تاریخنگاری مارکسیستی بریتانیایی1
پل بلکلج
برگردان: رضا اسکندری
اریک هابسبام، در دفاع اخیر خود از فایدهمندی مارکسیسم برای مطالعهی تاریخ، به یادمان میآورد که مارکس میکوشید تا مبنایی را برای درک تاریخ به مثابهی یک کل در اختیارمان بگذارد.
نگاه نو به تاریخ میباید همچنین به هدف جوهری، هرچند تحققناپذیر آنانی بازگردد که گذشته را میکاوند: «تاریخ کلی». نه یک «تاریخ همهچیز»، بلکه تاریخ به مثابهی تاری نامرئی که تمام فعالیتهای بشری در آن به یکدیگر پیوند میخورند.
متشابها، برایان کلی (2001) نیز در اثر خود نژاد، طبقه و قدرت در معادن ذغالسنگ آلاباما، 1908-1921، که جایزهی یادبود آیزاک و تامارا دویچر را نیز به خود اختصاص داد، مسیر جان ساویل، آلکس کالینیکوس، الیزابت فاکس-جنوویس و یوجین جنوویس را در تحسین بلندپروازیهای کلیتبخش به تاریخ از پایین و نقد مورخانی که تحسینگر نسبیگرایی تاریخی بودند ادامه میدهد. در یادداشتی مرتبط، پری اندرسون پیشنهاد میکند از آنجا که تروتسکی نخستین کسی بود که توانست تاریخی کلی را به رشتهی تحریر درآورد، میتواند داعیهدار این باشد که نخستین «مورخ بزرگ مارکسیست» بوده است.
هیچیک از مارکسیستهای کلاسیک دیگر چنین درک ژرفی از خلقیات متغیر و ظرفیتهای خلاقهی تودههای مردان و زنان کارگر نداشته است که «از پایین» مبانی یک نظم اجتماعی آرکاییک را برمیکشند و همزمان، قادرند تغییرات پیچیده و قوای سیاسی سازمانیافتهای را «از بالا» مدیریت کنند.
آلکس کالینیکوس چنین بحث میکند ضرورت کلیتبخشی در مطالعهی تاریخ و جامعه، آنگونه که پسامدرنها میگویند، از «نیازی تمامیتطلبانه به سلطه و کنترل» ناشی نمیشود. بلکه
از این واقعیت [ریشه میگیرد] که… شکل سرمایهدارانهی تولید… بر اساس منطقی به معنای دقیق کلمه «جهانی» عمل میکند و تمامی وجوه زندگی اجتماعی را در هر کجا بر اساس رانهی انباشت به هم پیوند میزند و تحت سلطهی خود در میآورد.
با این حال، مارکس و انگلس بر این ایده اصرار میورزیدند که هرچند فرآیند انباشت سرمایه، زیربنایی را فراهم آورده که بر اساس آن میتوان به درک کلیت نایل آمد، اما اشتباهی بزرگ است اگر، آنگونه که انگلس در نامهی معروفش به یوزف بلوخ در 21 سپتامبر 1890 نوشت، فرآیندهای مندرج در روبنای حقوقی و سیاسی را به سطح پدیدههایی دست دوم و منتج از توسعهی زیربنا تقلیل دهیم.
خوشبختانه تلاشهای استالینیستی برای تقلیل ماتریالیسم تاریخی به یک صورت صرف از تقلیلگرایی خام اقتصادی استیلای تامی در جنبش کمونیستی نیافت. خصوصا تاریخنگاران فرانسوی و انگلیسی این بخت را داشتند که تحلیلهای خود مارکس از جامعههایشان، میراثی غنی را برایشان برجای گذاشته بود که زنجیرهی پژوهش را برای تاریخنگاران پس از خود آشار میساخت. این مساله در هیچکجا به اندازهی بریتانیا صادق نبود. در این کشور در دههی 1950 گروه تاریخنگاران حزب کمونیست (CPHG) با گردهم آوردن تعدادی از مارکسیستها –که بعدتر نام خود را در میان مهمترین تاریخنگاران قرن بیستم به ثبت رساندند- تشکیل شد. جالب آن که هرچند گروه در اصل برای اطلاعرسانی درباب انتشار ویراست دوم کتاب حزب کمونیست دربارهی تاریخ انگلستان گرد هم آمده بودند، اما از همان آغاز فعالیتهایشان از این حوزهی ابتدایی تنگدامنه فراتر رفت و آغازی بود بر تمامی تاریخنگاریهای مارکسیستی متعاقب آن. در سال 1986، ادوارد تامپسون مدعی شد تاریخنگاران هنوز مشغول «کشف این اقلیم»اند که با «جهش تاریخنگاری رادیکال بریتانیایی» و به واسطهی آثار اولیهی تاریخنگاران موسس این گروه فتح باب شده است. گزارهی تامپسون هنوز و پس از گذشت دو دهه اعتبار و راستی خود را حفظ کرده است. مسیری را میتوان از آثار این نویسندگان تا برگزیدگان مشترک جایزهی یادبود آیزاک و تامارا دویچر در سال 2004، بنو تشک و نیل دیویدسون ترسیم کرد. اثر تِشک عمیقا از «مارکسیسم سیاسی» تاثیر پذیرفته است؛ تاثیری که خود در مقام همنهادی از آثار روبرت برنر و ادوارد تامپسون بسط یافته. اگر مارکسیسم دیویدسون رنگ و بویی کلاسیکتر دارد، به این دلیل است که او هرچند مانند تشک از اندیشهی تامپسون تاثیر پذیرفته، اما از منظر انتقادی نیز همارز با تفکر السدر مکاینتایر پیش رفته است. با در نظر گرفتن اهمیت بلاشک تاثیری که تامپسون بر تاریخنگاری رادیکال گذاشته است، این مقاله بر ارزیابی بحثهایی متمرکز شده که به واسطهی کتاب او درگرفت. همچنین اگر مقاله با بحثی پیرامون اثر دیویدسون به جمعبندی میرسد و نه اثر تشک، این مساله بازتابدهندهی این واقعیت است که من در جای دیگر به تفصیل از مارکسیسم سیاسی سخن گفتهام.
تاریخ مردم
در سال 1935، گئورگی دیمیتروف، دبیرکل کمینترن، متوجه این نکته شد که فاشیستها در سراسر اروپا دستاندرکار تصنیف افسانههای تاریخی ملیای هستند و امید دارند به مدد این افسانهها پروژهی سیاسی معاصرشان را توجیه کنند. دیمیتروف بر این باور بود که در پاسخ به این پیشروی فاشیسم، ضروری است کمونیستها با تاریخهای خودشان از منازعهی مترقیانه برای دموکراسی که در هر دولت-ملتی تجربه شده است، به مقابله با این افسانهها برخیزند: «پیوند دادن منازعهی کنونی با سنتها و گذشتهی انقلابی مردم».
