزاعی متشکل از تاثیرات پیچیده پرشماری برقرار شود تا آنچه که بنیادین است بهدست آید. تعین زیرنهاد ارزش نمیتواند از طریق روش ساده تجربی بهدست آید. ممکن نیست از طریق استدلالهای مبتنی بر امور واقع و تجربی از نرخ سود به نرخ ارزش مازاد رفت. چراکه این نسبتها در لایه زیرینشان واقع است. مارکس برای نشان دادن دشواری کار، به مقایسهای میان اقتصاد سیاسی و شیمی اشاره میکند: در تحلیل اشکال اقتصادی هیچ شناساگر شیمیایی یا میکروسکوپی برای مساعدت وجود ندارد، قدرت انتزاع میبایست جایگزین هردو گردد [27].
محققان دیالکتیک نو بر مقوله پول که توسط مارکس در مسیری یکسر متفاوت از تبیین معمولی جریان اصلی اقتصاد معرفی میشود تاکید میگذارند. کتابهای جریان اصلی اقتصاد با کارکرد پول به مثابه ابزار مناسب برای مبادله شروع میکنند. برخلاف آنها استدلال مارکس این است که تضاد میان ارزش مصرف و ارزش مبادله در کالا است که منشاء مقوله پول را شرح میدهد. ارزش مصرف به طبیعت حساس کیفیت کالا مرتبط است، اما ارزش خصیصه اجتماعی کالاها است و تنها در نسبت کالاها با یکدیگر میتواند ظاهر شود. پول همچون صورتی ضروری که اجازه میدهد تضاد میان صورت طبیعی کالاهای منفرد و صورتهایشان به عنوان ارزش رفع شود، ایجاد میشود – اگرچه تضاد مرتفع نمیگردد اما یکسره به مرتبه هستیشناختی دیگری جابه جا میشود.[28]
توسعه علمی مقولات با سیاست متون مارکس ارتباط متقابل دارد. استدلال مبتنی بر ضرورت توسط مارکس برای چالش با مسیری استفاده میشود که پروژه اقتصاد بورژوازی مقولات اجتماع سرمایهدارانه را به مثابه طبیعت و کلیت بر میسازد. از طریق رهگیری زمینههای وابستگی متقابل عناصر جزئی فرایندهای سرمایهداری همچون یک نظام، مارکس خصوصیات تاریخی این مولفهها را تثبیت میکند. مارکس با استفاده ایدئولوژیک از تعاریف کلی که به اقتصاددانان اجازه میدهد بگویند مثلا، سرمایه در جوامع انسانی کلیت دارد، مبارزه میکند. برای مثال او در یادداشتی مینویسد، استدلال اقتصاد کلاسیک به گونهایست که حتی در جوامع انسانی اولیه هم معنای تولید را بهکار میگیرد – سنگ برای شکار حیوانات بود، چوب برای کندن میوه از درخت.[29] آرتور بر اهمیت امر منفی در شکل دادن به گونهای از ضرورت که استدلال دیالکتیکی مارکسی را به جلو میبرد تاکید داشت. در این جا آرتور اثر مهم روی باسکار را مورد توجه و تصدیق قرار میدهد. باسکار با نقد قدرتمندی از تجربهگرایی و پوزتیویسم، به آنچه هستیشناسی تک ظرفیتی آن روشها میخواندش حمله میکند. در مقابل، باسکار نماینده لایهبندی هستیشناختی به عنوان یک پارادایم بود که به آنچه او منفیت واقعی میخواند اجازه تحقق میداد، امر منفی واقعی در میان چیزها بر امر مخفی، امر خالی، امر خارجی، میل، فقدان، نیاز و … دلالت دارد، این منفیت واقعی است که دیالکتیک هگلی را به پیشرفتن ترغیب میکند.[30]
بدینقرار محتوای مارکسیسم به عنوان بخشی از خصوصیات علمیاش، نقد سرمایهداری، و اساسش نفی دگرگونکننده عملی آن است. هستیشناسی در اصطلاحی که توسط نظریه باسکار و در پروژه مارکسیسم بهکار میرود بسیار پیچیده و شامل سه سطح به هم پیوسته است: امر واقع، امر متحقق و امر تجربی. این مفاهیم بنا بر اینکه توسط مارکس در اقتصاد سیاسی بهکار برده شدهاند، اینگونه میشوند: امر واقعی امر انضمامی است، آن مسیری که نمود و ذات را به هم میپیوندد و نمود را همچون واقعیت طرح میکند، حتی اگر اغلب وهمی باشد. مارکس عملش را به آنچه تجربی و به صورت بی واسطه حاضر و متحقق است محدود نمیکند. او مداوما توجهاش را بر تغییر و بر ظهور نیروها متمرکز میکند. او مینویسد، دیالکتیک عقلانی:
به دریافت ایجابی از آن وجودی که همزمان در نفیاش قابل شناسایی است مشروط میشود، دیالکتیک عقلانی تخریبکننده اجتنابناپذیری است. چراکه هر صورت نامتناهی توسعهیافته همچون هستی، در سیالترین وضعیت در حرکت است، و بنابراین به چنگ گرفتن جنبههای گذرانش به همانسان متحرک.[31]
پینکارد، کلپ و دیگران رد و نشان حضور دو زمینه بهم پیوسته از استدلالها را در متن هگل پی گرفتهاند [32]. اولیناش، دیالکتیک پیشرونده که حرکتی است از انتزاع به سمت مفاهیم بیشتر انضمامی. ادعای هگل این است که اصل مقدم دیالکتیک پیشرونده ضرورت دیالکتیکی است. پیشروندگی توسط اندیشه ناخرسند که با تضادی که انتزاع به آن بال و پر میدهد، یا با فقدان و فقر جزئیات هنگامی که چیزها به صورت انتزاعی تعیین میشوند هدایت میشود. مفاهیم انتزاعی وقتی به صورت انتقادی مشاهده میشوند، همچون تضاد آشکار میشوند. برای هگل، تضاد منبع جنبش و تغییر است. باسکار صور ضرورت بهکار گرفتهشده را به این قرار توضیح میدهد:
برای هگل حقیقت در یکسویگی به طورکلی خطا و دروغ است، ناکامل و انتزاعی است؛ خطایش میتواند از طریق تضادی که میسازد شناخته شود و از خلال پذیرفتن پوشش غنیتر، صورتهای مفهومی انضمامیتر، جبران شود… دیالکتیک هگلی در دو مسیر اساسی پیش میرود: از طریق عرضه کردن آنچه که محض است، اما به شکل بسندهای در شکلی از مفهوم صورتبندی نشده، یا از طریق اصلاح برخی نقصانها، فقدانها یا نارساییهای آن.[33]
تضاد میتواند هم در واقعیت و هم در اندیشه بوجود آید، اما برخلاف افترای هتاکانه (که برای مثال توسط کارل پوپر اشاعه یافته بود) برای هگل، نه اندیشه و نه جهان مادی ذاتا متضاد نیستند. در هردو، تضاد روی میدهد، اما همچون چیزی غیر قابل تحمل تجربه میشود تا مسیری برای حل تضاد یافت شود. در اینجا، برای مثال، فرایندی قرار دارد که هگل رفعشوندگی (Aufhebung) میخواند – آشکار شدن صورتی بالاتر در تضادی که از طریق بازساختاریابی همچون جزئی از کل به مراتب پیچیدهتر تدقیق شده است. برای هگل تضادها، هرکجا که روی دهند، منبع نا-استواری و تغییر آنچه در جهان مادی یا در ذهن است، هستند.
آن گونه از ضرورتی که به استدلالهای دیالکتیک نو جهت میدهد آن شکل نیست که در اساس منطق صوری را تشکیل میدهد: A=B و B=C آنگاه A=C الی آخر. از خصوصیات این منطق احتمالی بودنش است. این شکل از منطق به ضرورت طبیعی وابسته است، اصطلاحی که میان سنت واقعگرایی در فلسفه علم در ارجاع به فرایندهایی که در طبیعت یا جهان اجتماعی روی میدهد و بالاترین درجه از احتمالات دادههای خروجیاش را تولید میکند، به خدمت گرفته میشود [34]. مارکس میان ضرورت پیشرونده استدلال دیالکتیکی و فرایندی که او همچون عملکردهایی که بوسیله ضرورت طبیعی در نظام سرمایهداری مشاهده میکرد، نسبتی عمیق هرچند معمولا غیر مستقیم برقرار میکند. در این جا دوگونه وضعیت اصلی وجود دارد. اولی، آنچنان که مارکس مینامید، جبر خاموش نسبتهای اقتصادی بود[35] و دراینجا سوژه عمل. دومی، جایی بود که هدف بزرگتری برای یک استراتژی جایگزین قرار دارد، اما در آنجا کنش اقتصادی عاملان موضوع قانون انتخاب بود. برای نمونه، سرمایهداران آزاد هستند تجارتشان را با هرگونه بهرهوری یا فقدان بهرهوری که مورد انتخابشان است پیش ببرند – اما اگر بعدتر، خطری بهوجود آمد میتوانند از تجارت انصراف دهند.
