تفسیرهای تازه از سرمایه[i]
ژاک بیده
شروین طاهری،محمد زرینه
سرمایه (کاپیتال) یک نظریه اقتصادی را طرح میکند. با این حال میخواهم با ارجاع به مسیری که از آثار فلاسفه میگذرد باز تفسیری از آن را دنبال کنم. علت بیان متناقض موجود در سرمایه این است که مارکس با اقتصاد نه به مثابه امری انتزاعی یا نظمی غیرتاریخی، بلکه همچون علمی اجتماعی که پدیدار اقتصاد را در گذر از مرزهایش با اجتماع، تکنولوژی، نظام حقوقی و نظام سیاسی همچون یک کل، در نظر میگیرد برخورد میکند. درست مشابه اقتصاد مارکسی، این بازتفسیرها نیز شامل تئوریای اجتماعی میشوند که تمامی ملزومات معرفتشناختی و فلسفی موجود در آن را مفروض گرفته است.
این تفسیرها بواسطه جنبشهای مهم سیاسی و اجتماعی، تغییرات فرهنگی و نوآوریهای نظری حاصل از بحثهای اخیر به حرکت در میآیند. این باز تفسیرها واکنش دستهای از روشنفکران را عرضه میدارند که دربرابر خوانش مورد استفاده گروه راستکیش که با جنبش طبقه کارگر شناخته میشوند قرار دارند. آنها هریک در جهت ویژه خودشان، بواسطه آزمودن و باز ترجمه میراث نظری مارکسیست به درون صورتهای معاصر فلسفی، عمل خویش را پیش میبرند.
ما میتوانیم سه جریان اصلی را در این بین تشخیص دهیم. اولین آنها، امتداد سنت هگلی است. بخصوص پیرامون مکتب فرانکفورت در آلمان، هرچند در عین حال در ایتالیا، فرانسه، اروپای مرکزی، ژاپن و دیگر جاهای جهان نیز وجود دارد. دومین گروه، معاصرتر است، و به آنها به عنوان آن خوانش ماتریالیسم تاریخی ارجاع میدهم که بویژه در فرانسه فعال است. بخصوص از طریق مکتب آلتوسر. سرانجام، و البته بسیار معاصرتر، گروهی از مارکسیستهای تحلیلی، که شاهدی بر تاثیرات مارکسیسم در فرهنگ انگلیسی-امریکایی هستند، قرار دارند.
کار بر علوم انسانی برمبنای مفاهیم سرمایه
فلاسفه بی آنکه در ذهن خود، آثار اقتصاددانان، جامعهشناسان و تاریخنگاران مارکسیست را در نظر گرفته باشند به سراغ سرمایه نمی روند (یا لااقل نباید چنین کنند). در این زمینههای تازه، متفکرین متاخر، هریک در قلمرو خودشان، از طریق اضافه کردن بازتفسیرشان بر این نظریه آن را در موقعیتی تازه قرار میدهند، روی مفاهیم اش از نو کار میکنند و مسائل کلاسیک آن را از نو در پیش میگیرند.
در مسائل اقتصادی میبایست به آثار پردامنه گوناگونی اشاره کرد که درباره سرمایهداری انحصاری (پل باران و سوئیزی، بکارا، مندل)[1]؛ درباره نظام جهانی و مبادله نابرابر (امانوئل، سمیر امین، گنتر فرانک، والراشتاین، آریگی)[2]؛ و در امپریالیسم (هاروی، چسنیاس)[3] انجام شده است. همچنین است راه حل جرارد دومینل و دنکن فولی درباره مسئله ” تغییر شکل ارزش نرخ تولید “[4]؛ آثاری که به سمت محیطزیستگرایی سیاسی حرکت میکنند (اکانر، آلتیواتر، مارتینز-آلیر، هاریبی)[5]، اقتصادهای جایگزین (گورز)[6]، خودساماندهی (شوبکارت، آندانه)[7] یا گونههای متفاوت سوسیالیسم (السون، بلک برن)[8]. در پروژههای درباره سرمایه نیز در عین حال مداخلات مکتب تعدیل (آلگیتا، لایپیتز، بور)[9]، اقتصادانان رادیکال امریکایی (بولس و گینتیز)[10]؛ و مکتب نو-ریکاردویی که از پیروان سرافا آغاز شد (بنتی و کارتلیار)[11] وجود دارند. همچنان مفهوم سرمایهداری شناختی که اخیرا توسط پیروان آنتونیو نگری طرح شده نیز شایسته اشاره است.
مکتب فرانکفورت که شامل ترکیب پیچیدهای از مارکسیسم و علوم اجتماعی است، بررسی مجدد مسئله کار را با آغاز از کتاب سرمایه بر انگیخت، همانند اوپرایستهای[12] ایتالیایی. تحلیل طبقاتی مارکس از طریق بوردیو احیاء شد. کسی که مفهوم مارکسی بازتولید را بسط داد؛ و از طریق اریک الینرایت در زمینه مارکسیسم تحلیلی قرار گرفت[13] و توسط کار بر طبقه کارگر دنبال شد (باتامور و بریم، پیالکس و بیود)[14]. میان دوگانه دستمزد-پرداخت تقسیم شد (بیر، دومیلی و لووی)[15]، کالاشدگی و استیلای کار (بوراوی، لبوویتز)[16] کارخانگی و نسبتهای اجتماعی مبتنی بر جنسیت، و تکامل از تیلوریسم به فوردیسم و پسا-فوردیسم (کوربات، کونروت، لین هارت)[17] به دوره کلیت یافتگی کامپیوتری شدن (لو-کین) و انعطافپذیری (واکالولیس) [18] ارتقاء یافت.
میبایست به سمت کارهای عظیم تاریخی از مکتب آنال تا کارهای صورتگرفته بر طبقه کارگر (تامپسون)[19]، ریشههای سرمایهداری (وود، بویس)[20]، تاریخ خانواده (سکومپ)[21] و از این قبیل اشارهای مجدد کنیم. همچنین تحلیلهای انسانشناختی از نظریه شیوه تولید، که سرمایه برایش یک پارادایم ساخت توسط امانوئل تری، موریس گودولیه و کلود ملا سواکس قرار دارد[22]. به واکنشهای حقوقی نسبت به بنیادهای نظریه قانون (مسئله ای که از پاشوکانیس به بعد بر اساس سرمایه(کاپیتال) پایهریزی شد) و اخیرا درباره حقوق طبیعی در دریافت-دستمزد طبقاتی (که در بیرون از دسته مارکیستها توسط سوپیت پی گرفته میشود)[23] نیز نمیتوان اشاره نکرد.