بدون توجه به نتایج و شایستگیهای سیاسیاش، این برنامه از منظر تاریخنگاری باب جدیدی را به سمت و سوی مجموعهای از مطالعات درباب جنبشهایی گشود که گمان میرفت خالق و تقویتکنندهی دموکراسی بودهاند. آنگونه که تاریخنگار عضو CPGB، جیمز کلوگمان نوشت:
ما وارثان انقلاب دهقانان شده بودیم، وارثان چپها در انقلاب انگلستان، جنبشهای پیش از چارتیستها، جنبشهای برابری زنان از سالهای دههی 1970 تا به امروز.
با این حال، هرچند این نوآوری به مذاق تاریخنگاران CPGB خوش میآمد، اما تازگی استفاده از مفهوم مشخصا غیرمارکسیستی «مردم» در گنجینهی واژگان مارکسیستی، امری است که میتوان بسیار از آن گفت بی آن که به اغراق افتاد. ادعای مارکس که «تاریخ تمام جوامعی که تا کنون وجود داشتهاند تاریخ منازعات طبقاتی است… سرکوبگر و سرکوبشده، در تقابلی همیشگی با یکدیگر قرار گرفتهاند»، حتی به سرسریترین خواننده نیز میرساند که مفهومی یکدست و فاقد تمایز از «مردم» دقیقا همان مفهومی است که مارکسیستها به طور سنتی منتقدان سرسخت آن بودهاند.
رافائل سموئل بر این باور بود که هرچند این گزاره صحیح است، اما «تاریخ مردمی» مارکسیستی، زمینهای را فراهم ساخته که «مورخان مارکسیستی بر روی آن» سازوارههای یادبود خود را ساختهاند. از مطالعاتی درباب توسعهی کاپیتالیسم موریس داب، تاریخ مردمی انگلستان لزلی مورتون و تام مان و زمانهی او دانا تور، تا آثار پختهتر کریستوفر هیل، رادنی هیلتون، اریک هابسبام، ویکتور کیرنان، جرج روده، جان ساویل، ادوارد تامپسون و دیگران، دستآوردهای این گروه همواره در میان متخصصان رشتهی تاریخ مورد تحسین بوده است. زیرا علیرغم آغازیدن از تصمیمات سیاسی اخذشده در مسکو، اشتباه خواهد بود اگر ماکسیسم این گروه را به مارکسیسم عوامپسندانهی استالینی فروکاهیم. مسلما علیرغم تمام بخشبندیها در حزب کمونیست، اعضای CPHG اثر درخشان سی. ال. آر. جیمز با عنوان ژاکوبنهای سیاه (1938) را خوانده و از آن تاثیر پذیرفته بودند. جیمز یک تروتسکیست بود که مارکسیسم او، به گفتهی رابین بلکبرن، «وابسته به آن طرقی بود که بر اساس آن، انفجار تعارضات اجتماعی و سیاسی راه را برای ظهور تودهها به مثابهی سازندگان تاریخ باز میکرد».
اگر تاثیرات جیمز، و به واسطهی او تاثیرات تروتسکی را بتوان جایی در تاریخهای تولیدشده توسط اعضای CPHG مشاهده کرد، این مطالعاتی درباب توسعهی کاپیتالیسم (1946) موریس داب است که به بیان اریک هابسبام، «مشکل اصلی و مرکزی ما را صورتبندی کرده است». گروه CPHG گردهمآییهای خود را به طور رسمی در سال 1946 و با هدف همکاری در تولید ویراست دوم تاریخ مردمی انگلستان نوشتهی مورتون آغاز کرد. کتاب مورتون یکی از تاثیرگذارترین محصولات فکری در دورهی معروف به عصر جبههی خلق است. این کتاب از نقطهنظرهای مختلف الگویی برای مردمیسازی رادیکال تاریخنگاری محسوب میشود. این کتاب با نثری زیبا و با نگاهی مشتاقانه به خردهروایتهایی سرشار از جزییات نوشته شده بود که در کنار یکدیگر، کلانروایتی از مبارزهی مردم در راه آزادی را به تصویر میکشیدند. از نخستین مهاجران تا انقلاب علیه فئودالیسم و انقلاب انگلستان تا منازعات مدرن عصر صنعت، مورتون نقشینهای مقاعدکننده را از «تاریخ از پایین» انگلستان بافته بود.
متاسفانه علیرغم نقاط قوت بسیارش، این کتاب توجه اندکی از سوی دانشگاهیان را به خود جلب کرد. این امر در خصوص کتاب هیل، یوغ نورمنها (1954)، صادق نیست؛ کتابی که، به گفتهی شوارتز، به «متن اصلی» در میان اعضای گروه تاریخنگار مبدل شده بود. در این جستار، هیل مفهوم یوغ نورمن را از قرن هفدهم تا زمان زایش جنبش سوسیالیستی مدرن پی گرفته بود؛ هرچند خود بر این باور بود که ریشههای این مفهوم را میتوان تا سال 1066 به عقب برد. جالب توجه آنکه هرچند هیل مدعی است نظریهی یوغ نورمن –این ایده که نهادهای سرکوبگر دولت انگلستان در زمان اشغال جزیره به این کشور وارد شدهاند، در حالی که پیش از آن ساکنان آنگلو-ساکسون این کشور به صورت شهروندانی آزاد زندگی میکردند و به واسطهی نهادهایی انتخابی خودشان بر کشور حکم میراندند- در «نظریههای سوسیالیستی به جمعبندی رسید»، اما او، برخلاف اشارههای شوارتز، پیوستاری سادهانگارانه را میان منازعات مردمی بدوی علیه اقتدارگرایی و جنبشهای سوسیالیستی معاصر نمیپذیرد. در مقابل، هیل همراستا با روایتش از استمرار رادیکال، بر لحظات مهم در [فرآیند] تغییر تاکید میورزد:
پس از سال 1832 (همانطور که پس از 1660) نظریهی پیوستگی به نظریهای ضد-انقلابی مبدل شد… مدیحهسرایی برای قانون اساسی باستانی فقط به کار کسانی میآید که میخواهند از وضع موجود دفاع کنند.