گفته میشود استدلالهای مارکس در سرمایه اغلب از انتزاع به سمت انضمامیت در حرکت است. اما در واقع، الگوی بحث بسیار پیچیدهتر است. روایت سرمایه در سفری تکخطی مسیر سرمایهداری را از انتزاع به انضمام طی نمیکند. بلکه بیشتر به شکل مارپیچی است، به طوری که در آن با بازگشت به مرحلههایی نهانیتر از انتزاع تکرار میشود، اگر چه این بازگشت هربار در مسیرهایی با پیچیدگی فزاینده تعیین میگردد. بدینسان، برای مثال سرمایه با کالا به مثابه مقوله کلی و انتزاعی آغاز میشود – کالا در اینجا صرفا در مقام امر مطلوب و خدمت تولید شده برای فروش تعریف میشود. اما مارکس درپایان جلد اول در طول یک فصل کالا را همچون چیزی معرفی میکند که نه تنها سرمایه را تولید میکند بلکه یکی از صورتهایی است که از طریق سرمایه در چرخه تولید قرارداده میشود. علاوه بر این ضرورت به تحلیل هم وارد شده است. سرمایه تحت فشار فروش کالاهای تولیدی است زیرا که با صورت حساب دستمزدها مواجه است، و برای ادامه کار باید برای خرید آنها بهکار گیردش.[36]
همانطور که روزدلسکی در شرح مفصلاش بر اقتصاد سیاسی مارکس تاکید میکند، فاصله میان سرمایه به صورت کلی و سرمایههای بسیار، اساس صورتبندی سرمایه را تشکیل میدهد [37]. در سراسر جلد اول و بیشتر جلد دوم سرمایه، مارکس انتزاع وسیعی برای کنار گذاردن تقسیم سرمایه به درون رقابتهای شرکتهای منفرد را بهکار میگیرد. این مسئله به او اجازه میدهد بر روی نسبت میان کار و سرمایه تمرکز کند و ریشه سود در ارزش مازاد را روشن نماید یا نشان دهد ارزش بوسیله کارگران در مدتی که سهم زمان کارشان پرداخت نشده است ساخته میشود. وقتی در نزدیکی پایان جلد دوم، مارکس ارزیابی سرمایه همچون سرمایههای بسیار در حال مبارزه را میآغازد، این حرکت در ادامه صورت انتزاعی سرمایه در کلیتاش نیست بلکه بازگشتی به نقطه آغازین یک انتزاع تازه را نشان میدهد. دو برابرنهاد که استدلالهای کاپیتال را ساختهاند – سرمایه دربرابر کار و سرمایه در برابر سرمایه – همچون نسبت متقابل شرح داده شدهاند، اما در عین حال همچون دو ساختار تشکیلدهنده شیوه تولید سرمایهداری و بنابراین همچون دو سطح مجزای لازم برای تحلیل. کالینیکوس بهدرستی دراین باره میگوید:
سرمایه بهدنبال این نیست که به سادگی روشی ترسیم کند که ذات ارزش را هم آشکار میکند و هم پنهان میسازد. بلکه ساختار پیچیدهی مراحلی را آشکار میسازد که هم دارای وابستگی متقابلاند و هم غیر قابل تقلیل به هم.[38]
منطق مفهومی در هگل
در منطق هگل، فضای ذات با دوگانه متضاد غیر قابل حلاش، محل دیالکتیک نفی است. اما برای هگل، منفیت ذات تنها ایستگاه میانراهی است در مسیر قله منطقاش؛ انتقالی بنیادین از ذات به فضای منطق مفهوم. در اینجا تنش و تضاد منطق ذات در سطحی بالاتر با پیچیدگی بیشتر و در ساختاری هماهنگشده راه آشتی میجوید. بدین قرار مرحله دوم دیالکتیک نفی (فقدان جذب دیگری) در سومین مرحله از ادغام ارگانیک، رفع میشود. در منطق مفهوم، ساختار مفهومی سوبژکتیویته و عاملیت، تعریف و کشف میشود. و در حرکت نهایی، هگل منطقاش را با مبحث خود مفهومپردازی فینفسه به مثابه چیزی که ظرفیت بهدست آوردن و دریافت صورت ارگانیک از خودآگاهی زندگی را داراست به پایان میبرد. یکی از مجادلات مهم در گروه دیالکتیک نو درباره نقش منطق مفهومی هگل در اندیشه مارکس بوده است. بازخوانی مقدماتی دیدگاههای رادیکال مخالف تونی اسمیت، پاتریک مورای و کریستوفر آرتور درباره این مسئله به روشنی برخی از مرزهای نظری متفاوتی را که شارحان دیالکتیک نو را تقسیم میکند، نشان خواهد داد.
مارکس و برهان نظری
تونی اسمیت معتقد است که مارکس به شکل عمیقی تحت تاثیر زمینه برهان نظری بوده که در بخش منطق مفهوم هگل شکل گرفته و سازمان یافته است. درواقع تمام منظور اسمیت که به شکل وسیع در کتاب منطق کاپیتال مارکس چاپ شده در سال 1990 به بحث گذاشته شده، کاووش و زیر و رو کردن بیوقفه برای استدلاهای قیاسی در اقتصاد سیاسی مارکس است. اسمیت چهره غیر معمولی است که این باور غیر معمول را حفظ میکند که ادامه یافتن قدرت و پیوستگی اندیشه مارکس مستقیما از عناصر هگلی درون اثر مارکس ریشه میگیرد. او مخالف جدی نظری است که کاپیتال را نشانه انکار ریشهای تاثیر هگل میداند و توسط آلتوسر و مکتب مارکسیسم تحلیلی طرح شده بود. اسمیت خود هگل را همچون کسی که نقد محکمی از سرمایهداری درحال پیدایش در زمان خودش ترتیب داده بود، تشخیص میداد، اگرچه خود او اثرش را همچون کمک به اخلاق و اندیشهای از نو زاییده شده در نظر میگرفت. اسمیت مارکس را همچون توسعهدهنده عمیق نسخه هگلی نقد ماتریالیستی از سرمایهداری ترسیم میکرد. آنچه اسمیت میخواست اثبات کند این بود که سرمایه مارکس، در روش استدلالیاش، به شکل ذاتی متاثر از هگل است – و بهخصوص، آنکه قدرت انتقادی و انسجام علمی کاپیتال ناشی از استفاده مکرر از برهان نظری است که فرایندهای فعال در جهان اجتماعی را از طریق وجود ارگانیکی که بهوسیله ترکیب کردن سطوح کلی، جزئی و فردی به خود شکل میبخشد، پی میگیرد.
نقطه آغازین اسمیت از اینجا است، منطق دیالکتیک چیزی بیشتر از تنظیم قواعدی نیست که در هنگام انتقال مقولات انتزاعی و ساده به مقولات پیچیده و انضمامی این عمل را ممکن سازد.[39] در تبیین اسمیت، سه مرحله در توالی دیالکتیکی وجود دارد. اول، ما با مقولهای آغاز میکنیم که بر چیزها و فرآیندهای مشترک انگشت تاکید میگذارد: مرحله وحدت ساده. این وحدت ساده است، چون اختلافهای درون ابژه که مقوله با ارجاع به آنها وجود دارند، در این لحظه موجود، از دروناش انتزاع شده و نادیده گرفته میشوند. برای مثال درتمامی اجتماعات مکانیسم تقسیم کار وجود دارد. مارکس یکبار در اینباره نوشت که این چیزی است که حتی برای کودکان هم واضح است [40]. در مرحله دوم، مقوله با تاکید بر تمایزی که از طریق مقوله اولیه به هر نحو پوشانده شده، تعدیل میشود. برای نمونه، راههای گوناگونی در تقسیم کار اجتماعی میتواند بهکار گرفته شود. از طریق سنت اشتراکی، از طریق داشتن دولتی که کار را هدایت میکند، یا آنطور که در اقتصاد سرمایهداری روی میدهد، از طریق ساختن موسساتی که مستقلا درباره تولیدات کارگرانشان تصمیم میگیرند و سپس دربازار در هر صورت جایی پیدا میکنند که از کار تحت استخدامشان سود بسازند.