تفسیر فلسفی میبایست ظرفیت توضیح این را داشته باشد که چرا نظریه مارکس میتوانست چنین آثار فراوانی را تولید کند.
تفسیرهای دیالکتیکی
MEGA-نسخه کامل آثار مارکس و انگلس که از 1927 تدوینش شروع شد – ابزاری غیرقابل تردید برای خوانش ریشهای و تفسیر همه جانبه سرمایه را فراهم آورده (روبین، رودولسکی، النیکف، ویگوتسکی)[24]. انتشار گروندریسه (در سال 1939-41) بخصوص نقش پر اهمیتی در تفسیرهای فلسفی باز کرد. در این چشمانداز اولیه، که در سالهای 1857-8 نوشته شده بود، مارکس پروژه نقد اقتصاد سیاسیاش را بوسیله مراجعه مداوم به مقولات منطق هگل توسعه داد. با این حال در دوره پیشنویسهای مختلف مورد رضایت که در اولین ویرایش جلد اول در 1867، ویرایش دوم 1873 و نسخه فرانسوی میانه سالهای 1872 و 1875 برای چاپ مورد استفاده قرار گرفتند، نظام مفهومی فلسفی فعالانه به حاشیه رفت. شمار عظیمی از کارهای تفسیری گرایش دارند تا این مفاهیم را بازیابی کنند، تا شرح سرمایه و توضیحاش براساس این اهداف اولیه و در نور فلسفی مارکس جوان قرار گیرد.
تفسیرهای فلسفی از سرمایه در غرب و در زمینههای سیاسی و روشنفکرانه در نیمه آخر دهه 1960 آغاز شده بود، بخصوص توسط پیروان آدورنو: آلفرد اشمیت، هانس-گئورگ باخهاوس و هلموت ریگلت[25]. گروههای مطالعاتی و آثار متعددی خود را پس از انتشار گروندریسه، وقف سرمایه کردند (گوهلر و هاوگ)[26]. زمینهی بخش بزرگی از پژوهشها روح دیالکتیکی داشتند و همچنان تا امروز در ایتالیا به فعالیتشان ادامه میدهند. ترکیبی که در رابطه با سنت گرامشی، میان سیاست و فلسفه انجام میشود، اغلب تاثیرات لوکاچ را بر خود دارد: کلودیو ناپولینو، ماریو دل پارا، آلبرتو گاجانو، انریکو گراسی، روبرتو فینلی، استفانو گارونی، آلساندرو مازونه و روبرتو فینشی[27]. مشابه این جریان در فرانسه در سرشتی مشابه در آثار ژاک دی هونت، سولانژ مرسیه-یوسا، لوسین سو، روی فاوستو، امانوئل رنو و ژان-ماری ونسان دیده میشود[28]. جریان معاصری که بیشتر تحت تاثیر لوکاچ در اروپای مرکزی توسعه یافت با کارل کوسیک، ایستوان مساروش و اگنس هلر نمایان میشود[29]. دیگر کارها، بویژه آنهایی که در امریکای جنوبی انجام میپذیرد با الهام از فلسفههای لیبرالی، مانند آنچه انریکو دوسل[30] انجام میدهد، نیز میتواند با این زمینه در ارتباط قرار گیرد. به اضافه اینکه در این جا مکتب ژاپنی دلبسته علایق مارکسیستی مهمی هم وجود دارد (از کوزو اونو، کسی که از دیالکتیک در مسیری اصیل بهره برد تا هیروماتسو، اوشیدا و…)[31] و قدمتش به 1930 باز میگردد و بر فلاسفه آلمانی تاثیر داشته است. چندین خوانش در این روزها امکان درک این کارها را به مثابه یک کل میسر کرده – بخصوص اثر میشل هاینریش[32] و بالاتر از همه اثر روبرتو فینشی، همانطور که دایرهالمعارف سترگ ولفگانگ فریتزهاوگ که در 1994 به چاپ رسید.
این نویسندگان از یک سو در برابر خوانش منطقی-تاریخی مرسوم که در زمینهاش، فلسفه تاریخ، پیروزمندانه اصل بود و از این طریق مارکسیسم سیاسی وقف اقتدار میشد، قد برافراشتند و از دیگر سو دربرابر خوانش اغلب پراگماتیستی (اصالت عمل) اقتصاددانان ایستادند. آنها ضروت منطقی را شایسته این دیدند تا در پیش روی قرار گیرد -که این تفسیر نظرورزانه از سرمایه را موجب شد– همانند آلتوسریها که در زمان مشابه، هرچند با ارجاعات فلسفی متفاوت به همین نتیجه رسیدند.
این خوانش بویژه در کار هانس-گئورگ باخهاوس و هلموت ریشلت که متن ویرایش نخست در 1867 را بر ویرایش دوم (1873) اولویت میدادند، و گاهی همچون نتیجه ” عمومیت بخشی” توسط مارکس معرفی میکردند قابل مشاهده است. اولین نسخه مبهم شرحی بیشتر فلسفی بود درمقابل شرح مبهم ویرایش آخر که ظاهرا تنها با روش دیالکتیکی مارکس در انطباق بود. الگوی ماخوذ از آن همچون نقطه تفسیری برای سرمایه بود که بدینسان در گروندریسه بنیاد داشت. نقطه شروع آنجا بود که به تضاد میان ارزش مصرف و ارزش مبادله در نسخه 1867 ارجاع میداد. در آنجا تاکید میشود که منظور شرح مارکس تعیین بازار بود بطوری که فراتر از چگونه بودنش همچون – فضای ارتباط متقابل میان عقلانیت افراد – تشکیلات ارتباط اجتماعی بیگانه شده از خود را عرضه میداشت، جایی که ارزش مصرف در عینیت انتزاعی ارزش زندانی شده و از این طریق نسبت کار با محتوایش فاقد تشخیص میشود. در مرکز تحلیل، فروکاست کار انضمامی به کار انتزاعی توسط بازار بوجود میآید. در این نور، بررسی مجدد چرخه ساده که نقطه آغازین برای شرح منطق سرمایه را شکل میدهد فراهم میآید؛ موضوعی که در بخش اول از درک بازار به مثابه نظام کلی مبادله، با بیان پولی که شرطاش است، جاری میشود و نسبت خاص تولید در سرمایهداری که موضوع بخش سوم خواهد بود را انتزاع میکند. و این نقطه آغاز همانطور که در ادامه اثر میبینیم به تفسیر سرمایهداری همچون یک کل، آن نیروی لازم را میدهد.