بنابراین، در حالی که هیل بدون تردید مسیری پیوسته از منازعات دموکراتیک را در تلازم با نظریهی یوغ نورمن و در حد فاصل قرون هفده تا نوزده رهگیری میکند، اما الگویی که او ارائه میکند الگوی پیشرفتی ساده و از بالا به پایین نیست. زیرا هیل میکوشید بر نقش تازهای پای بفشارد که توسط پرولتاریا و در منازعات دموکراتیکی ایفا میشد که از قرن نوزدهم به بعد شکل میگرفتند.
اگر هیل نخستین کسی بود که تبیین تاریخی قدرتمندی از این موضع نظری را منتشر میکرد، اثر دانا تور کاملترین قرائت را از این چشمانداز به تصویر میکشید. تور در کتاب تام مان و زمانهی او (1956)، چنین بحث میکند که مان نمایندهای از طبقهی کارگر «نوپدید» عصر صنعتی است؛ طبقهای که نیمهزاره مبارزه برای آزادی را به ارث برده است. به باور تور، امیدهای ملت میبایست در منازعات دموکراتیک کارگران تجسم یابد؛ طبقهای که راهبری و ستیز «مردم» برای تحقق یافتن دموکراسی تمامعیار را در دست داشت.
انسانگرایی و ساختارگرایی سوسیالیستی
راه تور توسط اعضای CPHG به طور عام، و توسط «مرید» او، ادوارد تامپسون، به طور خاص ادامه یافت. تامپسون در کتاب اومانیسم سوسیالیستی: رسالهای به بی سر و پاها (1957)، که پس از گسست او از حزب کمونیست به رشتهی تحریر درآمد، متنی اصیل و درخشان را، نه فقط در تحلیل استالینیسم، که همچنین در تحلیل مادیگرایی در معنای عام آن به دست میدهد. نامپسون مارکسیسمِ خود را در مقام قرائتی از اومانیسم سوسیالیستی تبیین میکند، زیرا نگرهی او، «مردان و زنان واقعی را در مرکز نظریه و الهامات سوسیالیستی قرار میدهد». جستار او با این گزاره آغاز میشود که «یک چهارم سطح زمین را جامعهای نو در برگرفته است، با ساختار اقتصادی نو، روابط اجتماعی نو و نهادهای سیاسی نو». اما به هر روی، علیرغم نو بودگی این روابط اجتماعی، همچنان سرکوب به اشکال مختلف در مقام یک واقعیت به حیات خود در این جوامع ادامه میدهد: استمرار سرکوب، علیرغم امحاء مالکیت خصوصی، تامپسون را در برخطا بودن مارکسیسم راستکیش متقاعد میسازد؛ نگرهای که ریشههای تمام اشکال سرکوب را در استثمار اقتصادی میدید. تامپسون در مخالفت با چنین الگوهای «اقتصادی» در ماتریالیسم تاریخی، خواهان تاکیدی دوباره بر عاملیت انسانی در قلب مارکسیسم خود، و به طور خاص، تصدیق دوبارهی اهمیت ایدهها به عنوان مبنایی برای اعمال بود. این باز-تفسیر مارکسیسم به او این امکان را میداد تا هم ظهور استالینیسم و هم شورشهای علیه آن در 1956 را مفهومپردازی کند. او شورش ضد استالینیستی را خیزش روح انسانی علیه خفقان کشندهی اقتدارگرایی میدانست، حال آن که به باور او، استالینیسم هم خود به مثابهی واکنشی علیه ایدههای بدخیم در بطن مارکسیسم ظهور یافته بود.
استالینیسم فقط بدان سبب بسط نیافت که شرایط معین اقتصادی و اجتماعی رخ نموده بودند، بلکه بدان دلیل بود که این شرایط زمینهای زایا را برای ریشه دواندن ایدههای اشتباه آماده ساخته بودند و این ایدههای ناصحیح، به نوبهی خود به بخشی از این شرایط مبدل شدند.
آن ایدههای ناصحیح در سنت مارکسیسم کلاسیک ریشه داشتند و گاه و بیگاه میکوشیدند تا «تمام تحلیلها درباب تجلیات سیاسی را مستقیما و به طریقی بیش از حد سادهسازیشده از علیت اقتصادی استخراج کنند». این خطا استالینیسم را به مارکسیسم خام پیوند میداد، چرا که در خامترین لحظات زایش این تفکر، مارکس و انگلس هم انقلابها را به عنوان نتایج مکانیکی درگیری میان نیروها و روابط تولید ادراک میکردند، و نه محصول کنشهای مردان و زنانی واقعی. این نقطهضعف بیش از همه در آن بخشی از مجموعه آثار مارکس و انگلس نمود مییافت که از استعارهی روبنا و زیربنا برای مفهومپردازیشان از امر واقع بهره میگرفتند. تامپسون تاکید میکرد که:
این الگویی بد و خطرناک است، چرا که استالین آن را نه به عنوان تصویری از مردمان درگیر در تغییر اجتماعشان، که به عنوان الگویی مکانیکی مورد استفاده قرار داد که به طریقی نیمهخودکار و مستقل از عاملیت انسانی عمل میکند.
این «نفی عاملیت خلاقهی کار انسانی»، زمانی که با گرایشهای «ضد روشنفکری» و «نهیلیسم اخلاقی» کارگران ترکیب شود، مارکسیسم را از مولفههای انسانی آن تهی میکند و آن را جزماندیشی استالینیستی فرو میکاهد که آن هم به نوبهی خود، «در شکل نهادی خود، به صورت اشکال صلبی از سانترالیسم دموکراتیک نمود مییابد». با بسط همین نقطهنظر، و نیز با پیگیری دیدگاههای یوجین جنوویس، هاروی کِی مدعی شد که تاریخنگاران مارکسیست بریتانیا در کنار یکدیگر خواهان گذر از محدودیتهایی بودند که هم بر تفسیر سنتی الگوی روبنا-زیربنا و هم بر الگوی خامدستانهی اقتصادگرایانهی تبیین طبقات اجتماعی مترتب بود.
به باور تامپسون، اعوجاج استالینیستی مارکسیسم را میتوان تا حدی به مثابهی نتیجهی کاربست سویهی مکانیکیتر میراث مارکس تبیین کرد. اما به هر روی، هرچند تامپسون هم در عمل و هم در تاریخنگاری منتقد استالینیسم بود، اما تاکید داشت دولتهای استالینیست هم ساختارهایی سوسیالیستی هستند، هرچند معوج:
این واقعیت که سوسیالیستهای بریتانیایی تمام ویژگیهای چنین جامعهای را دوست ندارند، هیچ ارتباطی به واقعیت وجودی این جوامع ندارد. این کوتهنظری صرف است که سوسیالیستها را بر این نتیجه استوار ساخته که جامعهی نو، ناب و درخشان، از میان شعلههای جامعهی کهن بیرون خواهد آمد.