مرحله سوم از دیالکتیک – منطق مفهوم – ترکیب دو مرحله پیشین وحدت و تمایز، درون مقولهای از نظم بالاتر است. مارکس در حوالی آغاز کاپیتال درباره امکان ضرورت اجتماعی که در آن همکاری آزاد تولیدکنندگان تقسیم کارشان را بر مبنای تولید برای نیاز و نه سود تعین بخشد، سخن گفته بود. در یک جامعه سوسیالیستی تقسیم کار برای تولید براساس پذیرش دمکراتیک نقشهای که تولید را درخدمت رو در رو شدن با نیازهای اجتماعی تشخیص داده شده انجام میشود.
ادعای اسمیت این است که ساختار ذاتی استدلالهای کاپیتال از طریق چنین زمینه قیاسی مختلفی شکل گرفته است. برای مثال، او بحث میکند که قسمت عمدهای از بخش اول کاپیتال بر سرمایه در تولید و ارتباط میان سرمایه به مثابه انتزاعی ساده (سرمایه در معنای کلی) و کاری که توسط آن استخراج میشود متمرکز است. بخش دوم که از نزدیکیهای پایان جلد دوم آغاز میشود با سرمایه در شکل سرمایههای بسیار و رقابتهای میان آن روبرو میشود. و در بخش نهایی مارکس به سمت توضیح توزیع ارزش مازاد حرکت میکند – این آغاز در نظر اسمیت مرحله سوم است، مرحلهای که دو بخش اول و دوم را در ساختار قیاسی پیچیدهتری ترکیب میکند.
مورای و شمشیر چوبی هگل
به عنوان مخالف اسمیت، پاتریک مورای در تحلیل سرمایهداری، بر این پای میفشرد که مارکس از منطق سهمرحلهای رفع کردن تضادها استفاده نکرده است. او ادعا میکند که در هگل کاملشدن قیاس به وسیله بهکار بردن منطق مفهوم به صورت تفکیکناپذیری به پروژه هگل در اصلاح اجتماعی و آشتی طبقاتی مرتبط است [41]. مارکس تضاد و تناقض جامعه سرمایهداری را لغو میکند نه اینکه در صورتی بالاتر حفظ کند. مورای در کاپیتال آن گونه ناسازگاری که مشخصه نقد اولیه مارکسی از فلسفه هگل است را مییابد [42]. همانطور که مورای اشاره میکند، مارکس درباره گزارهای که مرکز فلسفه حق هگل است، مینویسد که قدرت قانونساز دولت توسط هگل به مثابه میانجی قیاسی میان تکینگی تجربی (جامعه مدنی) و کلیت تجربی (اصل حاکمیت) درنظر گرفته میشود. مورای نتیجهگیر مارکس را از مسیر قیاسی که هگل برای آشتیدادن تضادهای اجتماعی از آن استفاده میکند، چنین نقل میکند:
میتوان گفت در توسعه هگلی قیاس عقلانی، تمام درونیت عرفانی و استعلایی نظامش به سطح میآید. حد وسط شمشیری چوبین است که تضاد میان کلیت و تکینگی را آشتی میدهد.[43]
تلاش هگل برای آشتی دادن، شعبدهبازی زبانی است و چیزی بیشتر از یک گزافگویی توخالی – شمشیری چوبین – نیست. حقیقت این است که دولت هگلی، جامعه مدنی را استعلا میبخشد بدون تغییر دادن هسته منطقیاش، خودگرایی فردانی انتزاعی. مورای اعتراض تند مارکس به فرض تاثیر آشتیپذیر در قیاس را بی کم و کاست نقل میکند:
منطق ذات درعوض وضعکردن تعارض غیرقابل آشتی، آن تقسیم ضروری را پیش میکشد که به وحدتی بالاتر هل داده میشود. شق سوم، همچون بهشت، دولت، یا پول، علامت پوشاندن تضاد است نه دستیابی به یک هماهنگی.[44]
استدلال مورای این است که در سراسر سرمایه، مارکس بر زمین تضادها و تنشهای منطق ذات باقی میماند. تضادها میتوانند از یک جا به جای دیگر تغییر مکان دهند اما آنها سوژه هیچ گونهای از رفع یا آشتی که در سطح بالاتر از یک مطلق ارگانیک جذب شوند نمیشوند. سرمایهداری از طریق کنش اجتماعی لغو میشود، نه مانور زبانی – با شمشیر حقیقی و نه چوبی. و چون سرمایه متنی است علمی، مورای تاکید میکند این تضاد است که اساسی ساختار روایت این کتاب را میسازد. پدیدارهای سطحی را در مقابل فرایندهای زیرنهادی قرار میدهد.
اصطلاح دیالکتیک منفی به شکلی فراموشنشدنی مقارن با نام و اثر آدورنو است. این مساله البته دلیل موجهی نیز دارد. آدورنو، تحت تاثیر عمیق دوستاش والتر بنیامین، به موشکافی مسایلی پرداخت که بهواسطه تفکری ایجاد شده بود که تقابلها و تعارضها را مورد بررسی قرار میداد اما از تلاش برای هرگونه آشتی میان طرفین تعارض امتناع میکرد. برای انجام این مهم، آنها (بنیامین و آدورنو) به صورت ضمنی نا عدالتی مولود در نظام سرمایهداری را تصدیق کردند. آدورنو نوشت دیالکتیک هستیشناسی استقرار نادرست چیزها است [45]. آدورنو باور داشت که در سرمایه داری میان 1) داعیه مفاهیم انتزاعی در پوشانیدن جزئیت ابژههایی که بدان ارجاع میدهند، 2) غلبه ارزش مازاد انتزاعی بر ارزش مصرف کالاها و 3) غلبه فردانیت شهروندان از طریق دولت سرمایهدار انتزاعی، ارتباط متقابل عمیقی وجود دارد.[46] اگرچه آدورنو از طرفداران مکتب بتوارگی کالایی بود و انتقادش از سرمایهداری بر مبادله متمرکز بود و نه بر سرمایه، اما اقتصاد سیاسی همچنان از نظریهپردازیاش و نحوه ارائه و معرفی دیالکتیک منفی توسط او چیزهای زیادی میآموزد.
کریستوفر آرتور و سرمایه به مثابه خودکارگی غلبهیافته
در عین حال در اینجا سومین شکل از درک استفاده مارکس از منطق مفهوم قرار میگیرد که از آن کریستفر آرتور است. دیدگاه او چنین است: معتقد است که مارکس ایده رفع مطلق هگل را همچون چهرهای برای بیان دقیق طبیعت بیگانه شده بهواسطه سرمایه بهکار گرفته. آرتور اشاره میکند که در اینجا دو انگاره از هگل در مارکس علیه نظام هویدا است. یکی انگاره خارجی از او است که پیشتر درباره آن بحث کردهام: هگل به مثابه یک کلامی-یزدانشناس، کسی که امر واقع را همچون محصول اندیشه درک میکند [47]. اما انگاره نهانی مارکس آن است که هگل را تجربهگرایی مخفی میداند. دیالکتیک هگل یک بیگانگی وارونه از نحوه اندیشه است، که در آن خدای انتزاع بر بلندای موارد تجربیاش قرار گرفته.[48] سرمایهداری هم یک نظام وارونه است، که در آن محصولات بر کارگرانی که آنها را ساختهاند غالب است. آرتور در این باره مینویسد که هم در مفهوم هگلی و هم مفهوم مارکسی از سرمایه، مواجهیم با:
شبهسوژههای خارجی که افراد واقعی را تحت انقیاد گرفتهاند. از این چشمانداز، منطق دیالکتیک انحراف از تفکر است، اما دقیقا این آن چیزی است که از دیالکتیک روشی مناسب برای فهم واقعیت منحرفشده، که همان سرمایهداری است میسازد.[49]