بدینسان تاکید بر این داده است که این امکان را فراهم میآورد که نظریه مارکس نظریه درباب شکل ارزش شود، که در آن ارزش همچون صورت اجتماعی فهم شود – این تز گاهی علیه نظریه ارزش کار میچرخد، به طوری که داعیه جوهرانگاری مییابد. آلفرد سون-رتل بر این نظر است که مفهوم کار انتزاعی به امر واقعی راجع است که نه تنها در اینجا مسئله صورت انتزاعی تفکر را پیش میکشد، بلکه تعریف واقعیت نسبت اجتماعی از بیان کامل معنایی که در تقلیل کار انضمامی به کار انتزاعی منتقل میشود اقتباس شده، به طوری که بدین قرار به غلبه واقعی کار انتزاعی بر کار انضمامی منجر گردد. این جهت بی درنگ فهم پول در شکل انتزاعی اش را به مثابه نسبت اجتماعی برسازنده اجتماع سرمایهدارانه موجب میشود. این تعریف، به بت وارگی کالایی معنایی قوی از واقعیت میبخشد: آنچه آن را تشکیل داده، نه یک پدیدار ذهنی محض بلکه شرایط انسانیت مدرن در پیامدهای سرمایهداری است. به طوری که اداره اجتماعی بوسیله بازار از خارج هدایت شود. و این همان درونمایه در تحلیل شکل خاص نسبت اجتماعی سرمایهدارانه، آنطور که مارکس در بخش سوم آن را تنظیم کرده، تعقیب میشود – و امکان حرکت به فراسوی خوانش به اصطلاح کیفی استخراج سود را فراهم میآورد. تاثیر این خوانش امکان درک اینکه استثمار در عین حال نسبتی از سلطه است را فراهم میکند اما با این ویژگی که هنگامی که با نظام طبقاتی پیشین در مقایسه قرار گیرد، این بار مربوط به انباشت ارزش مصرف نیست بلکه حاصل از دارایی انتزاعی است – ارزش مازاد – بدون توجه به محتوای انضمامیاش. این روشن میکند که سرمایهداری نه تنها در برابر علایق کارگران که کسانی هستند که مورد بهره کشی آن قراردارند است، بلکه غفلت از تاثیر تولید مادی بر جمعیت به شکل کلی و در ذات اش قرار دارد.
اگر عملکرد کلی خوانش شرح داده شده، عناصر دیالکتیکی را به عنوان نتیجه مشروع برجسته کند، پس میتوان فهمید چرا آنها خواهان بازی نقش فعال فلسفه در نقد مارکسی از سرمایهداری هستند. فلسفه یاریشان میکند تا بخشهای ناقص در بازنمایی روابط سرمایهداری را جایگزین کنند – هم در–تحلیل کمی از استخراج ساده مازاد و صورت آن و هم بازنمایی کیفی که در اصطلاح سلطه بیان میشود. این شکل از خوانش مسئله انتزاع را بوسیله نشان دادن ظرفیت نهایی نقد ریشه ای مارکسی از کالا و بیگانه سازی سرمایهداری به پیش زمینه میکشد. همچنان این روش هم عصری یکتایی[33] در زمان میسازد وقتی که سرمایهداری قدرت خود را از طریق تولید کردن نیازهایی برای خودش و تسخیر میل آشکار میکند – این گونه، ظرفیت مناسب برای بکارگیری خود ارزش مصرف را مییابد، در این ارتباط منطقی را بکار میگیرد که با شرایط اساسی انسانی در نسبت با خود، آینده نگرانه برخورد میکند و در ارتباط با طبیعت با تولید حداکثری آن را به نابودی میکشاند.
این مختصر نتیجه ایده آل-نوعی آنطور که تحت تاثیر مکتب فرانکفورت بوجود میآید یا بر اساسی تحلیلی که آن تفکر را به صورت خودبنیاد تقویت میکند، به آموزه تثبیت شده مرسوم در گرایش هگلی منتهی نمیشود. این مسئله برای من به سادگی قابل درک است اگر با معیاری چنین بررسی شود: در ورای و بالاتر از مشارکتهای هر یک از مولفین، روح کلی آشکار میشود و به اصولی اعتبار میبخشد که ریشههای محرک ویرانگرانه اش در میان نسل نوین ادامه یافته، ارتباط میان سنت مارکسیستی و چالشهای معاصر مصرف و تولید را تضمین میکند، از واقعیت گرایی تا نقد کار، زندگی روزمره، فرهنگ و محیط زیست. این میراث ارزشمندی است، نمیبایست از دست برود.
کارهایی از این دست که نسبت مارکس و هگل را جستجو میکنند در شماری از محققان انگلیسی-آمریکایی نیز یافت میشود. به ویژه میتوانیم به کارهای توماس اسکین، بترل اولمن، فرد موسلی (با مشارکت تونی اسمیت، موری و روتن) کریس آرتور و مارک منی[34] اشاره کنیم. شماری از اینها عبارت مارکسیستهای نو-هگلی را برای خود برگزیده اند. برخی همچون آرتور پروژه ای بسیار ویژه تر برای خودشان تعیین کرده اند تحت سرفصل دیالکتیک نو. هدفشان بر اساس منطق دیالکتیکی نظامند برای تفسیر سرمایه قرار دارد، و کاپیتال را به مثابه نظریه نظام سرمایهداری درک میکنند (برای توضیحات بیشتر به مقاله دیالکتیک نو در همین مجموعه مقالات رجوع کنید.) این فرضیه تا حد بسیاری قدیمی است (رجوع کنید به اثر فینشی)، اما در این پروژه، موضوع در جهت استادی تمام، توسعه نظامند مییابد (نگاه کنید به اسکین). این کاملا درست است که صورت دیالکتیکی چه به وضوح و چه در خفاء، در سراسر کاپیتال حاضر است. بنابراین چنین شرح فلسفی ای شماری از موضوعات نظریه پردازای مارکس را روشن میکند. آنچه به عنوان مسئله باقی میماند این ایده است که چهارچوب کلی ” دانش منطق ” در یک زمان برای نظریه شیوه تولید سرمایهداری هم مکشوف شده. و این تا آنجا پیش میرود که شباهتها کاملا تصریح میشود. ضد این نظریه از طریق این واقعیت که تشابه میان مفاهیم مرتبط منطق و مفاهیم درون سرمایه وابسته به مولف اش است، یعنی موضوع کاملا مختلفی را میسازد و متقابلا تفسیرهای ویژه ای را فراهم میآورد، تجهیز میگردد – برخی چیزها در آن گرایش دارند تا این پروژه را به چنین مسئله ای دچار سازند.