تامپسون در تلاش برای توضیح این پدیدهی متناقض، میکوشد تا دیگر بار داعیهدار تفسیر دیالکتیکی مارکس از پیشرفت شود -«آن بت پاگانی هولناک، که چیزی نمینوشد مگر از کاسهی سر کشتگان»- و آن را در تفسیر استالینیسم به کار گیرد؛ استالینیسم در آن معنا که خود تبیین میکند: نظامی که از لحاظ اقتصادی پیشرو، اما در عین حال، از لحاظ اخلاقی ارتجاعی است.
هرچند قدرت تفسیر تامپسون از ماتریالیسم تاریخی در اثر درخشان او برسازی طبقهی کارگر انگلستان (1963) نمود یافته است، اما چشماندازهای سیاسی او در دورهی همراهیاش با «چپ جدید» توفیق کمتری به همراه داشت. طبیعی به نظر میرسد که پری اندرسون در 1966 میگوید تمام مقالات راهبردی و تاکتیکی ادوارد تامپسون در نشریات چپ نو را در سالهای پایانی دههی 1950 و آغاز دههی 1960 میتوان بر اساس چند متغیر تشخیص داد:
تجریدهای یکسان، ذهنگرایی آشفته، روتوریک پرحجم، تکفیر مطلق هر تلاشی برای تحلیل به جای تصویرسازی سادهای از واقعیتهای موجود. سوسیالیسم در این مقالات به عوامگرایی الکنی مبدل میشود. مقولات مندرج در چنین اندیشهای آن قدر میانتهی و سادهانگارانهاند که دشوار میتوان آنها را به همان کسی نسبت داد که تاریخهای عینی آنقدر قدرتمندی را به رشتهی تحریر درآورده است.
چهارده سال بعد، در روایتی کمتر جدلی، اندرسون مدعی میشود که ماهیت «مشخصا ابهامآمیز» مفهومپردازی تامپسون از انقلاب سوسیالیستی پس از 1956 را در تناسب با محدودیتهای ناشی از گسست او از استالینیسم بهتر میتوان درک کرد. هرچند اصالت نقد اخلاقی تامپسون از سرمایهداری هیچگاه محل سوال نبوده است، اما چشمانداز راهبردی او تقریبا به تمامی وامدار کمونیسم دههی 1950 است.
اندرسون در تلاش برای غلبه بر محدودیتهای دورهی نخست سوسیالیسم چپ نو، تاریخ مجمل انگلستان را به رشتهی تحریر درآورد و کوشید از آن مبنایی بسازد برای راهبردی قویتر به سوسیالیسم انگلیسی. کتاب او، «ریشههای بحران کنونی» (1964) روایتی تاریخی را از شکست بورژوازی بریتانیا در مدرنیزه کردن تام و تمام دولت این کشور دربرمیگیرد، و به موازات آن، روایتی تاریخی را از مبارزهی موفقیتآمیز اشرافسالاری بریتانیا برای حفظ کنترلش بر ماشین قدرت دولت.
تامپسون در خاصبودگیهای انگلیسیها (1965) حملهی جدلی پرشوری را علیه تفسیر اندرسون از تاریخ انگلستان تدارک میبیند. یکی از انتقادات محوری تامپسون ساختارهای دستوری مندرج در «ریشههای بحران کنونی» است:
بیتردید، در سراسر این تحلیل، الگوهای ناپیدایی از کشورهای دیگر به چشم میخورد که تقارن تیپولوژیکشان طعنهای است به خاصبودگی انگلیسی.
تامپسون بر خلاف این روش، تاکید داشت که بسط سرمایهداری «در فرانسه به یک شکل و در انگلستان به شکل دیگری» بوده است.
اما به هر تقدیر، این مفهومپردازی اندرسون از طبقه بود که بیش از هر چیز دیگری تامپسون را برآشفت. تامپسون مینویسد تلاش اندرسون بر آن است تا طبقه را «در لایهای از تصویرگری انسانریختگرا» بپوشاند. او منازعات درونی پرولتاریا را برای استیلا بر تمامی جنبش نادیده میگیرد و آن را در قالب وحدتی همهجاگیر تسطیح میکند؛ وحدتی که در آن گویی کارگرباوری هیچگاه دستخوش چالشی نبوده است. طبقه، به مثابهی یک چیز متحد، دو نتیجهی بلاواسطه در آثار اندرسون برجای گذاشته است: نخست، به او اجازه داده تا منازعات واقعی درونی برای کسب استیلا را که در قرن گذشته در جنبش کارگری و میان اصلاحطلبان و انقلابیها در گرفته نادیده بگیرد؛ دوم آن که او را مخیر میسازد تا دیدگاه تودهی کارگران را صرفا بر اساس ایدئولوژیهای رهبران حزب کارگر و جنشهای اتحادیههای کارگری خوانش کند. نتیجتا، «تاریخ مسطح، معوج و متراکم شده است؛ واقعیات آزارنده ناگفته باقی ماندهاند؛ و دهههای نامطلوب به سادگی حذف شدهاند» تا بحثی یکدست و غیرقابل نفی برساخته شود. هرچند تامپسون منکر این واقعیت نیست که کارگرباوری در متن جنبش کارگری انگلستان موضعی هژمونیک دارد، اما محتوم بودن این هژمونی را نمیپذیرد. آنچه به طور خاص او را آزرد، نفی وجود سنتهای سوسیالیستی اقلیت در پرولتاریای انگلستان بود. در تقابل با تاریخ شماتیک اندرسون، که به ارائهی ناصحیح مقاطعی حساس از ستیز و منازعه میانجامید، تامپسون مدعی بود که «ما در نگارش تاریخ تنها میتوانیم فرآیندی اجتماعی را شرح دهیم». از چنین منظری، طرحوارهی اندرسون مشخصا تخریبکننده است چرا که او هیچیک از دورههای مقاومت طبقهی کارگر را، که صرفا اشارهای اجمالی به آنان داشته، موشکافی نمیکند. برای تامپسون، ساختار اجمالی تاریخنگاری اندرسون، آنهم با تمرکز بر بنمایههای وحدتبخش، بیشتر به توجیه عینیتگرایانهی وضع موجود میمانست. بنابراین، ساختار اجمالی این رساله، با در نظر گرفتن ماهیت اثر، گناهی قابل بخشش نبود؛ بلکه گردشی بیش از پیش را در ذیل خود داشت به سمت ایدهآلیسم، که بر اساس آن گذشته از خلال حال دیده نمیشود، بلکه بر مبنای ایدئولوژیهای حال و با کمتوجهی به دقت تاریخی برساخته میشود. بدینترتیب، روش اندرسون راه به «تقلیلگرایی» برد، چرا که در آن منطق تاریخنگاری دستخوش فروپاشی شده و «رویدادهای سیاسی یا فرهنگی بر اساس تعلقات طبقاتی کنشگران آن رویدادها «توضیح» داده شدهاند».