آرتور تفسیر متفاوتی از صورت ارزش در سنت پژوهندگان مارکسیست ارائه میکند [50]. در قطعهای حیاتی در ابتدای کاپیتال، مارکس خاطرنشان میکند که اقتصاد سیاسی او به صورت بنیادین از اقتصاد سیاسی آدام اسمیت یا دیوید ریکاردو متمایز است چراکه او با صورت ارزش همچون چیزی بیتفاوت و سرد، چیزی خارجی نسبت به طبیعت فینفسه کالا برخورد نمیکند [51]. برای آرتور لحظه حیاتی در آغاز کاپیتال تاکید مارکس بر این است که در مبادله سرمایهدارانه، ارزش مصرف کالاها جداگانه تنظیم میشود و کالاها تنها همچون مقدار معینی از ارزش مبادله محسوب میشوند. آرتور این بخش را برای معنا کردن این بهکار میگیرد که در این مرحله از استدلال، کالاها تنها به مثابه صورت خالی محض از مبادلهپذیری وجود دارند. همانطور که مارکس مفهوم پول را توسعه میدهد، صورت خالی نسبت مبادله، همچون نسبتی که در آن کالاها با مقدار جوهر انتزاعی پول مبادله میشوند باز تعریف میشود. بدینسان توخالی بودن مبادله، در انتزاع ناب توخالی پول نمود مییابد؛ پولی که خود نمودی جسمیتیافته از ارزشهاست. در خوانش آرتور از کاپیتال، مرحله بعد مجموعه پول-سرمایه است به گونهای که پس از تغییر شکل دادن به درون ابزار تولید و دستمزد-کار تشکیل میشود. در فرایند تولید صنعتی و بیرون کشیدن ارزش مازاد از کار، سرمایه منبع بسط خود را مییابد و صاحب قدرتی میشود که به آن اجازه میدهد در این زمان تسلطاش بر اقتصاد جهانی را تثبیت کند. بدینسان آغاز شدناش همچون صورت محض است، ارزش فینفسه به واقعیت مادی خود-تداومبخش نظام بهرهکشی تغییر شکل مییابد. اما، در عینحال، تعین ذاتیاش توسط خالی بودن ذاتی صورت-ارزش حفظ میشود. برای آرتور صورت-ارزش یک خالی بودن هستیشناختی را بیان میکند که در درون قلب سرمایهداری قرار دارد. ارزش به مثابه سرمایه میشود:
یک صورت غیرطبیعی که مانند خونآشام به کار چسبیده و از آن تغذیه میکند… یک خونآشام هستیشناختی که تورماش قابی توخالی است به هزینه ما.[52]
این همان اساس مشابهی است که آرتور میان منطق هگل و کاپیتال مارکس ترسیم میکند. منطق هگل با امکان خالی انتزاع کردن – هستی (بسیط بودگی) و نیستی (فقدان بساطت) – شروع میکند. منطق، آنطور که اشاره کردم، از طریق برابر کردن امور متضاد در بخش نهاییاش، ارتباط نظاممند متقابل مفاهیم را که لازم است در واقعیاتی به مراتب پیچیدهتر فهمیده شوند، که هم اندیشه علمی را شامل میشود و هم اندیشه روزمره با آن سر و کار دارد پایان میپذیرد. آنچیزهایی که از طریق اصطلاحاتی چون زندگی یا شخص /فرد فهمیده میشوند. اندیشه نیز خود بسندگی وجوداش را در اندیشه به اندیشیدن بدست میآورد. بدین سان، همسانی با سرمایه آن طور که آرتور تشخیص میدهد شکل میگیرد. انتزاع گرایی غیر شخصی منطق هگل و زمینه ضرورت که توسط آن تعریف میشود، میتواند دامنه انسانیت را بوسیله نظام اقتصادی بیان کند و توضیح دهد که از طریق بهای سودمندی و انباشت خالص هدایت میشود.
تز همسانی آرتور جدل بلند دامنه ای را شکل داد، اما او آنرا گستراند و با شفافیت و اقتدار موجه یک پژوهشگر از آن دفاع کرد. بسیاری از منتقدانش اعتبار صورتبندیهایی که تناسب محتوای درونی اش به شکل بسیار قوی در سرمایه حاضر بودند را تصدیق کرده اند.[53] مارکس در زمان نگارش کتاب اش، زبان متافیزیکی را بکاربست تا چگونگی عملکرد سرمایه داری همچون نظام بیگانگی را توضیح دهد و نشان دهد که چگونه سرمایه چیزی شبیه ماشین خودکاری است که تسلطش سازنده واژگونی بوده و صورتهای اجتماعی غیر انسانی اش به گونه ای است که منطق میتواند در فهم و توضیح اش یاری رسان باشد. در هر حال، نگره آرتور از سرمایه مانند ایده هگلی مورد حمله گسترده بوده است و در بسیاری از زمینهها. برای مثال، منتقدان درباره مسیری که در آن صورت ارزش مقوله ارزش مصرف را به حاشیه میفرستد، میپرسند. حاصل کم رنگ کردن تقابل ارزش مصرف با ارزش مبادله است و خارجی کردن این تضاد نسبت به کالا. در کار آرتور تمرکز فزاینده بر صورت ارزش همچنان آن را به جای تثبیت در تولید در مبادله تثبیت میکند و به واقعیت مادی فرایند کار و استثمار وزن نابسنده میبخشد. همچنین در اینجا نفی همه جا گستر مباحث آرتور قرار دارد که مدعی است مارکس در طرح مقوله کار واقعی به مثابه تعین بخشی ارزش کالا در شروع سرمایه بر خطا بوده است. آرتور بر این باور است که مقوله کار نمیبایست تا بسیاری پیشتر مطرح میشد، یعنی جایی که به عنوان تنها امکان پاسخگویی منطقی به مشغله ای که از پس ارزش مازاد میآمد. در هر حال منتقدان آرتور بر روی این ادعا که کار همچونان مقوله ای آغازین است میمانند، مارکس با این حرکت خط تمایز بخشی میان ماتریالیسم خود و ایدئالیسم هگل ترسیم کرده است. از نظر سیاسی، آرتور مصالحه ناپذیر است و در ادامه مارکس در ترسیم سرمایه همچون خون آشامی که از ارزش مازاد تغذیه میکند قرار میگیرد. اما، در سرمایه، همچنان توجه بسیاری به رقابت میان سرمایهها هم داده شده. از طریق تمرکز بیش از حد بر سرمایه در کلیت آن و نسبت اش با کار، آرتور توجه کمی به رقابت (یا سرمایه همچون خون آشامان بسیار) میکند و بنابراین به نتایج تحلیلی مارکس از سودمندی، انباشت و قانون حرکت سرمایه داری.[54]
تونی اسمیت و عاملیت تاریخ
یکی از جنبههای پرسش برانگیز کار آرتور مسیری است که او در آن عاملیت اجتماعی را منحصر به قدرت فراگیر سرمایه در کلیت اش میکند [55]. این مسئله در مسیری که تونی اسمیت در پیش میگیرد از لحاظ علمی بسیار امیدوارکننده تر کاووش میشود. با توجه به فلاسفه دیالکتیک نو که در این این مقاله مورد بحث قرار گرفته اند، چیزی در این جا متناقض است، آن اینکه، اسمیت آن کسی است که عمیق ترین تاثیر را از هگلیانیسم پذیرفته. اما اسمیت دیدگاه روشنی درباره کنش اجتماعی دارد بطوری که این کنش توسط محدودیت –منطقی انتخاب میشود و به صورت کنش در مسیر الگوها در میآید. برای مثال اهمیت فلسفه حق هگل را بدینسان تفسیر میکند:
از طریق مقوله مالکیت به صورت اجتماعی تعریفی بخشیده میشود، در این موضوع این ضروری میشود که عاملهای اجتماعی از خلال چنین صورت اجتماعی که تمایل به عمل دارد، دست به کنش زنند. این کنش در مسیری است که صورت اجتماعی بواسطه مقوله قرارداد که درباره اش است، تعریف شود.[56]
بدین سان برای اسمیت، عنصر کلیدی در انتقال از یک طبقه مقولات به بعدی مشمول طرز رفتار عاملهای اجتماعی است [57]. اگر یک صورت اجتماعی داده شود، ضرورتا تمایل ساختاریافته ای تولید میشود که عاملهای اجتماعی را به تشکیل صورت اجتماعی متفاوتی راهبر میشود، پس اینگونه ای از ضرورت است که منطق دیالکتیک مدعای تشخیص اش را دارد و در امتداد آن است. از آن به بعد، ضرورت از زمینه مادی کنش عملهای اجتماعی استنتاج میشود [58]. اسمیت بر این تاکید دارد که انتقالها در نظریه اجتماعی دیالکتیکی نیازمند بنیادهای خورد است، این همان نکته ای است که او میگوید مکتب مارکسیسم تحلیلی و قتی منطق دیالکتیک را به مثابه فقدان اعتبار برای کنشهای (محرکهای) فردانی نقد میکنند، نادیده گرفته است[59]. در مسیر آرتور، پیشروی دیالکتیکی نمیتواند از مانور دیالکتیکی هگلی که تقلیدی از توسعه سرمایه داری به مثابه نظام بیگانگی است، بر کنار بماند. اسمیت همچنان پافشاری میکند که ما به نظریه براساس کنش مادی احتیاج داریم و نه خودکارگی منطقی.