در فهرست هگلیها میبایست همچنان به دیگر پژوهشها هم اشاره کنیم، مثل پژوهش کلتی[35] که سرانجامش مشابه با وضعیت پوپر شد یا کار دنسی[36] که نظریه کاپیتال را رد کرد و دیالکتیک گروندریسه را ترجیح داد. اما دیگر فلسفهها هم میخواهند کاپیتال را بخوانند – برای مثال، پدیدارشناسی به صورت ویژه ای در اثر هنری[37]، کسی که خوانش کاپیتال را به صورت جدی در پیوست با یادداشتهای مقدماتی و نوشتارهای مارکس جوان ارائه میکند، و بر محور تضاد میان کار انتزاعی و سوبژکتیویته ارگانیک در کنش فردی مطالعه اش را پیش میبرد، همانند مداخله دریدا[38] با فیگور شبح، که متن مارکس را در آزمون نقد ساخت شکنانه اش طی میکند. نگری با ارجاع به اسپینوزا و دولوز مسئله ای در نسبت با مفهوم قدرت انبوهه[39]، بر میانگیزد که علارقم فاصله قابل شناسایی اش از مفهوم شکل گرفته در تحلیل مارکسی، با مفاهیم مارکسی تولید و ارزش آغاز میکند چراکه نگری معتقد است پاسخ به مسئله مارکس از طریق عقل کلیت یافته[40] میسر است و احتمالا، کار غیرمادی[41]، همان پاسخ خواهد بود [42].
مسائلی که با تفسیرهایی به سبک گروندریسه رخ میدهد
برخی از مسائلی که به اهداف هگلی ضمیمه است تا هر درجه ای، نشان از تفسیر سرمایه از طریق گروندریسه دارد. اول از همه، این مسائل ریشه در تردیدی دارد که بهترین روش برای توضیح متن نهایی را با گذشتن از ” پیش نویس ” به عنوان کلید تفسیر درنظر میگیرد، اگرچه این پیش نویس متنی فوق العاده است. هنگامی که کسی پیش نویس را تعقیب کند آنگاه تمایل به شرح نتایج از طریق پیش فرض گرفتن آن به عنوان منبع دارد. آن فرد نادیده میگیرد که هنگامی که مارکس نسخه تازه ای درباره همان موضوع نوشت، نسخه تازه برای اصلاح نسخه پیشین بود. یک نفر ممکن است حتی تمایل داشته باشد این واقعیت را فروگذارد که آنچه در مورد مارکس روی میدهد درباره تمامی تحقیقات نبوغ آمیز رخ داده است؛ او چیزهایی را کشف کرده غیر از آنچه که بدنبالش بوده. در واقع مارکس در فرآیند توسعه موضوع اش، مانند هر مخترع دیگری کارش را تعقیب میکند: در رودرو شدن با مسئله او هنوز درک مبهمی از نتیجه دارد، او میکوشد با منابع صوری فرهنگ اش مسئله را درک کند. بنابراین، هم برای نقشه کلی و هم تحلیل جزئی اش، او هر مرحله را با ابزار هگلی ترسیم میکند. برای اینکه با این چشم انداز فضای تازه نظری در آن را باز شناسد، پرسشهای نظری که به تدریج برایش روشن میشود را در یک نظر بررسی کند و صورت بندیشان نماید. چنین کاری نقش تجربه ورزی در یک پژوهش نظری را بازی میکند. بدین سان، هنگامی که، با نظم آشکاری از یک پیش نویس به بعدی میرود، مارکس برخی از مفاهیم، تمایزات و توالیهای ملهم از هگل را رها میکند، ما میبایست همیشه بپرسیم آیا او برای عملش زمینه مناسبی در اختیار نداشته. این بدان معنا نیست که مارکس را به پشت هگلی خود بازگردانیم. هر صفحه از کاپیتال سرشار از تعمیمهای گرانسنگ فلسفی است که به فلسفه کلاسیک آلمان، فلسفه سیاسی مدرن، حتی به ارسطو ارجاع میدهد. اما نمایش دیالکتیکی مشهور در متن پژوهشی نسبت به آنها دارای اقتداری به مثابه برتری نظری نیست. در مقابل میبایست بپرسیم چرا مارکس در دورههای تدریجی پژوهش اش، بخشهایی از رفت و برگشتهای دیالکتیکی را رها کرده و چه چیز در نظر اش طنین افکنده است.
در این خصوص جایگزین قاطعی در توضیح اتفاقی که میان گروندریسه و کاپیتال روی میدهد وجود دارد. پیش نویس-Rohentwur-آنطور که شارحان آلمانی با افتخار میگویند به دوبخش تقسیم میشود: بخش درباره پول، که درباره چرخه ساده است و بخشی درباره سرمایه که به تولید سرمایهدارانه میپردازد. تقسیم مشابهی در کار نهایی یافت میشود، بین بخش اول از جلد اول (کالاها و پول) و باقی جلد اول. اما این سرهم بندی نو آوری مهمی را پنهان میکند: بخش اول سرمایه دیگر فقط درباره چرخه ساده[43] نیست (یا تولید- ساده – پیشا سرمایهداری)، بلکه درباره تولید کالایی[44] هم هست (درباره این مفهوم) یا بازار، اما آنها را به صورت انتزاعی همچون نظام کالایی با گردش تولید[45] تعریف میکند. در اینجا مسئله تازه ای آشکار میشود – ارتباط میان تولید کالایی با وضعیت سیاسی-حقوقی آن و بویژه با تولید سرمایهدارانه که در بخش سوم تعریف میشود. به بیان دیگر تزی دوگانه وجود دارد: اقتصاد سرمایهداری نمیتواند تعریف شود جز به مثابه اقتصاد بازار محور. مفهوم اقتصاد کالایی از آنچه اقتصاد سرمایهداری است شناخته میشود. از این نتیجه اولیه تحلیل مارکسی نمیتوان هیچ نتیجه مستقیمی درباره امکان جایگاه بازار در اقتصاد پسا-سرمایهداری ترسیم کرد. مسئله ای که به آسانی ایجاد میشو، ترسیم چشم انداز سوسیالیسم بر اساس لغو بازاری است که بداهت کمتری دارد.