پاسخ اندرسون به تامپسون، «سوسیالیسم و شبه-تجربهگرایی» (1966)، در ظاهر دفاعیهای پرخاشگرانه از الگویی بود که اندرسون از بسط اجتماعی انگلستان ارائه میکرد و آن را در برابر انتقادات تامپسون قرار میداد. به هر روی اندرسون در متن کتاب، هم ایدهآلیسم پنهانی را که میتوان در «ریشههای بحران کنونی» یافت باز میشناسد و هم خاطرنشان میسازد که این دلالتهای ایدهآلیستی نشانههایی از «روندهایی ضد-ایدهآلیستی در بطن مارکسیسم اروپایی» هستند که «قدرت و پیچیدگیبالقوهای» همتراز و همارز سنتهای قدیمیتر مارکسیسم دارند؛ سنتهایی که اندرسون از آن برآمده است: «آثار آلتوسر چنین هدف و آرمانی دارد». به هر حال، تا سال 1972 اندرسون دیگر درباب ایدهآلیسم آلتوسری متقاعد شده بود و آنگونه که مشهود بود، NLR هم دیگر نشریهای آلتوسری به حساب نمیآمد. صرفنظر از این تحولات، خشم فزایندهی تامپسون از تاثیر آلتوسر بر چپهای بریتانیا به طور عام و بر تاریخنگاری انگلیسیزبان به طور خاص، او را به گسترش هر چه بیشتر مجادلات پیشینش علیه تاریخنگاری اندرسون و تبدیل آن به نقدی کلی بر مارکسیسم آلتوسری رهنمون شد که به باور تامپسون، اندرسون و NLR در شمول این مقوله قرار میگرفتند. نتیجه دفاعیهی پرشور تامپسون از حرفهی تاریخنگار در برابر هر شکلی از تقلیلگرایی بود: فقر نظریه (1978).
تامپسون بر این باور بود که آلتوسر نه در تلاش برای «بهبود» مارکسیسم، که خواهان «جایگزینی» آن با چیزی دیگر است. او میگوید معرفتشناسی آلتوسر «از شکلی ایدهآلیستی از برسازی نظری تشکیل شده» که یک جهان مفهومی خود-تولید را میسازد:
جهان که ایدهآلیتهی خود را بر پدیدههای مادی و وجود اجتماعی تحمیل میکند، به جای آن که به دیالوگی مستمر با آن بپردازد.
به باور تامپسون، آلتوسر «روندها و نظارتهای تجربی را با چیزی که خودش تجربهگرایی میخواند» اشتباه گرفته است. در مقابل، ماتریالیسم تاریخی
دستکم بالضروره تفاوتی معرفتشناختی با دیگر نظامهای تفسیر شواهد تاریخی ندارد، بلکه تفاوتشان در مقولاتشان است؛ در فرضیات شاخصشان و روندهای ملازم با آن فرضیات.
داعیهی تامپسون این بود که آلتوسرگرایی بر ضعیفترین مولفههای اندیشهی مارکس بنا شده است: در کاپیتال، مارکس مفاهیمی تاریخی را بسط میدهد تا بتواند سرمایهداری را تشریح کند، حال آنکه در گروندریسه، اندیشهی او در ساختاری ایستا از اقتصاد سیاسی محصور مانده است. آلتوسر زادهی همین سنت دومی است: «آلتوسر و همکارانش میکوشند تا ماتریالیسم تاریخی را دوباره در مقولات اقتصاد سیاسی محصور کنند». تامپسون نیای نظری ساختارگرایی آلتوسر را در مارکسیسم و زبانشناسی استالین میدید و برایش آلتوسرگرایی، همانند مارکسیسم استالینی، نظامی ایستا بود که نمیتوانست تاریخ را به مثابهی یک فرآیند درک کند: او این نگاه را، با صراحت تمام، «کثافات غیرتاریخی» مینامید. تامپسون علیه این ساختارگرایی مدعی شد «احساس میکنم دارم به بوطیقای ارادهگرایی رجوع میکنم». بحث تامپسون این بود که مارکسیستها باید از تحلیل علمی و ایستای سرمایه به تحلیل تاریخی سرمایهداری تغییر جهت دهند. برای چنین گردش نظری، روش ماتریالیسم تاریخی میبایست تحلیل غایات کنش کنشگران در زمان تاریخی واقعی را آماج خود قرار دهد. افزون بر این، همانطور که افراد تجربیات خود را به واسطهی فرهنگ درک میکند –واژهای میانجی میان سرمایهداری و افراد- مارکسیستها هم میبایست در آثار نظری خود، اولویت بیشتری به تحلیل این عرضه اختصاص دهند.
ورود دوبارهی عاملیت انسانی به کانون نظریهی مارکسیستی توسط تامپسون، بیشترین نمود خود را در برسازی طبقهی کارگر انگلستان یافت. در مقدمهی شاهکار خود، تامپسون به دفاع از عنوان «خامدستانه»ی کتاب خود پرداخت و مدعی شد که از خلال این کتاب، کوشیده است تا احساسی از شکلگیری طبقهی کارگر را «به مثابهی فرآیندی فعالانه» به خواننده منتقل کند که «هماناندازه به عاملیت میپردازد که به شرایط ساختدهنده». او نوشت که عنوان کتابش بیشتر به طبقهی [واحد] کارگر ارجاع دارد تا به عبارت «توصیفیتر» طبقات کارگر؛ زیرا قدرت تحلیل واژهی نخست به او این اجازه را میدهد تا تاریخ را به مثابهی یک فرآیند توضیح دهد. به هر روی، تامپسون طبقه را، در تقابل با مارکسیسم استالینیستی، چنین تعریف میکند:
نه یک «ساختار» و نه حتی یک «مقوله»، بلکه چیزی که در واقعیت روابط انسانی روی میدهد (و میتوان وقوع آن را نشان داد).
حال آن که
تجربهی طبقاتی تا حد زیادی توسط روابط تولیدی تعیین میشود که انسان در بستر آن به دنیا میآید… آگاهی طبقاتی روشی است که به مدد آن، این تجربیات با قاموس فرهنگ سامان مییابند.