هگل طبیعت سرمایه داری را از منطق مفاهیمش استنتاج نکرد، بلکه برعکس مطالعه بر روی سرمایه داری به او اجازه داد که منطق مفاهیم را منطبق با اصول سرمایه داری طرح کند.[60]
اسمیت نگران آن دسته از خوانشهای سرمایه بود که کاپیتال در آنها به مثابه عاملی که تصویر بیگانگی نظام را تولید میکرد، اساس قرار میگرفت. او به این اشاره میکرد که کالاها با توافق خودشان پول را ایجاد نکرده اند. (تولید پول برای کالاها متناسب با ذاتشان نیست ).
کالا، پول و سرمایه در واقع نیروهای متحدی هستند که جامعه انسانی را در چنگ دارند. اما آنها چیز نیستند، آنها در این جامعه تشکیل شده اند و بواسطه مناسبات اجتماعی شکل گرفته اند، همچنین، متحد نظارت اجتماعی هستند که این مناسبات اجتماعی موجب اش میشوند. در خودشان، آنها فاقد استقرار بی واسطه متافیزیکی و هرگونه قدرت عملی هستند.[61]
علاوه بر این، در مرحله انضمامی تحلیل، عاملیت سرمایه توسط شرکتهای منفرد و صاحبان سرمایه به اجرا در میآید. در اواخر جلد دوم کاپیتال و درسراسر جلد سوم مارکس به سرمایههای بسیار و الگوهای رقابت میان شان میپردازد. دغدغه اسمیت نسبت به عاملهای خورد او را به تولید آثار ارزشمند درباره توسعه اخیر اقتصاد جهانی سرمایه داری میکشاند. برای مثال درباره تشدید رقابت جهانی در بخش سرمایه صنعتی در بخش پایانی قرن بیستم و نتایج ناشی از الگوهای مهارت زدایی و سرعت فزاینده اش در کشورهای اصلی صنعتی، و رشد سریع تولیدات صنعتی در بخش بزرگی از جهان توسعه یافته.[62] به تازگی اسمیت کتاب استدلالی قدرتمندی نوشته که در آن از منطق دیالکتیک در چهارچوب مارکسیسم هگلی بهره میبرد تا محدوده مدلهای عملکردی و ساختاری در اقتصاد بین الملل را به روشنی تحلیل کند. در این شروع او، مدلهای مارکسی، دمکراسی جهان شمول و نئولیبرال را مورد سنجش قرار داده است. کتاب با طرحی از ساختار ممکن برای یک اقتصاد جهانی سوسیالیستی پایان میپذیرد.[63]
ارزیابی رویکرد دیالکتیک نو
نگرش و رویکرد دیالکتیک نو به سرمایه مارکس ادبیات خلاقانه پژوهشی کتمان ناپذیر و مجادلات زنده ای را تولید کرد. اما شماری از محدودیتها داشت که امید است در پژوهشهای آینده بدانها پرداخته شود. برای مثال این رویکرد به شکل شگفت انگیزی محدود است. تا آنجا که هیچ یک از تولیداتش سنت قدرتمند آثار آلمانی که بر روی منطق شکل دهنده سرمایه انجام شده را مورد بررسی قرار نداده است و این کارها را با درونمایههای مورد پژوهش در ادبیات انگلیسی زبان دیالکتیک نو مقایسه نکرده اند.[64] در عین حال در این جریان بی توجهی مشابهی نسبت به بدنه آثار بزرگ و پیچیده ای که درباره نسبت مارکس-هگل توسط پژوههندگان ژاپنی تولید شده وجود دارد.[65]
بیشترین نقدی که در مورد پژوهش دیالکتیک نو درباره نسبت مارکس-هگل مکررا بیان میشود این است که آنها گرایش به جایگزین کردن مفاهیم به جای پژوهشهای تاریخی مبتنی بر تجربه دارند. در این مسیر از نقد استدلالهای خوب مختلفی وجود دارد، آلفردو سعد-فهیلو این طور نتیجه میگیرد:
دیالکتیک نو نابسنده است و ظرفیت اش را هدر میدهد چراکه آرزو دارد واقعیت را از طریق مفاهیم محض بازسازی کند، حتی وقتی که واقعیت انضمامی اساسی تاریخی دارد و بنابراین واقعه ای غیر قابل تقلیل است. امر انضمامی میتواند مورد تحلیل نظری قرار گیرد اگر تنها تحلیل تاریخی در حدود روش پژوهش قرار گیر.[66]
در اینجا تنها شرحی بسیار کوتاه درباره مسئله بزرگی که از نقد سعد-فهیلو بر میخیزد میتوان ارائه کرد. در واقع، در بهترین آثار آنها، دیالکتیسینهای نو وقت کمی برای کاوش مفاهیم محض صرف کرده اند. همانطور که تلاش کردم نشان دهم، مفاهیم مورد بررسی دقیق آنها است تا در دریافت ذات طبیعی سرمایه داری وضوح و روشنی افکنده و اجازه دهد آنها دربازسازی علمی مسیری که ضرورت منطقی عملکردهای نظام را منعکس میکند پویایی لازم را داشته باشند. موضوعات دیالکتیک نو در نوشتارهایشان به طور کلی محدود و دقیق است، و هیچ ادعای برای ارائه شناختی تازه از جزئیات تاریخی تکامل اجتماعی سرمایه داری ندارند. آنها میکوشند روشن سازند که چرا و چگونه مارکس استدلالهای سرمایه را در چنین مسیر عجیبی سازمان داد. آنها تزهای مارکس را که واقعیت درهم و برهم سرمایه داری نیازمند ترتیب دادن مقولات به شکل متمایز است را جدی گرفتند و از طریق منطقی مشروط به ضرورت دیالکتیکی به آن پل زدند. در جایی ادعایشان برجسته میشود که بحث از این میکنند که منطق مقولات میتواند به عنوان یک الگو برای زمینههای تنگ و محدود عملکرد سرمایه داری همچون یک نظام کاربست یابد.
در حقیقت در اینجا پرسش درباره مفهوم نظام به مثابه شاخصه موجود در ادبیات دیالکتیک نو سر میزند. با تمرکز بر تحلیل هم زمان به جای روایت تاریخی، پژوهش حتمی و پویای سرمایه داری همچون نظامی که هیچ داعیه در باره عملکرد ضروری در تغییرات تاریخی نمیسازد، در دسترس دیالکتیک نو قرار گرفته است. آنها در عین حال از اظهار نظر مطمئن و مفروض گرفتن چیزی درباره توسعه آتی در تاریخ سرمایه داری اجتناب میکنند. روش آنها به صورت ویژه ای هرنوع از غایت شناسی که با پایان گرفتن خیلی زود بی اعتبار میشود و برای سنت مارکسیسم راست کیش همچون علمی جدی فهم میشد را انکار میکند.
با این اوصاف باور دارم که این حقیقت است که پژوهندگان دیالکتیک نو دفاع بسنده ای درباره نسبت پروژه شان با روشهایی که بر روایت تاریخی و احتمالات تجربی متمرکز است ندارند [67]. حتی وقتی که ساختار نظام را روشن میکنند، و شرایط تحلیل علمیشان را تغییر میدهند، باز روایت تاریخی ضروری است. نظام سوژه فرایندی از صورتبندیهای و از هم گسیختگیها است. ساختار آنها با توجه به رفتارهای درونی و بیرونی که حاکی از زنده بونشان است تکامل مییابد. خود مارکس در تعریف روش دیالکتیک تصدیق میکرد این روش مشابه دیگر روشهایی است که در برخورد با نظام و تغییرات در بیولوژی تکاملی عمل میکند:
بسیار پر اهمیت است که دقت تحلیلها از مجموعه ای از توالیها در هر زنجیره و مرتبط با هر مرحله ی متفاوت از توسعه، خودش را آشکار کند… هر دوره تاریخی قوانین خودش را ایجاد میکند… زندگی کوتاه اقتصادی به ما پدیدارهای مشابه در تاریخ تکامل را ارائه میکند که شاخه ای دیگر از زیست شناسی است.[68]
ما میتوانیم بپذیریم که ادعای انگلس درباره سازمان یافتن بخش حیاتی اول از جلد اول پیرامون تولید کالایی ساده که با شیوه تولید سرمایه داری جایگزین میشود نادرست است. اما انگلس حق داشت بر سر این بماند که تمام توسعه اقتصاد سیاسی مارکسیستی امر تاریخی را در جوهر خودش دارد. همانطور که اشاره کردم دیالکتیک نو بواسطه توجه ناکافی به منطق رقابتهای سرمایه دارانه محدود شده است.[69] در بدنه اصلی آثار دیالکتیک نو، توجه بر بنیادهای نظریه ارزش معطوف شده است. قانون حرکت نظام در مرکز توجه نیست. در این آثار کاووش محدودی درباره قانون ارزش صورت پذیرفته – منطق انضمامی رقابت و انتخاب (که با خشونتهای جزئئ در بحران عمل میکند) که گستره ای از ساختارهای نهادی متنوع از صنعت و تجارت سرمایه دارانه را شکل میدهد و وضعیت نبرد طبقاتی، صورتبندی دولت و تشکیلات بازار جهانی را تنظیم میکند.