از آنجا که آنها این پیشرفت قاطع در شرح و بسط نظریه مارکس را نمیپذیرند، در تفسیر سرمایه بر اساس گروندریسه به صورت کلی گرایش به دادن نسبت ضروری به بازار آنچنان که متعلق به سرمایه تلقی شود دارند، به بازار سرمایهدارانه. بدین قرار بخشی از انتقادات تحت نام انتزاع کردن هدف درست را از دست میدهد، جایی که فرآیند تولید (آنطور که مارکس شرح میدهد) همچون اوبژه ثروت انتزاعی[46] در سرمایهداری باشد، به همان سان – برخی موارد موجود در آن را نمیتوان با بیان تولید کالایی در نسبت با این مفهوم که در بخش نخست آمده، توضیح داد. علاوه بر آن در واقع این پیش نویس نهایی، در نهایت مانع از بیان مفهوم تضاد میان ارزش مصرفی[47] و ارزش در این مرحله میشود و مفهوم کار انتزاعی در درون بازنمایی عقلانی را تمام میکند. سرانجام این واقعا سخت است که تفسیر دیالکتیک محض از زیر بار، دیالکتیک تاریخی، بگریزد. این حقیقت دارد که این گرایش میتواند به بخشهای فراوان در سرمایه خوشبین باشد، جایی که با فیگور بازار آغاز میشود – عقلانیت میان افراد – تا پایان آن با سوسیالیسم، که همچون عقلانیت مبتنی بر اجتماع بر اساس تعبیه نهادی، فهم میشود.
سنت ماتریالیسم تاریخی
این سنت یک واکنش ضد-هگلی کامل بود که در این معنا از دهه 1960 به بعد، منجر به ظهور جریان اخیری در فرانسه شد که به دنبال آلتوسر و پیروانش – بخصوص، اتین بالیبار و پیر ماشری قرار دارد[48]. مهمترین اثر اخیر در این معنا بی شک کتاب بالیبار درباره ماتریالیسم تاریخی و فلسفه مارکس است. در سراسر جهان، پژوهشگران در برخی وجوه با این خوانش نوین از فلسفه مارکس و علوم اجتماعی شناخته میشوند. میتوان به توسعه هم زمان با فرانسه در ایتالیا اشاره کرد که با دلا ولپه مشخص میشود. شاخصه مشابه کار او اشتغال داشتن به شخصیت علمی مارکس در پیکره کلی آثارش است. و معرفت شناسی معاصر، که با لودویکو چیونات مشهور شده و تا امروز با کارهای ماریو چینگلی یا فرانک سولدانی ادامه دارد[49].
ظهور آلتوسریهای معاصر گواه فاصله مشابه از دوران مارکسیسم رسمی و کم و بیش فلسفه تاریخ آن است. به نظرم درست میرسد که به آن همچون ماتریالیسم تاریخی معاصر ارجاع دهم، در عوض محدود کردن اش به صفت ساختارگرایی (ساختارگرا). در واقع تمام زمینههای به ارث رسیده در فلسفه فرانسه که در بخش سنت ماتریالیستی امتداد یافته اند به روشنگری و اسپینوزا باز میگردند، به طوری که هریک در صورتهای گوناگون متمایزی بیان میشوند، در معرفت شناسی باشلار و کانگلیوم و پژوهشهای موازی لوی استراوس، بوردیو، فوکو یا لکان. بویژه، آنها کمک میکنند مارکسیسم و درونمایههای نظری این مولفین (گسست معرفت شناختی، ساختار، بازتولید، ناخودآگاه) در اتحاد با هم قرار گیرد و بدینسان و در نظم تازه ای برقرار گردد، ارتباطی بارآور میان مارکسیسم و علوم اجتماعی. آنچه آلتوسر برایش میجنگید درک اجتماع به مثابه یک بیان مطلق از خودش در هریک از لحظاتش بود، که در دیالکتیک تاریخی خارق العاده ای تعیین مییافت. او اگرچه پژوهش را به سمت استراتژیهایی بسیار محتاط سوق میداد، با این حال در نظر گرفتن جزئیات، تعیانات فراگیرنده[50]، اختلافها و اتصالها[51] را در پژوهش اش حق خود میدانست.
آثار نوشته شده در سنت آلتوسری اغلب موجب تشویش اقتصاددانان میشود، در عوض آنکه با صمیمیت، الهام بخششان شود (به همین دلیل است علارقم فاصله، آنها اغلب ترجیه میدهند به سمت تفسیر هگلی حرکت کنند، چراکه فکر میکنند با آن میتوان بخشی از روح، آن طور که در فرانسه میگویند، پوشش داد). با توجه به سرمایه، آلتوسر درواقع راهی به مراتب دورتر از ایجاد مسئله درباره کار را گشود، اثر را گسست، امتیازات اش را منقطع کرد، به آزمون خطا گرفتشان. او دیگران را تشویق کرد تمایز میان مقولات فلسفی و مقولات علمی را به رسمیت بشناسند-شرایط ضروری برای تحلیل نسبتهای میان این شکل از عقلانیت را. بطور کلی، درونمایه تکرار شونده گسست معرفت[52] شناختی میان مارکس جوان و مارکس پیر با گرایشهای گسترده به این باور که در اینجا چیزی مثل اندیشه مارکس وجود دارد که در تمامی نوشتارهایش حاضر است، بطوری که یک متن میتواند از طریق منظور مولف همیشه توضیح داده شود، روشن شود یا شرح داده شود، تضادی محکم داشت. و همچنین با گرایش به دغدغه خاص به مسئله شاکله پیشرونده نظام مارکس هم در تضاد بود. به صورت خلاصه، آلتوسر مشوق انتقال از تفسیر کاپیتال به پرسش از ضرورت تجدید نظر در آن بود.