هرچند تجربهی طبقاتی «جبری» است، اما آگاهی طبقاتی چنین نیست. این چارچوب اومانیستی به تامپسون اجازه داد تا اولا تقلیلهای متحجرانهی استالینستی درباب آگاهی طبقاتی را از موضعی طبقاتی رد کند و ثانیا، بتواند کنشهای انسانی را بر اساس خودِ آن کنشها ارزیابی کند با این امید که مشارکتکنندگان، حتی در منازعات شکستخورده، یاریرسانِ ما در شناخت چیزی از «اهریمنان اجتماعی» باشند که «باید با آنها مقابله کنیم». این نگرهی دوم در بندی به یادماندنی و جذاب به کار گرفته شده است که در آن، تامپسون از تلاش خود سخن میگوید؛ تلاش برای نجات
بافندهای فقیر، زارعی به دور از ابزارهای مدرن، ریسندهی دستی «منقرضشده»، صنعتگری «آرمانشهرگرا»، یا حتی پیرو فریبخوردهی جوانا سوثکات، از فراموشکاری بیحد و حصر آیندگان.
در تقابل با پرشمار «مورخین از پایین»ی که راه او را تعقیب کردند، روششناسی دموکراتیک خودِ تامپسون هیچ وجه اشتراکی با تخصصگرایی دانشگاهی نداشت. برعکس، او کوشید تا روایت نزاعهای انسان در راه آزادی را برای آگاهی بخشیدن به عمل سوسیالیستی معاصر، از زیر خاک بیرون بکشد.
در مجادلاتی با مارکسیسم انگلیسی (1980)، اندرسون با نقدی سهلایه بر برسازی طبقهی کارگر انگلیسی به چالش طرحشده از سوی تامپسون پاسخ گفت. نخست، این بحث را طرح کرد که کتاب از تز ایدهآلیستی «تعینیابی مشترک» آسیب دیده است؛ تزی که به واسطهی آن تامپسون مدعی میشد طبقهی کارگر «همان اندازه که ساختهشده، خودش هم در ساخت خود عمل کرده است». دوم، تامپسون به اشتباه طبقه را «درون و به واسطهی» آگاهی طبقاتی صورتبندی کرده است. نهایتا سومین نقد اندرسون آن است که تامپسون به طور ضمنی ادعا میکند فرآیند شکلگیری طبقهی کارگر در اصل «حوالی سالهای دههی 1830 پایان یافته است».
نقد اندرسون بر نظریهی تعینیابی مشترک تامپسون احتمالا متقاعدکنندهترین نکته از این سه نقد است. زیرا علیرغم ادعای تامپسون مبنی بر این که شکلگیری طبقه به تساوی محصول شرایط عینی و ذهنی بوده است، عملا سویهی ساختاری دوگانهی ساختار-عاملیت را نادیده گذاشته و بنابراین، تزی را پیشنهاد داده که نمیتوان آن را بر اساس شواهد نقلشده در کتاب «توجیه» کرد. اندرسون مولفههای زمینهای متعددی را مورد اشاره قرار میدهد که تامپسون نکاویده باقی گذاشته است. از آن جملهاند تاثیر انقلابهای فرانسه و آمریکا، ماهیت تجاری لندن و «گروههای پیشرو در انقلاب صنعتی».
نقد اندرسون بر فرمولبندی تامپسون از مفهوم طبقه بر اساس [برابر دانستن آن با] آگاهی طبقاتی بر این داعیه استوار بود که تامپسون برشی خاص از تاریخ را به صورت نامربوطی [به کل تاریخ] تعمیم داده است؛ امری که میتواند به جدایشی ارادهگرایانه و سوبژکتیو از ماتریالیسم منتهی شود. برخلاف الگوی تامپسون از طبقه، اندرسون به نقل قول از «اثر بنیادین» گری کوهن متوسل میشود که «نیاز چندانی به بازگویی ندارد». سوم، در تقابل با ادعای ضمنی تامپسون مبنی بر این که برسازی طبقهی کارگر انگلیسی در 1832 به اتمام رسیده است، اندرسون خواهان تحلیلی بود که بازسازی این طبقه را مورد بررسی خود قرار دهد.
هر اندازه نقد اندرسون بر ارادهگرایی تامپسون ارزشمند باشد، اما تحلیل خودِ او از بازسازی طبقهی کارگر انگلستان پس از 1848 به خطای تقلیلگرایی فرو میغلطد. در «شمایل افول» (1987)، همانطور که در «ریشههای بحران کنونی» ، اندرسون بر این عقیده است که طبقهی کارگر بریتانیا «وقفهای ژرف» را در حد فاصل جنبش چارتیسم تا ظهور حزب کارگر تجربه کرده است. او گردش میان این دو شکل از سیاست را در مقام بازتابی از ساختارهای متغیر طبقهی کارگر انگلیسی میداند. خاص بودگی طبقهی کارگر نوظهور انگلیسی در تقابل میان سطح بالای «سازماندهی صنعتی» آن در مقایسه با «برنامهی سیاسی» به شدت کممایهی آن است. از منظر سیاسی
کارگر انگلیسی در مقام نیرویی سازمانیافته، تا پایان فرن و پس از آن که حزب کارگر به صورت بخشی از احیاء تفکر لیبرال بالید و ظهور یافت، همواره متوسل منقاد احزاب لیبرال بوده است.
در نتیجه، راه کارگران برای رسیدن به قدرت، راهی نبوده که خود ساخته باشند: جنگ جهانی اول حزب لیبرال را در هم شکست، در حالی که جنگ جهانی دوم شرایط را برای مداخلهی گستردهی دولتی فراهم ساخت. انتقال نرم قدرت به محافظهکارها در 1951، نشان داد حزب کارگر تا چه اندازه بر «ساختارهای اقتصاد امپریالیستی بریتانیا» بیتاثیر بوده است.