کتابنامه
Adorno, Theodor Wiesengrund 1973, Negative Dialectics, London: Routledge.
Arthur, Christopher J. 1993, ‘Hegel’s Logic and Marx’s Capital, in Moseley (ed.) 1993.
Arthur, Christopher J. 2002, The New Dialectic and Marx’s ‘Capital’, Leiden: Brill
Academic Publishers.
Arthur, Christopher J. 2003, ‘The Hegel-Marx Connection’, Historical Materialism 11, 1:
185–94 and 195–8.
Arthur, Christopher J. & Geert Reuten (eds.) 1998, The Circulation of Capital: Essays on
Volume Two of ‘Capital’, London: Macmillan.
Bottomore, Tom (ed.) 1992, A Dictionary of Marxist Thought, Oxford: Blackwell.Campbell,
Martha 1997, ‘Marx’s Theory of Money: A Defense’, in Moseley & Campbell
(eds.) 1997.
Campbell, Martha & Geert Reuten (eds.) 2001, The Culmination of Capital: Essays on
Volume III of Marx’s ‘Capital’, London: Macmillan
Callinicos, Alex 1982, Is There a Future for Marxism?, London: Macmillan.
Callinicos, Alex 1983, The Revolutionary Ideas of Karl Marx, London: Bookmarks.
Callinicos, Alex 1987, Making History, First Edition, Cambridge: Polity.
Callinicos, Alex 1989, Against Postmodernism, Cambridge: Polity.
Callinicos, Alex 1991, The Revenge of History, Cambridge: Polity.
Callinicos, Alex 1993, Race and Class, London: Bookmarks.
Callinicos, Alex 1995, Theories and Narratives, Cambridge: Polity.
Callinicos, Alex 1996, ‘Whither Marxism?’, Economic Political and Weekly, January 27:
9–22.
Callinicos, Alex 1998a, ‘Marxism and the Crisis of Social History’, in Essays on Historical
Materialism, edited by John Rees, London: Bookmarks.
Callinicos, Alex 1998b, ‘The Secret of the Dialectic’, International Socialism, 78: 93–103.
Callinicos, Alex 2000, Equality, Cambridge: Polity.
Callinicos, Alex 2004, Making History, Revised Edition, Leiden: Brill Academic Press.
Moseley, Fred 1992, The Falling Rate of Pro_ t in the Postwar United States Economy, New
York: St. Martin’s Press.
Moseley, Fred 1997, ‘The Falling Rate of Pro_ t and the Future of Capitalism’, Review of
Radical Political Economics, 29, 4: 23–41.
Moseley, Fred 1993 (ed.), Marx’s Method in ‘Capital’: A Reexamination, Atlantic
Highlands,: Humanities Press.
Moseley, Fred & Martha Campbell (eds.) 1997, New Investigations in Marx’s Method,
Atlantic Highlands: Humanities Press.
Moseley, Fred (ed.) 2005, Marx’s Theory of Money: Modern Appraisals, London: Palgrave
Macmillan.
Marx, Karl, 1964–72 [1905–10], Theories of Surplus-Value, 3 vols, transated by Emile
Burns and Renate Sampson, Moscow: Foreign Languages Publishing House.
Marx, Karl 1973a [1856], ‘Speech at the Anniversary of the People’s Paper’, in Surveys
from Exile, London: Penguin.
Marx, Karl 1973b [1939], Grundrisse, translated by Martin Nicolaus, Harmondsworth:
Penguin/New Left Review.
Marx, Karl 1975a, Early Writings, translated by Gregor Benton and Rodney Livingstone,
Harmondsworth: Penguin/New Left Review.
Marx, Karl 1975b, ‘Preface’ to A Contribution to the Critique of Political Economy, in Marx
1975a.
Marx, Karl 1975c, Contribution to the Critique of Hegel’s Philosophy of Law, in Marx and
Engels 1975a.
Marx, Karl 1976–81 [1867], Capital, 3 vols, translated by Ben Fowkes and David
Fernbach, Harmondsworth: Penguin.
Marx, Karl 1977, Le Capital – Critique de l’économie politique, Livre 1, Paris: Éditions
Sociales.
Marx, Karl 1978, Class Struggles in France, in Collected Works, Volume 10, London:
Lawrence & Wishart.
Marx, Karl 1981 [1894], Capital: Volume Three, translated by David Fernbach,
Harmondsworth: Penguin/New Left Review.
Marx, Karl & Frederick Engels 1965, The German Ideology, London: Lawrence &
Wishart.
Marx, Karl & Frederick, Engels 1969, Selected Works, Volume One, Moscow: Progress
Publishers.
Marx, Karl & Frederick Engels 1976, Collected Works, Volume 3, London: Lawrence &
Wishart.
Marx, Karl & Frederick Engels 1978, On Colonialism, Moscow: Progress Publishers.
Marx, Karl & Frederick Engels 1983, Collected Works, Volume 40, London: Lawrence
& Wishart.
Marx, Karl & Friedrich Engels 1987, Collected Works, Volume 20: 1864–68, London:
Lawrence & Wishart
Taylor, Charles 1975, Hegel, Cambridge: Cambridge University Press.
Taylor, Charles 1978/9, ‘The Validity of Transcendental Arguments’, Proceedings of the
Aristotelian Society, 79: 151–65.
Taylor, Peter J. 1994, ‘The State as Container: Territoriality in the Modern World
System’, Progress in Human Geography, 18, 3: 151–62
Hegel, Georg W.F. 1969, Science of Logic, translated by A.V. Miller, Atlantic Highlands:
Humanities Press.
Hegel, Georg W.F. 1970, Philosophy of Nature, translated by A.V. Miller, 3 vols, Oxford:
Oxford University Press
Pinkard, Terry 1985, ‘The Logic of Hegel’s Logic’, in Hegel, edited by Michael Inwood,
Oxford University Press.
Pinkard, Terry 2000, Hegel, Cambridge: Cambridge University Press.
Houlgate, Stephen (ed.) 1998, Hegel and the Philosophy of Nature, Albany: State University
of New York Press.
Cohen, Robert S. & Marx W. Wartofsky (eds.) 1984, Hegel and the Sciences, Dordrecht:
Reidel.
Hartmann, Klaus 1972, ‘Hegel: A Non-Metaphysical View’, in MacIntyre (ed.) 1972.
Heinrich, Michael 2003 [1999], Die Wissenschaft vom Wert, Münster: Westfälisches
Dampfboot
Backhaus, Hans-Georg 1997 [1968], Dialektik der Wertform. Untersuchungen zur
Marxschen Ökonomiekritik, Freiburg: Ça ira.
Reichelt, Helmut 1970, Zur logischen Struktur des Kapitalbegriffs bei Karl Marx, Frankfurt
am Main: Europäische Verlagsanstalt
Kolb, David 1986, The Critique of Pure Modernity. Hegel, Heidegger and After, Chicago:
University of Chicago Press.
Kincaid, Jim 2005, ‘A Critique of Value-Form Theory’, Historical Materialism, 13, 2:
84–119.
Bhaskar, Roy 1978, A Realist Theory of Science, Hassocks: Harvester.
Bhaskar, Roy 1979, The Possibility of Naturalism, Brighton: Harvester.
Bhaskar, Roy 1989, Reclaiming Reality: A Critical Introduction to Contemporary Philosophy,
London: Verso.
Bhaskar, Roy 1992, ‘Dialectics’, in Bottomore (ed.) 1992.
Bhaskar, Roy 1993, Dialectic: The Pulse of Freedom, London: Verso.
Bhaskar, Roy 2000, From East to West: Odyssey of a Soul, London: Routledge
Murray, Martin & Charles Post 1983, ‘The Agrarian Question, Class Struggle and the
Capitalist State in the United States and South Africa’, Insurgent Sociologist, 11, 4:
37–56.
Murray, Patrick 1988, Marx’s Theory of Scienti_ c Knowledge, Atlantic Highlands:
Humanities Press.
Murray, Patrick 1993, ‘The Necessity of Money: How Hegel Helped Marx Surpass
Ricardo’s Theory of Value’, in Moseley (ed.) 1993.
Murray, Patrick 2002, ‘Reply to Geert Reuten’, Historical Materialism, 10, 1: 155–76.
Harré, Rom & E.H. Madden 1975, Causal Powers: A Theory of Natural Necessity, Oxford:
Blackwell.