مداخله مارکسیسم تحلیلی
مارکسیسم تحلیلی آمریکایی-انگلیسی در سالهای دهه 1980 خارج از انگیزههای سیاسی ناشی از یک دهه قبل ظاهر شد. این جنبش همانطور که توسط بنیان گذارش جی.ای.کوهن، کسی که احساس نیاز میکرد اعتبار مارکسیسم را در اصطلاحات فلسفه تحلیلی مورد نظرش باز گوید، توضیح داده شده، تنها نوعی فلسفه مشروع و منظم بود[53]. این گرایش با تمرکز بر مسئله گوناگونی صوری توضیحهایی (کارکردگرایانه، علی، قصدی) که توسط مارکس پیشنهاد شده بود و ضرورت تحلیل آنها در ارتباط با فردگرایی عقلانی پیش میرفت. دو تز در اولویت اش بود. اولی تقدم نیروهای تولید[54]: در هر مرحله از توسعه شان، طبیعت خاصشان میگوید که روابط تولید مورد نیاز برای به خدمت گرفتنشان چگونه است. تز دوم تناظر میان این دو اصطلاح بود: روابط تولید که تثبیت شده اند آن کارکرد ایجابی هستند که توسعه نیروهای تولید را ایجاد میکنند. بحثی که از پس این میآید از طریق مداخله جان آلستر نشان داده میشود [55]. آلستر به صورت ویژه ای به بنیانهای تز اول تمرکز میکند. آنجا که کوهن عقلانیت بشری را به نسبتهای اجتماعی به صورت کلی مرتبط میکرد؛ و بر معنایی که در تز دوم از مفهوم کارکردگرایانه بر میآید، به طوری که نمیتوان آن را در شکل گیری طبیعت اجتماعی تعریف کرد: افراد یا جمعها که خودشان توانایی بکارگیری گونه ای سلطه که بر دیگران غالب میشود را دارند، به همان اندازه هم در برانگیختن توسعه تولید و هم در تصاحب قدرت اجتماعی ذاتی آن موفق هستند. این پژوهش تحلیلی برای روشن کردن مباحثی درباره تغییرات بزرگ عصر، مثل جهانی شدن در حال پیشرفت و ابعاد بزرگتری که در نسبت میان قصدیت[56] و فقدان قصد[57] درباره مشارکت مداخلات انسان در فرآیند تاریخی است شرحی فراهم میآورد.
جان رومر اقتصاددان با نظریه کلان استثمار و طبقه گامی به پیش مینهد و از این طریق برای کار مجدد بروی سرمایه عناصری را فراهم میآورد[58]. او این هدف را در دو مرحله کلیت میبخشد: از یک سو، از طریق ترسیم خط موازی میان استثمار در خلال مبادله نابرابر و نسبت دستمزدهای درون آن و از سوی دیگر از طریق مقایسه سرمایهداری بر اساس دارایی تفاضلی با سوسیالیسم که با مهارتهای تفاضلی شناخته میشود. حرکت او بر اریک الین رایت جامعه شناس اثر گذاشت[59]، کسی که این دوگونه از ارتباط طبقاتی درون سرمایهداری را تحلیل کرد. در زمینه فلسفه تحلیلی همچنان نظریه مارکس درباره استثمار به مثابه نظریه عدالت مورد ارزیابی قرار گرفت و بدینسان برآن تاکید شد.
علارقم مسئله ای که مانع میشد این شکل از اندیشه غیر دیالکتیکی بخشی از برنامه مارکس شود، بخصوص به عنوان نتیجه تشدید شده روشهای فردگرایانه، این روش نظری به روشن شدن و بازگرداندن برنامه نظری از طریق تنظیم پرسشهای بخصوص در ارتباط با استثمار و نظریه طبقه بسیار روشنی بخش است.
چشم انداز کلی: تفسیر فراساختاری[60]
آنطور که به نظر من میرسد، ما میتوانیم این خطوط گوناگون پژوهشی را به هم متصل کنیم. این پروژه ای است که من با روح ماتریالیسم تاریخی توسعه داده ام. مفهوم گسست معرفت شناختی میبایست در نسبت با گروندریسه و کاپیتال بکارگرفته شود. این نتیجه مطالعه بخش اول از جلد اول سرمایه با خواندن دقیق مارکسیسم تحلیلی و تفسیر آن (همانند کار استوار اقتصاددانان مارکسیست) به مثابه شرح مدل انتزاعی تولید عقلانی از در بازار است – شرحی بر اساس دارایی خصوصی در جهت وضعیت رقابتی. اینها وضعیتی را میسازند که در آن کار انضمامی به کار انتزاعی تقلیل داده میشود، معنایش در جایگاه اول، در این مرحله از تحلیل، این است که ضرورت اجتماعی زمان کار، ارزش مبادله را در آخرین محصول تعیین میکند. اما آنچه را شامل میشود فیگور محض از فهم عقلانیت اجتماعی نیست (Verstand). مارکس بر آنچه در اینجا مفروض گرفته میشود تاکید میگذارد، آزادی-برابری-عقلانیت مبادله تولیدکنندگان: به زبان دیگر، مفروض گرفتن عقل (سیاسی-حقوقی)-Vernunft-همانطور که (اقتصاد) درک میکند. اما به نظر من این چنین فیگوری تنها اگر به صورت دیالکتیکی توسعه یابد منسجم میشود. برای چنین شرکایی آزادی-برابری-عقلانیت نمیتواند قابل شناسایی باشد اگر آنها خودشان را به عنوان سوژه قانون عام طبیعی تصدیق کنند – قانون عام طبیعی که همان بازار است. آنها تنها میتوانند به صورت متقابل خودشان را در وضعیتی قرار دهند که تعریفشان از خود، مانند کسانی باشد که با هم قانونی را توسعه میدهند که تصدیق اش کرده اند. و این مرکزیت اجتماعی در ارتباط با عقل سیاسی، بر اساس فلسفه سیاسی دمکراتیک و فهم اقتصادی، بر اساس نهادگرایی ساخته میشود، وضعیت واقع گرایانه ای که در مقابل با جزمهای نو کلاسیک از بازار که در وضعیت حاضر از دو اصل اولیه، صورتهای متخاصم از مشارکت اجتماعی: یعنی بازار و سازمان تشکیل میشود. بدین طریق اساس نظری مارکسی واقعیت مییابد، با توجه به این که خاصیت مدرن صورت طبقه در واقع بر اساسی عقلانی –قابل محاسبه بودن ارتباط اجتماعی – بازار- از طریق حرکت اش به درون معنای مقابلش ساخته میشود؛ وجود استثمار و تعدی به کارگران با نقش ارتباطات آزاد، برابر و عقلانی مبادله آشکار میشود به همان سان هم این وجود وضع میشود. اما این تحقق یافتگی تنها بواسطه امر منفی (Aufgehohen) میسر است. درواقع تنها مفروض گرفتن این موقعیت میتواند در ارتباط با جنبه پیچیده (ویژگی فروکاست ناپذیر به بازار، آنطور که مارکس در نظر میگیرد) که بنیاد یا خواستگاه روایت مدرنی است که بر آن اساس میتوان صورت مدرن تولید و جامعه را توضیح داد، صورت انسجام یافته مییابد. این وضعیت نفی از دو قطب تشکیل میشود، مرکز اجتماعی و روابط میان افراد که در ارتباط با دو جنبه یعنی اقتصاد و وضعیت سیاسی-حقوقی شکل مییابد. بدین سان نظریه مارکس تماما فراگیر است، اما اساسی را که بر میگیرد دارای حدو مرز است، حدودی که اساسش بسیار واقعگرایانه و بسیار دیالکتیکی است.