باب لوکر بر این باور بود که «اگر به عنوان روایتی از [تاریخ] حزب کارگر خوانده شود، چیز اصیل و بدیع چندانی در این کتاب یافته نمیشود؛ سوسیالیسم پارلمانی میلیبند دههها پیش تمام این اقلیم را به تصویر کشیده بود». اما به هر ترتیب، اندرسون در این باور که لیبرالیسم «موانعی ساختاری در مسیر آگاهی طبقاتی کارگران و فعالیتهای آنها» ایجاد کرده است از میلیبند فراتر رفت. در حالیکه تحلیلهای مارکسیستی پیشین از طبقهی کارگر انگلیسی، ناممکن بودن ایجاد حزب کارگری را نشان داده بودند که به صورت جدی با شرایط موجود بستیزد، اندرسون این نظریه را تا بدانجا پیش برد که توان بالقوهی طبقهی کارگر در ضدیت با سرمایهداری را نفی کرد. این نفی ریشه در این مدعا داشت که «انگلیسیها در سال 1848 دورهای از تاریخ را بستهاند». منظور او از این گزاره آن بود که میراث سیاسی و سازمانی جنبش چارتیسم تقریبا صفر است: پرولتاریای صنعتی جدید هیچ کاری با آن ایدئولوژی قدیمی ندارد. بر این اساس، آن چه در تحلیل اندرسون از کارگرباوری تکاندهنده است، آن است که چطور این اثر ابتدائا بر الگویی مکانیکی از رابطه میان آگاهی و ساختار صنعتی بنا میشود، در حالی که کمی پس از آن، به صورتی انسانریخت، با سیاست طبقات کارگر یکی میشود. نتیجه آن که اندرسون، در «شمایل افول»، به نظر آگاهی طبقاتی پرولتاریای انگلیس را به مختصات ابژکتیو ساختار اجتماعی انگلستان فرومیکاهد. آنگونه که باب لوکر مینویسد، اندرسون
در فراچنگ آوردن آنچه تحلیل تامپسون از طبقهی کارگر انگلیسی به روشنی ترسیم کرده بود، شکست میخورد؛ مسالهی او از جنس تمایزی مفهومی نیست، بلکه جنبشهایی واقعی است که به واسطهی عمل طبقاتی ظهور یافتهاند.
فراتر از گردشی زبانشناختی
به هر حال، اگر مفهومپردازی اندرسون از روابط بین آگاهی طبقاتی و ساختار طبقاتی به نظر تقلیلگرایانه است، اما او در شناسایی تمایلات درونزاد ایدهآلیستی در الگوی تامپسون محق بود. همانگونه که برایان پالمر در بحثی عموما تحسینآمیز درباب آثار تامپسون نشان داده است، «ادعاهای نظری تامپسون و [ریموند] ویلیامز را میتوان به سادگی در راستکیشی نوظهوری جا داد» که به گردش زبانشناختی دهههای 1970 و 1980 مربوط میشد.
ایده [ی این گردش] آن بود که جهان اجتماعی به صورت بازگشتناپذیری گفتمانی است، به حدی که نمیتوان هیچ نقطهنظر ممتازی را منظور داشت که از آن منظر بتوان روابط «واقعی» مستتر در جامعه را کشف کرد. روابطی از آن دست که در بریتانیا توسط مورخ و مارکسیست سابق، گرث استیدمن جونز، در کتاب زبان طبقه (1983) طرح میشد و دفاعی پرشور از آن به عمل میآمد. استیدمن جونز بر این عقیده بود که پژوهش تاریخی باید از پذیرش این اصل بیاغازد که زبان را نمیتوان صرفا به صورت شکلی از «ارجاع» به یک «واقعیت بیرونی ابتدایی» درک کرد. در امتداد همین منطق بود که او میگفت به جای تلاش برای نگریستن به منافع واقعی مستتر [در پهنهی اجتماع] از خلال زبان، تاریخنگار میباید «شکلگیری منافع، هویتیابیها، ستیزها و الهامگرفتنها را در خودِ زبان سیاسی جستجو کند»:
زبان هر مفهوم سادهانگارانهای از تعین آگاهی نزد موجود اجتماعی را بر هم میزند، زیرا خود بخشی از وجود اجتماعی است. بنابراین ما نمیتوانیم زبان سیاسی را رمزگشایی کنیم تا به تجلیاتی بدوی و مادی از مافع برسیم. چرا که این ساختار گفتمانی زبان سیاسی است که در آغاز منافع را خلق و تبیین میکند.
نویل کرک، مورخ مارکسیست، به این چالش طرحشده در پیش روی ماتریالیسم تاریخی، با اشاره به این نکته پاسخ داد که روش استیدمن جونز روشی «ایدهآلیستی» است، چرا که «به صورت فعالانهای واقعیت را در زبان تحلیل میبرد». ساموئل نیز متشابها تصریح کرد که «سابقهی تاریخی را نباید تنها به مثابهی نظامی از نشانهها خوانش کرد»، چرا که تاریخنگاران اگر میخواهند «کردار را بر اساس گفتار» بسنجند، به ناگزیر میباید به فراسوی زبان بنگرند. دوروتی تامپسون در خصوص خوانش استیدمن جونز از چارتیسم اظهار نظر میکند و میگوید:
دشوار میتوانم باور کنم که کسی که در آرشیو اسناد کار کرده باشد و زبان چاپشده و حتی چاپنشدهی چارتیستها را خوانده باشد، بتواند در درک و مشاهدهی این نکته قاصر باشد که آن ایدهای که فراتر از همهچیز، تمامی این مردمان را در جنبشی ملی متحد ساخت، باور به این بود که وحدتی ژرف میان منافع تمامی کارگران، از هر گونهای که باشند، وجود دارد.
به همین سیاق، جان ساویل نیز در کتاب خود، 1848: دولت بریتانیا و جنبش چارتیست (1987)، دریافت که تنها زمانی میتواند جنبش چارتیست را درک کند که از چنین تفسیرهایی فراتر رود؛ تفسیرهایی مانند تفسیر استیدمن جونز که بر مطالبات سیاسی رسمی و ملایم جنبش متمرکز شده بود. بحث ساویل آن است که دقیقا به دلیل ریشه داشتن مطالبات مندرج در منشور مردم در منازعات طبقاتی پنهان در عصر چارتیسم است که از سویی به جنبش پایگاهی در تودهی انبوه کارگری میبخشد و از سوی دیگر، چنان پاسخی تا بدان حد عامگرایانه و ارتجاعی از سوی طبقات متوسط را برمیانگیزد:
ویژگی خارقالعادهی 1848، پاسخ تودهای به درخواست دولت برای جذب نیروهای ویژهی پلیس است که در حفظ امنیت دولت به نیروهای حرفهای پلیس یاری میرساندند. این اهمیت 1848 است: پیوند میان صفوف هر آن کسی که مالکیت خود در کشور را در خطر میدید، حتی کسانی که اموال اندکی در خطر داشتند.