Rosdolsky, Roman 1977 [1969], The Making of Marx’s ‘Capital’, translated by Pete
Burgess, London: Pluto Press.
Jameson, Frederic 1990, Late Marxism: Adorno, or, the Persistence of the Dialectic, London:
Verso.
Jarvis, Simon 1998, Adorno: A Critical Introduction, Cambridge: Polity
Reuten, Geert 1989, ‘Value as Social Form’, in Value, Social Form and the State, edited by
Geert Reuten & Michael Williams, London: Routledge
Lukács, Georg 1971, History and Class Consciousness: Studies in Marxist Dialectics,
London: Merlin Press
Rubin, Isaac I. 1972 [1928], Essays on Marx’s Theory of Value, translated by Milos
Samardzija and Fredy Perlman, Detroit: Black and Red
Postone, Moishe 1996, Time, Labour and Social Domination, Cambridge: Cambridge
University Press
Smith, Tony 1990, The Logic of Marx’s ‘Capital’: Replies to Hegelian Criticism, Albany:
State University of New York Press.
Smith, Tony 1993, ‘Marx’s Capital and Hegelian Dialectical Logic’, in Moseley (ed.)
1993
Smith, Tony 2000, Technology and Capital in the Age of Lean Production: A Marxian Critique
of the ‘New Economy’, Albany: State University of New York Press.
Smith, Tony 2003, ‘On the Homology Thesis’, Historical Materialism, 11, 1: 185–94.
Smith, Tony 2006, Models of Globalisation: A Systematic Marxist Account, Leiden: Brill
Academic Publishers.
Albritton, Robert & Thomas Sekine (eds.) 1995, The Japanese Approach to Political
Economy: Unoist Variations, London: Macmillan
Saad-Filho, Alfredo 2002, The Value of Marx: Political Economy for Contemporary
Capitalism, London: Routledge
[1] برای نظرات بسیاری که با من درمیان گذاشت از پت گرین متشکرم و از تری داوسون برای توانایی اش در راهنمایی من در خوانش هگل.
[2] Moseley (ed.) 1993, p. 1. The other new-dialectic collections so far published are: Moseley and Campbell (eds.) 1997, Arthur and Reuten (eds.) 1998, Campbell and Reuten (eds.) 2001, Bello_ ore and Taylor (eds.) and Moseley (ed.) 2005.
[3] دیالکتیک نو همچنان این تفسیر انگلسی را از دیالکتیک به عنوان چشم انداز کلی از ذات جهان واقعی که بر تغییر کمیت به کیفیت متمرکز است رد می کند. دیالکتیک نو، به آنچه وقتی کتری بخار می کند یا به دیگر جنبههای هستی شناختی سنت ماتریالیسم دیالکتیکی مثل اینکه واقعیت اتحاد ذاتی تضادها است یا آن تغییری است که از نفی نفی حاصل می شود علاقه ای ندارد. برای یک تعریف کوتاه و کاربردی به Bottomore 1992, pp. 142–3 نگاه کنید. در سال 1998 جان ریز دفاع مدرنی از دیالکتیک قدیم – دیالکتیک طبیعت و دیالکتیک تاریخ در سنتی که از انگلس می آید ارائه کرد. ریز در عین حال موقعیتش رابه نفع نقطه عطفی لوکاچی از انواع شوروی گرایی جدا کرد.
[4] هگل دو نسخه از دانش منطق نوشت – نسخه بلنتر در سالهای 1812-16 اولین بار به چاپ رسید و نسخه کوتاه تر در سال 1831. این نسخه بلندتر بود که در سال 1858 مورد بازخوانی مارکس قرار گرفت. اما او در سالهای 1860-3 از نسخه کوتاه تر نیز استفاده کرد. در دوره ای که پیشنویس دوم برای سرمایه را می نوشت.
[5] Marx and Engels 1983, p. 249.کاغذ چاپی شانزده صفحه کتابی را شامل می شود. برنامه دیالکتیک نو همچنین تحت تاثیر گزارههای مارکس در اولین پیش نویس برای سرمایه قرار گرفت: ” بنابراین این نشدنی است و خطا که بگذاریم مقولات اقتصادی پی در پی هم در سلسله ای مشابه قرار بگیرند،گویی که آنها قطعیتی تاریخی هستند. توالی آنها برعکس از طریق نسبت یکی با دیگری در جامعه بورژوازی مدرن متعین می شود، به طوری که قاطعانه دربرابر آن نظم طبیعی که نشان می دهند یا آن اشتراکشان با توسعه تاریخی قرار دارد “. Marx 1973, p. 107
[6] Marx 1973, p. 881
[7] Marx 1976, p. 125
[8] نویسنده مقاله عمدا واژه Geist را آورده. هم به این منظور که مفهوم را از ذهن جدا کند و هم چون این عبارت با روح یا جان هم ارزی کامل ندارد هرچند در ادامه ناچار است از این جایگزینها استفاده کند. م
[9] Taylor 1975, p. 225
[10] Marx 1976, p. 102
[11] نگاه کنید به مجلد سوم هگل Hegel 1970 در دانشنامه فلسفی که بر علم طبیعی متمرکز است و مارکس هنگام نگارش رساله اش آن را خواند، رساله ای که موضوع اش مقایسه فیزیک امپریکوس و دمکریتوس بود و دلالتهای فلسفی تمایزات نظری آنها را بررسی می کرد.
[12] توسعه اخیر در دانش طبیعی دریافت خردمندانه ی مقابل نهادهای هگلی و علمی بودن اقتصاد سیاسی مارکس را از نو طرح می کند. خط سیر فیزیک از انیشتین به بعد، و توسعه غیر خطی، پیچیدگی و فوریت به مثابه پارادایمی بزرگ در علم طبیعی، بازخوانی همدلانه از چهره علمی دیالکتیک هگل را بیشتر تشویق می کند. نگاه کنید به Houlgate 1998, and Cohen and Wartofsky 1984. برای مقدمه ای که نظری مطلوب درباره نقد هگل از علم نیوتون را ارائه می کند نگاه کنید به Prigogine and Stengers 1984, pp. 89–91
[13] Marx 1973, p. 278
[14] نگاه کنید به Hartmann 1972. همچنین اغلب خوانش هستی شناسانه از منطق هگل نیز خوانده می شود. دیگر فلاسفه مهم آلمان غربی که سرمایه مارکس را در ارتباط با روش منطق مقولاتی هگل مورد بحث قرار داده اند شامل Backhaus 1969 and Reichelt 1970 می شوند. در سال 2001هاینریش آخرین و خلاقانه ترین اثر که در ارتباط با همین سنت است را نگاشت. Heinrich 2001
[15] در اینجا شرحی ممتاز بر منطق هگل در Pinkard 1985, pp. 85–109, and in Kolb 1986, pp. 38–95
[16] Kolb 1986, p. 43
[17] Pinkard 1985, p. 109
[18] تعین بازنمودی منظور است یا تعین بازتابی determinations of reflection. ترجیح داده شد تعریف به جای اصطلاح قرار گیرد. م
[19] هگل یک مفهوم پردازی مدرن از نظام را در بیانش ارائه نمی کند، و بیشتر دشواری این بخش از نوشتارش از تلاش اش برای یافتن یک زبان برای توصیف فرایندهایی مثل عطف به گذشته یا هومستازی بر می خیزد. هومستازی یا homeostasis نسبیت وضعیت پایدار یک امر ذهنی یا انگیختاری) equilibrium) را می گویند یا گرایش به وضعیتی متعادل میان عناصر دارای رابطه متقابل ولی مجزا یا مجموعه از عناصر در یک اندامواره، جمعیت یا گروه.
[20] برهان نظری یا قیاس syllogism.
[21] این درونمایهها در سرمایه در دو تا از قابل استفاده ترین نتیجه گیریها که محققان دیالکتیک نو نگاشته اند مورد ارزیابی قرار گرفته است. این نگارش تحت نام مجموعه مقالاتی درباره سرمایه جلد دوم و سوم آمده است .(Arthur and Reuten (eds.) 1998) and on Capital Volume III (Campbel and Reuten (eds.) 2001), برخی نقطه نظرات انتقادی را در کار اخیر Green 2005 ببینید.