این روایت اولیه – بهشتی که حق انسانها و شهروندان است و در بخش اول مورد رجوع مارکس است – صورتی تماما مبهم از وجود را تحلیل میکند، یک اسقرار هستی شناختی که تنها تحلیل دیالکتیکی امکان دریافت اش را میسر میکند، تضادی که براساس تحکم آنچه هست و تحکم آنچه باید باشد وجود مییابد. همانطور که نسبت سیاسی-حقوقی تولید برای مبادله که مارکس با آن آغاز میکند، اصلا وقتی وضع میشود که همچون صورت کلی اجتماعی درک شود که از طریق تغییر به وضع متضاد اش، در موضع آنچه دارایی است که بازار را هدایت میکند، و رقابت که تشکیلات را هدایت میکند، قرار گیرد؛ این در همان آن تقسیمی نابرابر است – و این شرطی است که عدم تقارن میان کسانی که هیچ چیز جز نیروی کارشان ندارند و کسانی که در دارایی و در به خدمت گرفتن سرمایه سهیمند بازتولید میشود. به همان سان ارتباط دیالکتیکی میان ساختار سرمایهداری، که چون نبرد طبقاتی فهم میشود و پیش انگاشت اش بدست میآید. تحلیل میبایست با این شروع شود، با این لحظه انتزاعی که شایسته نام فراساختار است. (و مارکس، در این قالب ظریف، همیشه تشخیص میدهد که نظریه استثمار نمیتواند بدون دانش برساخت نظریه ارزش توضیح داده شود – که این مستلزم نظریه منطق تولید کالایی است.) اما این پیشفرض تنها با توسعه سرمایهداری وضع میشود.
منطق سرمایه، منطق انباشت ثروت انتزاعی است. منطق جماعت کارگر که در ارتباط با ثروت انضمامی، صورت آزادی و وجود برابر، مشارکت را بهتر کرده اند. شخصیت انقلابی ذاتی در صورت اجتماعی مدرن ریشه در این واقعیت دارد که استثمار و حاکمیت تنها در رژیم مدرن عمل میکند – این چیزی است که، به صورت رسمی، عرض داشت جمعی آزادی-برابری-عقلانیت است، همان چیزی که شورش طبقاتی برعلیه نظارت و اهداف تولید را به شکل ماندگاری بر میانگیزد.
بنابراین فراساختار تنها در ساختار وضع میشود. اما این چرخه دیالکتیکی همچون پدیدار ساختار یافته، شکل نمیگیرد بلکه کنش عاملان یکسره در وضع اش در ساختار اجتماعی مشارکت دارند. کنش اجتماعی و تغیان اجتماعی به تنهایی بیان مطلق محتوای متعین وضعیت مدرنیته هستند، برای اینکه این تضاد آزادی-برابری-عقلانیت را برانگیزد، همیشه مداخله بواسطه رخدادها، از طریق گرایش این ساختار به وضعیت تقارنها ی غیر قطعی لازم است. اگر مفهوم جهان شامل چرخه دیالکتیکی باشد، که ریشه این واقعیت است که وضعیت آزادی-برابری-عقلانیت به صورت تاریخی در مبارزه طبقات تجدید میشود، گرایش تاریخی جایی که کنشها حامیاش هستند، نمیتواند موضوع برخی استنتاجات دیالکتیکی از ساختار سرمایه باشد: آنها در خطی که با دوران تحولات تکنولوژیک آشکار میشود و بدنبال انباشت جهانی و همچون کنشهای بین المللی، در وقفههایی که پاسخ به مسائل نسبتهای تولید فرا میخوانندشان قابل فهمند. عناصر دیالکتیکی بدینسان، باید در زمینه ای تاریخی غیر یالکتیکی فهمیده شوند به طوری که ما بتوانیم مداخله کنیم، حتی اگر آنها در فراسوی پروژه ما باقی بمانند، تاریخ طبیعی از چنگ اندازی هرگونه دیالکتیکی فرار میکند. برخلاف دیالکتیک ماتریالیستی نسل راست کیش قدیم، عناصر دیالکتیکی در خدمت رژیم ماتریالیست تاریخی قرار دارند.