ساویل و همکارانش با تاکید دوباره بر مفهوم منافع مادی، بار دیگر به مسالهی چگونگی پیوند دادن ایدهها به ساختارهای اجتماعی پرداختند بدون آن که به ورطهی تقلیلگرایی درغلتند. پاسخ صورتبندیشده توسط مارکسیسم سیاسی، همانطور که پیشتر و در جای دیگری بدان اشاره کردهام، آن است که رویکرد تامپسون، اگر به درستی ادراک شود و با برابرنهادهای برآمده از آثار روبرت برنر ترکیب شود، مبنایی قدرتمند را در اختیار ما قرار میدهد که بر اساس آن میتوان گذشته را درک کرد و سیاست انقلابی معاصری را بر مبنای آن پی ریخت. در مقابل، آلکس کالینیکوس، نویل دیویدسون، کریس هارمان و براین منینگ اخیرا این بحث را به میان کشیدهاند که تلاشهای مارکسیستهای سیاسی برای مفهومپردازی انقلاب انگلستان به طور خاص، و گذار از فئودالیسم به کاپیتالیسم به طور عام، بدون ارجاع به تغییرات رویداده در نیروهای تولید، به الگویی نابسنده از شکلگیری جهان مدرن میانجامد. برای مثال، منینگ مطالعات نیل و الن وود درباب ایدههای سیاسی در قرن هفدهم را اینگونه مورد نقد قرار میدهد:
نگاه به اشرافسالاری به مثابهی یک طبقهی سرمایهدار از پیش موجود و پیش از انقلاب سادهلوحانه است. چنین نگاهی توجه را از محل بسط حقیقی سرمایهداری، یعنی جایی نزد کشاورزان بزرگ و بخشهایی از صنعت، و نیز از چگونگی ارتباط این بخشها با انقلاب پرت میکند. این نگاه همچنین مجال کمی برای ارزیابی این مساله برجای میگذارد که انقلاب چگونه در عمل به بسط سرمایهداری یاری رساند.
او روایت برنر از انقلاب را نیز به همین سیاق، هم به دلیل نادیده گرفتن رشد صنعت در دهههای منتهی به 1640 و هم به دلیل تاکید بیش از حد بر رشد کشاورزی سرمایهدارانه نزد طبقات اشراف در آغاز همین دوره به نقد میکشد. جالب آن که منینگ بر این باور بود که یافتههای تجربی برنر درباب نقش بازرگانان در انقلاب، با فرضیهی کلاسیکتر خود او بیشتر همداستان است؛ فرضیهای که بر اساس آن ادعا میشد این «ردهای میانی» بود که انقلاب را به پیش برد. به باور منینگ، اهمیت روبهتزاید این گروه را باید در پیوند با رشد صنعت در نظر گرفت؛ و از آنجا که داب بر این رشد انگشت گذاشته است، مدل او به مراتب بهتر از الگوی برنر قادر به توضیح این مساله است که چرا «نواحی صنعتی –نه تمام آنها- پایگاه اصلی احزاب پارلمانگرا و انقلابی بودند». بدینترتیب، منینگ با پیگیری ایدهی داب، به بحث در این باب میپردازد که انقلاب انگلیس را در مقام یک انقلاب بورژوایی و در چارچوبی مفهومی متاثر از «ظهور و اوجگیری سرمایهداری» بهتر میتوان درک کرد.
نیل دیویدسون نیز به طریقی مشابه بر این نکته پای میفشرد که بسط و توسعهی نیروهای تولید باید در مرکز هر روایت مارکسیستی بسندهای از گذار از فئودالیسم به سرمایهداری قرار داشته باشد. دیویدسون در کتاب خود کشف انقلاب اسکاتلند (2003)، با در نظر گرفتن نمونهی عینی انقلاب بورژوایی اسکاتلند، به طرز متقاعدکنندهای نشان داده است که میتوان روایت پیچیدهای از رویدادها را با پرداختی ترکیبی و پیچیده از الگوی روبنا-زیربنا مفهومپردازی کرد. درک دیویدسون از مارکسیسم وامدار نوشتارهای مارکسیستی متقدم السدر مکاینتایر است که به باور تامپسون برای تاریخنگاران «در درجهی اول اهمیت» قرار دارند. جالب آن که جستاری که تامپسون به آن ارجاع میدهد، یادداشت مکاینتایر با عنوان «نگاشتهایی از بهت اخلاقی»، تلاشی بود برای تصحیح پارهای از محدودیتهای «اومانیسم سوسیالیستی» تامپسون، آنهم در سالهای دههی 1950 و در اوج انتقادات دیگر اعضای چپ نو به این دیدگاه.
مکاینتایر در این جستار کوشید تا به میانجی باز-تفسیر مارکسیسم، ژرفای بیشتری به اومانیسم تامپسون ببخشد. تاکید استالینیستی بر این مساله که روند عمومی تاریخ قابل پیشبینی است، دستکم آنگونه که اینتایر به اصرار میگوید، بر مفهومپردازی ناثوابی از نقش استعارهی روبنا/زیربنا در نظریهی مارکسیستی برآمده است. آنچه مارکس با استفاده از این استعاره پیشنهاد میکرد، نه رابطهای مکانیکی و نه رابطهای علی بود. بلکه او، با استفاده از مفاهیم هگلی میکوشید تا فرآیندی را نشان دهد از خلال آن، مبنای اقتصادی جامعه چارچوبی را فراهم میآورد که «از بطن آن روبناها پدید میآیند؛ مجموعهای از روابط که کلیهی روابط انسانی خود را پیرامون آن سامان میدهند، هستهای از روابط انسان که هر چیز دیگری از آن زاده میشوند». مکاینتایر نوشت «با ساختن زیربنا، روینا را میسازید. این نه دو عمل، که تنها یک عمل است».
بر این اساس، الگوی استالینیستی پیشرفت تاریخی، که بر اساس آن توسعهی سیاسی در مقام پیآیندی خودکار از علل اقتصادی درک میشد، دیگر نمیتوانست مدلی مارکسیستی باشد. چرا که در دیدگاه مارکس، «ویژگی اساسی گذار به سوسیالیسم آن نیست که این گذار تغییری در زیربنای اقتصادی ایجاد میکند، بلکه آن است که این گذار تغییری انقلابی را در روابط میان زیربنا و روبنا به همراه دارد».
خواه تفسیر جدید مکاینتایر از استعارهی روبنا/زیربنای مارکس یا گزیدار پیشنهادی تامپسون را بپذیریم یا نه، آثار دیویدسون و تشک، در کنار آثار بسیاری دیگر از تاریخنگاران، نمودهایی از قدرت و حیات دوامیافتهی تاریخنگاری مارکسیستی در جهان انگلیسیزبان است.
1-Critical Companion to Contemporary Marxism Edited by Jacques Bidet and Stathis Kouvelakis/Paul Blackledge p.333.353
( این مقاله در شماره 8 فصلنامه سیاست( دانشگاه تربیت مدرس ) صفحات49-61به چاپ رسیده است )