ایدهای دربارهی توان تصویر؛ بهبهانهی تابلویی از رعنا فرنود*،
نوشتهی علی گلستانه
هرچند رسانههای جهان بیوقفه و با تعهدی خللناپذیر اخبار فاجعه را به ما مخاطبان تشنهی حقیقت عرضه میکنند، حتی شده لابهلای برنامههای سرگرمی و آگهیهای عطر و اتومبیل و هتلهای شیک، هنوز و هرگز همهی امکانات چندجانبهی آنها روی هم نمیتوانند انسجامی را بازنمایی کنند که یک پردهی رنگروغنی قدرت ایجاد آن را دارد. اینکه خبر قطعهقطعهشدن پیکرهی صدها نفر در یک انفجار برای ما عادی شده، بهمعنای عادیشدن درد نیست، بهمعنای بیگانگی ما از درد دیگران است؛ چون اگر درد عادی شده بود نمیبایست از فرودآمدن چکش روی انگشتمان فریاد بزنیم! رسانههای جمعی بهرغم ادعای قدرت در بازنمایی واقعیت، بنابر شکل و امکاناتشان در تدوین و توزیع اطلاعات فقط تصویرهایی گسسته و پارهپاره از درد یا عشق یا هرچیزی را به ما نشان میدهند. ما فقط آنها را دریافت میکنیم، بیآنکه بفهمیم. نامنسجمبودن روایت و تصویر بازنماییشده در این رسانهها این امکان را از ما میگیرد که درد را در مفهومی کلی دریافت کنیم، آن را در هیئتی کلی بفهمیم، و بتوانیم آن را با کلیت دانستهها و درک و دریافتهایمان پیوند بزنیم ـ آنطورکه گاه در خواندن رمان، تماشای فیلم، و شنیدن موسیقی، محتواها را با تجربههایمان در ارتباط قرار میدهیم. تصویرها در پی هم میآیند و هر تصویر رد تصویر پیشین را در خود محو میکند. شمایل کلی پیش از آنکه شکلی قابلشناخت به خود بگیرد دود میشود.
اما اگر صد دوجین نظریهپرداز هم در کار توجیه «مرگ کلیت» و «ناممکنبودن روایت» و «سرگشتگی نشانهها» باشند، باز هم تصویر هنری، در تحلیل، چیز متفاوت و بزرگتری دربارهی کلیت به ما میگوید؛ دقیقاً به دلیل انسجام فرمالی که هنوز تصویر هنری میتواند در خود و در برابر نگاه بینندهاش بیافریند ـ تنها ضرورتاش همین است: تمایزش با انبوه تصویرهای سرگشتهی رسانهها. اگر تصویر رسانه تولید میشود تا پس از چند لحظه فراموش شود (شکل و انگیزههای تولید تبلیغات و برنامههای تلویزیونی همین را میطلبد و ایجاب میکند)، تصویر هنری تولید میشود تا مفهوم یا تجربهای را ثبت و برقرار کند ـ حتی اگر این ماندگاری فقط قراردادی باشد در تاریخ نهچندان دیرپای هنر. اگر رسانه با تردستی اصل موضوع را لابهلای اخبار شایعات و «رایزنی»ها و کمکهای بشردوستانه و کمپینها و دستدادنها و امضاءکردنها و نور فلش دوربین گم میکند، تصویر نقاشی میتواند بار دیگر موضوع را در پیوستاری روایی عرضه کند. نقاشی پرخراشی که بهشکلی مبهم تصویر کتفی شکنجهشده را تداعی میکند حرفهایی دربارهی درد، شکنجه، کشتار، و سلطه دارد، صدبار بیشتر از تمام اخبار مسلسلوار اما منقطع و گیجکنندهای که در پانزده سال اخیر دربارهی جنگ شنیدهایم ـ پانزده سالی که قرار بود با مرگ کلانروایتها و کلیتها بهشت ابدی را برای ما بسازند! این تصویر نمونهای درخشان از روایتی است که هنر میتواند از رنج در اختیار ما قرار دهد، بسیار شبیه به قطعهای شعر، یا رمانی بلند. نخست با تداعیها: طنین بنفش سمت راست تابلو، کبودی دردناک و خون لختهشدهی زیر پوست را تداعی میکند، و خطها و خراشهای سمت چپ، رد شلاق را. اما فقط پای تداعیها در میان نیست: نقاش پیش از آنکه پیکرهای بیهوش از شکنجه را نقاشی کرده باشد، خود عمل شکنجه را بر بوم اعمال کرده است. آن را خراش داده، ترمیم کرده، و لایهبهلایه رنگهای تازه گذاشته تا اثرات این هجوم را پاک کند و بر سبعیت بیانگری سرپوش بگذارد، سپس باز هم بوم را آماج قلمضربههای شلاقی خود کرده است. چه روش سرد و غیررمانتیکی! و چه مانیفست شدیداللحنی علیه بیانگری هنرمندانهی ناب و والا! سمت چپ و راست تصویر با خطی ممتد در طول از هم گسستهاند: پیکرهی بوم زیر اینهمه از هوش رفته و خرد شده، و حالا همچون نشانی از کسی که از اعترافهای ناخواستهی خود در رنج است در برابر ما ایستاده است، نشانی از پیکرهای واحد که خرد و خمیرش کردهاند. از ما میخواهد که بهدقت نگاهاش کنیم، سرگذشتاش را بخوانیم، و قضاوت کنیم. ـ
* چاپشده در دوهفتهنامهی تندیس، ش۳۳۴، ۱۳مهر۱۳۹۵