باشد که قندانت را دزد ببرد!
یادداشتی بر فیلم «قندون جهیزیه»
ع. ج. روفوس
1) هر اخلاق و دستور اخلاقی طبیعت بردگی و حماقت را پرورش میدهد زیرا روح را با انضباط تحمیلی خود خفه و نابود میکند. «قندون جهیزیه» حکایت همین روحهای درهمشکسته است. چرخهی مفروضی که از قطعهای معیوب در پشت یک یخچال به سیلابی در چین میرسد و سلوکی که سرانجام پشت چشمهای ازرق شامی صاحبخانه آرام میگیرد. پوسیده پرچم سفید پیران اخلاق اهتزاز مهوع خود را پی میگیرد، روحی حقیر جامهای نو به تن میکند و از متن سریالهای یخکردهی ابر-رسانهی بیهنجار به تن پردهی نقرهای مینشیند.
2) ناگل در کتاب اسرار، با لباسزیرهای چرکی که توی جعبهی ویلنش میچپاند، محقترین آدم برای به سخره گرفتن اخلاق کوتولههاست. کوتولههایی که در پس و پیش دوربین مبتذلترین قرائتها را از متونی دست چندم، از خوانش فیسبوکی دالاییلاما تا مثلا «جامعهشناسی»های ظاهرا «خودمانی» به هم میبافند و به یادمان میآورند که عاقبت بنجلسازی سیلاب است و عاقبت بنجلکاری، ماندن در فقر و بلاتکلیفی. شخصیتهای اصلی فیلم زن و شوهری هستند که زندگیشان را با تعمیر وسایل برقی میگذرانند. مرد، ناگزیر علاوه بر کار در خانهی صاحبان اشیاء خراب، خردهریزهایی را نیز برای تعمیر به خانه میآورد و اگر دستش برسد خرده درآمدهایی از راههای دیگر. میهمان –خوانده یا ناخواندهی- این خانواده برادر اوست که بعدتر اعتیاد جنسی او را کشف خواهیم کرد. صاحبخانهی خارجنشینی دارد که حالا کس و کاریاش سر بلند کرده و اجاره را چند برابر میخواهد و گریزناپذیری شرایط، مرد را به قبول قراری با بنگاهدار محل میکشاند: اجارهی خانه به یک گروه فیلمبردار برای پر کردن سوراخهای به جا مانده. سوراخهایی که با بنجلکاری مرد پر نمیشوند و حتی به باور زنش از آن نشئت میگیرند. سرانجامِ کشاکشها، حضور ناگهانی صاحبخانه است که چرخهی کارما را به پایان میرساند. ابرمردی که هرچند زندگیاش را «بنجلکار» دیگری از میان برده است، اما بزرگوارانه این بنجلِ بنجلکار را میبخشاید، به او زندگی دوباره میبخشد و بدینترتیب، روح او را نابود میکند. برادر بیسامانی روح طاغی خود را به نهاد «مقدس» ازدواج میسپرد. قندان گمشدهی جهیزیه، نشان شیرینی از سپیدبختی، ربودهای به دست مدعیان حقوق بیحقماندگان، به خانه باز میگردد و جمع کبکها آواز خوش برف را از نو میخوانند.
3) اخلاق سخیف رعایایی که چه روی زمین اربابان سلیحپوش، چه در مذبح کارخانهها و چه در بردگی رقتبار مزدوریشان، امیدوار به آسماناند و متقی به دستان رنجکشیدهی خود؛ اخلاق آنانی که گمان میبرند رسالت «مطیع» بودن و «درست» کار کردنشان سرانجام در این دنیا یا دنیایی دیگر پاداش و نیکبختی برایشان به ارمغان میآورد؛ در صاحبخانهای تجلی مییابد که به اصرار میخواهد ریشهی فقرآلود خود را سندی بر مدعای اخلاقی سازندگان فیلم جا بزند. اما بختیاری آنکه چنین توهمی مجال زایمان نمییابد: هیچ قابلهای را یارای زادن چنین مولد دروغینی نیست. صاحبخانه همواره صاحبخانه است و حتی مولفی چنین نیز در پاسخ به سوال به سخره گرفته شدهی خود ناتوان میماند: «چرا او صاحبخانه است؟» اما اعوجاج دیگری که فیلم –اینبار کمی تردستانهتر- میبافد، تصویر شعارزدهای است از مفهوم انقلاب که در پایان چیزی جز ربوده شدن «قندون جهیزیه» به همراه ندارد. گروه فیلمسازی که خانهی «صاحبخانه» را از مستاجر او اجاره میکنند تا فیلمشان را بسازند: «سهم کارگر؛ مشت آهنین»! گروهی که «بودجه» از حکومت میگیرد، پول کارگر را میخورد، قندان خانه را میدزدد و آروغ انقلابی میزند. دو روی سکهی دروغ ضرب شدهاند و حالا، این دو همزاد، انقلابیون راهزن و صاحبان قدرشناس، این هرمزد و اهریمن دروغین در بافتار داستانی به همان اندازه دروغین جای میگیرند. داستان تناوبهای آونگیِ «کارگر» میان سپید و سیاهی است که نه سیاهاند و نه سفید. رنگهایی همدست و همداستان.
4) «قندون جهیزیه» یک تذکرهی اخلاقی است. چیزی از جنس سیاستنامههای قاجاری که رعایا را به اطاعت از قبلهی عالم میخواند. خشم فروخوردهای که میباید بر سر خویشِ حریص صاحبخانه آوار شود، نمایش مضحکی میشود که مستاجر بالقوهای را فراری دهد، صدای رسایی که باید انگیختگی لیبیدویی (نا)قهرمان را در پی داشته باشد با موکتپارهای خفه میشود، عاشقانهای پنهان تا حد خالهزنکبازیها مرسوم فروکاسته میشود، هرم تنخواهانهی برادری روانرنجور در پیمان ازدواجی نامعلوم به زنجیر کشیده میشود، دست آلودهی دروغزنانی که از برابری سخن میگویند رو میشود و خاطر پریشان میانمایگان، از هراس مضاعف میرهد؛ هراس از خدایگان باستان و هراس از آدمیانی که بر خدایان و بندگان قلادهبندشان میآشوبند. شیرینی سفید مبتذل قند کام همگان را شیرین میکند و نظم دیگربار همهی «فرزندان گمشده»ی خویش را به آغوش میکشد
5) اما این تمام شعبدههای این نظامالملک عصر جدید نیست. کارگردان –در مقام چرخدندهای خرد در ساز و برگ سرکوب ایدئولوژیک- وجودی عینی هم دارد! استاد اعظم در این بازی آن کسی است که سهم کارگردان را، قندان جهیزیهاش را، پس از این همه خوشخدمتیِ خواسته یا ناخواسته، به فیلمی «رامتر» میدهد و به او یادآوری میکند برای غرقهشدن در سیلاب هیچ نیازی به بنجلسازی نیست. سیلاب، واقعیت دنیای مردارصفتی است که او سنگش را به سینه میزند. کارگردان که در اثرش تمام توان خود را مصروف صدور بیانیهای در ستایش «اخلاق بندگان» کرده است، تاب ندارد که حتی سطری از دستورات خود را خودش به کار گیرد و بندهوار در انتظار صلهای دور از «اربابان» فرهنگ همچنان نقاب «پسر خوب» را به چهره داشته باشد. شورش کارگردان هم اما به اندازهی شوریدنهای شخصیتهایش سخیف است. انقلاب او پریدن به میانهی زمین بازی است! آقای اخلاق یک بازنده است؛ او انکار خویشتن است و چه چیزی تلختر از این.