[22] Callinicos 1998, p. 98
[23] در اینجا کالینیکوس از نقد ریز از دیالکتیک نو حمایت می کند: Callinicos 1998, p. 98. Rees 1998, pp. 108–18
[24] Marx 1981, p. 956
[25] Marx 1981, p. 134
[26] Marx 1976, p. 433
[27] Marx 1976, p. 90
[28] توسعه بعدی کالاها این تضاد را لغو نمی کند، بلکه در عوض صورتی را فراهم می کند که آنها فضایی برای حرکت داشته باشند. Marx 1976, p. 198. نگاه کنید به Kincaid 2005 pp. 95–8 برای بحث درباره تز مارکس درباره ارزش مبادله که در پول همچون ارزش مصرف انعکاس می یابد (و ضروری می شود). این مسئله در بازگشت به تضاد میان گرایش سرمایه داری به سودآوری فزاینده از طریق توسعه صورتهای پول ارزان مانند چکها و انتقالهای الکترونیکی و نیاز سرمایه به میانجی پولی پایدار که در آن ارزش بتواند حفظ شود، به دیگر مالکین منتقل شود یا به عنوان معیار ارزش در قرارداد بکار رود پدیدار می شود. این چشم اندازی در مسیر برخورد مارکس با پول توسط کمپبل درCampbell (ed.) 1997, pp. 89–120 قابل مشاهده است.
[29] این نقطه نظر در Marx 1976, p. 291 آمده. همچنین نگاه کنید به Murray 1988, especially pp121–9 and 228–32. برای جستجوی شرح حمله مارکس به غیرتاریخی شدن اقتصاد.
[30] Bhaskar 1993, p. 5. روی باسکار در این اثر شایسته تقدیر، از منظری درباره علوم اجتماعی بحث می کند که ترکیب سطوح عملی در آن با هدف الغای بیماریها به صورت متقاعد کننده ای طرح شده است. استدلالش به مانند علوم پزشکی به دور مفهوم سلامت سازمان یافته است یا چون مهندسی با هدف ساختن ساختمانی که سقوط اش غیر منتظره است، و بنابراین از منظر این استدلال علوم اجتماعی درست به مانند افتصاد سیاسی می بایست به خلق عدالت، و جامعه ای پایدار و دمکراتیک متعهد باشد.
[31] Marx 1976, p. 103. برای یک مقدمه ممتاز خلاصه از تمامی صورتهای دیالکتیک در سنت نظری مارکسیسم نگاه کنید به Bhaskar 1992, pp. 143–50. همانطور که در اینجا صورت دیالکتیک روشناسانه (معرفت شناختی) را مورد بحث قرار داده ام، باسکار به مرور دیالکتیک هستی شناسانه و دیالکتیک تاریخی نیز می پردازد.
[32] این پژوهندگان همچنان در هگل الگوی سومی را تشخیص می دهند، الگوی معمارانه. این شکل فضایی تعین امر منفی ،حرکت مقولاتی که دربرابر هم قرار می گیرند را تنظیم می کند. تا جایی که من خبر دارم، هیچ کس هنوز استفاده مارکس از هرگونه معماری مشابه را مطرح نکرده است.
[33] Bhaskar 1992, p. 143
[34] به Harré and Madden 1975 برای نقد هیوم بر علیت، و توسعه روشن نظریه ضرورت طبیعی و قدرتهای علی نگاه کنید. برای توسعه مارکسیستی مهم این اهداف نگاه کنید به Bhaskar 1993, Chapter 2.
[35] استفاده مستقیم از نیروی فوقالعاده – اقتصادی در تضمین ذخیره کار، سرمایه داری را به تنها استثنایی مبدل می کند که به طور کامل توسعه یافته – به عبارت دیگر پس از اینکه دهقانان را با محروم کردن از زمینهایشان به کار مزدی وابسته می کند. در اینجا از این پس توده ای از افراد که چیزی جز نیروی کارشان را برای فروش ندارند باقی می ماند… جبر خاموش نسبتهای اقتصادی غلبه سرمایه داران بر کارگران را مهر و موم می کند. Marx 1976, p. 899
[36] علتی که این بخش مهم را هنوز روشن نمی داند (به عنوان نتایج شناخته می شود) این است که در هیچ یک از سه ویراست از جلد اول مارکس خودش تن به چاپ آن نداده و پیش از مرگش اصلا به طبع نرسیده. این متن را می توان در اینجا یافت: Marx 1976, pp.943–1084.
[37] Rosdolsky 1977, especially pp. 41–50
[38] Callinicos 1982, p. 129. در مقاله مهمی لاپاویستاز و میلوناکیس به درستی برعلیه تونی اسمیت استدلال می آورند که مارکس با سرمایه در کلیت اش همچون انتزاع برخورد نمی کند، و در مقابل با سرمایههای بسیار همچون امری انضمامی. برعکس، هماهنگی نهایی موردنظر نظام می بایست میان این دو محدوده سرمایه به صورت ارتباط متقابل عمل کند. Lapavitsas and Milonakis 2000
[39] Smith 1993, p. 97
[40] Marx letter to Kugelmann, 11 July 1868
[41] نگاه کنید به زندگی نامه هگل اثر درخشان پینکارد، که یکی از درونمایههای اصلی در آن نسبت تنگاتنگ فلسفه هگل با تعهدش به اصلاح اجتماعی است. Pinkard 2000
[42] The Contribution to the Critique of Hegel’s Philosophy of Right, in Marx and Engels 1976
[43] Murray 1993, p. 41, Marx and Engels 1975, p. 84
[44] Murray 1993, p. 41
[45] Adorno 1973, p. 11
[46] شرح ارزشمندی در این خصوص در اثر Jameson 1990, and Jarvis 1998 وجود دارد.
[47] Marx 1976, p. 101
[48] هگل به نظر می رسد به شکل موثری استدلال می کند، که مفهوم “شیر” بر ” شیر” جزئی متحقق تقدم دارد.
[49] Arthur 1993, p. 29
[50] Also exemplified in the new-dialectic group by Geert Reuten. See Reuten 1989
[51]Marx 1976, p. 174
[52] Arthur 2002, pp. 157 and 167
[53] برای انتقادات به صورت-ارزش مارکسیسم آرتور نگاه کنید به Smith 2003 و مباحثه شماری از پژوهشگران و پاسخهای آرتور به آنها در Historical Materialism, 13, 2, pp. 27ff. صورت ارزش هدف مهمترین طیفهای گسترده خوانش بت وارگی کالایی از مارکس که از اثر کلاسیک لوکاچ و روبین آغاز شد، بوده است Lukács 1971 and Rubin 1973. تفسیر بت وارگی کالایی از سرمایه در مسیرهای خلاقانه توسط موشه پوستون گسترش یافت و پیشرفت کرد. Postone 1996 همچنان نگاه کنید به ارزیابی انتقادی این کار مهم از زوایای بسیار مختلف در Historical Materialism, 12, 3, pp. 43–283, published in 2004
[54] See Kincaid 2005 for a more detailed discussion of these criticisms
[55] اندیشه آرتور همچنین محدوه ای طولانی مدت در حیات سرمایه داری را تشخیص می دهد، از آنجایی که او می بیند طبقه کارگر همچنان قصد دارند تا به پشتیبانی از ارزش مازاد بپردازند، بنابر این وضعیتی زیست محیطی است که سرمایه داری را ویران می کند.
[56] Smith 1993, p. 19
[57] Smith 1993, p. 25
[58] Smith 1993, p. 20 and 25
[59] Smith 1993, p. 34
[60] Smith 1993, p. 29
[61] Smith 1993, p. 27
[62] Smith 2000
[63] Smith 2006
[64] See especially Backhaus 1997, Reichelt 2001, Heinrich 2001
[65] اثر کوزو اونو (1897-1977) نفوذ قابل توجهی در محققان مارکسیست ژاپنی بر انگیخت. برای خواندن تفسیر ژاپنی از سرمایه به
1997 and Albritton and Sekine 1995 نگاه کنید.
[66] Saad-Filho 2002, p. 19. See also Callinicos 1998, and the denunciation of new dialectic in Rosenthal 1998.
[67] Though see Reuten 2000
[68] Marx 1976, p. 102
[69] بجز بخشهایی در تونی اسمیت. اما کارهای او، اگرچه ارزشمندند، همچنان با چهارچوب برهان نظری که او مدام بکار می گیرد محدود باقی می مانند. اینها در به چنگ گرفتن بسیاری فرمهای جایگزین از قانون ارزش نابسنده اند – برای مثال، اجرا کردن تخصیص سرمایه از طریق بانکها و نظامهای مالی یا آزانسهایی مثل IMF و بانک جهانی. برای بحثهای بیشتر درباره قانون ارزش و رقابت آنطور که اجازه دهد منطق نظامند و تاریخی در اقتصاد سیسی در آنها مداخله کند به Kincaid 2005 نگاه کنید.
[i] Critical Companion to Contemporary Marxism Edited by Jacques Bidet and Stathis Kouvelakis / The New Dialectic /Jim Kincaid p.385-411
این مقاله در شماره 8 فصلنامه سیاست( دانشگاه تربیت مدرس ) صفحات 25-49 به چاپ رسیده است