چشم انداز واقعگرایانه از منطق تاریخی درست است، تعصب تکنولوژیکی که مارکس در سرمایه توضیح اش داد. استراتژی نوشتار در بخش اول در واقع اثر جایگاه بازار در آغاز منطق را شرح میدهد و در سازماندهی به مثابه نتیجه تاریخی به اوج میرسد، میوه جمع شدن تدریجی سرمایه، راه به انحصارگرایی بزرگی میبرد که با آموزش طبقه کارگر و سازماندهی آنها از طریق تمامی فرآیندهای تولید صورت مقدماتی انقلابی به سازمان ابداع شده جهانی منتقل میشود. این چشم انداز، که سازماندهی دمکراتیک تمام وجود اجتماعی را بر علیه حاکمیت چندگانه بازار سرمایه طرح میکند، نقطه پرقدرت میراث مارکسی است. با این حال نمیبایست فراموش کنیم، بازار و سازمان که دو صورت مکمل از مشارکت عقلانی در تولید اجتماعی هستند تشکیل دهنده – متضادهایشان را در بر میگیرند – دو فاکتور به هم متصل طبقه در صورت مدرن اجتماعی هستند. این صورتها بنیادی برای تولیدات بیشتر در ارتباط با آثار اقتصاددانها ی مارکسیست، فلاسفه سیاسی معاصر و جامعه شناسان (در سیاق ارائه نمونه، مقاله راجع به این موضوع را درباره هابرماس و بوردیو درهمین اثر بخوانید) و تمامی جنبشهایی که بدنبال تغییر انقلابی جامعه مدرن هستند فراهم میآورد. (و در اینجا خواننده میتواند به کلیدهایی که در مقدمه عرضه شده رجوع کند.)
[1] Baran and Sweezy 1966; Boccara 1973; Mandel 1976
[2] Emmanuel 1972; Amin 1970; Frank 1970; Wallerstein 1980; Arrighi 1990
[3] Chesnais 1997; Harvey 2001
[4] Duménil 1980; Foley 1986
[5] O’Connor 1993; Altvater 1992; Martinez-Alier 1987; Harribey 1998
[6] Gorz 1991
[7] Schweickart 1993; Andréani 2001
[8] Elson 1993; Blackburn 2004
[9] Aglietta 1979; Lipietz 1983; Boyer 1986 and 1995
[10] Bowles and Gintis 1988 and 1998
[11] Sraffa 1960; Benetti and Cartelier 1975. See also Dostaler 1985
[12] operaismo یا Workerism (کارگرگرایی) تحلیل سیاسی است که عناصر اصلی اش در اتونومیسم ادغام شد. تحلیل اش را با قدرت طبقه کارگر آغاز می کند. م
[13] Olin Wright 1985 and 1997
[14] Bottomore and Brym 1990; Pialoux and Beaud 1999
[15] Bihr 1989; Duménil and Lévy 1994 and 2003
[16] Burawoy 1985; Lebowitz 1992
[17] Coriat 1990; Coutrot 1999; Linhart 1991
[18] Lojkine 1992; Vakaloulis 2001
[19] Thompson 1963
[20] Bois 2000; Wood 1999
[21] Seccombe 1992 and 1993
[22] Terray 1972; Godelier 1970; Meillassoux 1975 and 2002
[23] Supiot 1994
[24] Rubin 1972; Rosdolsky 1977; Il’enkov 1982; Vygodskij 1973 and 1976
[25] Schmidt 1971; Backhaus 1997; Reichelt 1970
[26] Haug 1974; Göhler 1980
[27] Napoleoni 1973; Dal Pra 1977; Gajano 1979; Grassi 1979; Finelli 1987;Garroni 1997;Mazzone 2001;Fineschi 2001
[28] D’Hondt 1972; Mercier-Josa 1980 and 1999; Sève 1980; Fausto 1986; Renault 1995;Vincent 1973 and 1991
[29] Kosik 1976; Mészáros 1970; Heller 1976
[30] Dussel 2001
[31] Uno 1980; Hiromatsu 1974; Uchida 1988
[32] Heinrich 1990
[33] singular contemporaneity
[34] Sekine 1984–6; Ollman 1992 and 2005; Moseley 1993; Arthur 2002; Meaney 2002
[35] Colletti 1973 and 1980
[36] Denis 1980
[37] Henry 1976
[38] Derrida 1994
[39] the ‘power of the multitude
[40] generalisation of intellectual
[41] immaterial’ labour
[42]Negri 1991; Hardt and Negri 2000 and 2004
[43] simple circulation
[44] commodity production
[45] commodity system of production-circulation
[46] abstract wealth
[47] use-value
[48] Althusser 1965; Althusser et al. 1996; Althuser and Balibar 1970; Balibar 1974 and1995; Macherey 1979. See also Duménil 1978
[49] Cingoli 1996; Soldani 1992 and 2002
[50] overdeterminations
[51] conjunctures
[52] epistemological break
[53] Cohen 1978
[54] the productive forces
[55] Elster 1985
[56] the intentional
[57] unintentional
[58] Roemer 1982
[59] Wright 1985 and 1997
[60] the meta/structural
[i] Critical Companion to Contemporary Marxism Edited by Jacques Bidet and Stathis Kouvelakis / New Interpretations of Capital / Jacques Bidet p.370-383
این مقاله در فصلنامه سیاست ( دانشگاه تربیت مدرس ) شماره ۸ به چاپ
رسیده است .
اول سپاس که جوانیتون رو تو این راه گذاشتین.نقدی دارم.
فلاسفه بی آنکه در ذهن خود، آثار اقتصاددانان، جامعهشناسان و تاریخنگاران مارکسیست را در نظر گرفته باشند از سرمایه تخلف نمیکنند (یا لااقل نباید چنین کنند)
احساس میکنم مترجمان broach را اشتباه ترجمه کرده اند،این کلمه تا آنجا که من می دانم به معنی تخلف کردن نیست،بلکه به معنی ۱:سوراخ کردن چیزی،۲:پرداختن به چیزی،۳:سرصحبت را باز کردن با کسی یا چیزی را در میان گذاشتن با کسی،در کل زدن حرفی دشوار به کسی.
اگر به متن فارسی هم بنگرید جمله اصلا و ابدا معنی نمی دهد.نویسنده با آوردن این فعل می خواهد به طور ضمنی بگوید که پرداختن و گلاویز شدن با کاپیتال امری گران است.
باز هم سپاس ،این تنها نظر من بود و می تواند اشتباه باشد.
اضافه کنم که مترجمان احتمالن broach رو با breach اشتباه گرفتن.
از توجهتان ممنون . اصلاح شد .