آدورنو و مارکس
ژان-ماری ونسان
قاسم مومنی
فایل پی دی اف : آدورنو و مارکس
تئودور و. آدورنو بسیار پرآوازه است. بااینحال، معلوم نیست آوازۀ او بهخاطر مهمترین بخش افکارش باشد. قصهای که در دهان همگان پیچیده این است که مهمترین آثار او نشان از فیلسوفی دارد با اشتیاقی به زیباییشناسی و نقد ادبی، که پس از جنگ جهانی، هرگونه امید به تغییر اجتماعی را کنار نهاده و از مارکسیسم کناره گرفته است. درواقع، تردیدی نیست که آدورنو مارکسیسمهای پدیدآمده پس از مارکس را کنار گذاشت، ولی از اندیشۀ جامعهای آزاد از بند ظلم و استثمار دست نکشید. شاید حتی بتوان گفت آثار او، حتی آنها که بیش از همه نمودی زیباشناسانه دارند، همگی در جستجوی راهی مناسب برای آزادی و رهایی از پس شکستهای تاریخی جنبش کارگری است.
او در دیالکتیک روشنگری، این شکستها را در چارچوب کلیترِ توسعۀ فرهنگ در عصر بورژوایی تبیین میکند –[یعنی] خودویرانسازی عقل به علت روگردانی آن از پروژۀ خلق معنا میان انسانها و برای آنها. آدورنو معتقد است خودِ مارکسیستها و جنبش کارگری در این مارپیچ نزولی و تبدیل عقل به اسطورهشناسی گرفتار آمدهاند. بنابراین، باید خودِ نظریۀ رهاییبخشی را از سر گرفت و باز اندیشید. و در اصلاحی چنین بنیادین، از خودِ مارکس و «اثباتگرایی پنهانی» که در آثار او یافت میشود نیز نباید درگذشت –یعنی موضعگیریهای او دربارۀ علم و معنای واقعیِ نقد اقتصاد سیاسی که مستلزم توضیح است. مارکس به خوی همیشگیِ حاکم بر روابط اجتماعی سرمایهداری و آنچه «تجریدهای واقعیِ» آن (سرمایه، ارزش، بازار) مینامید، پی برده بود. ولی نمیتوانست حملات آن بر فرآیند اندیشه و شیوۀ ادراک واقعیتهای اجتماعی را با هشیاری کافی پاسخ دهد. نقد اقتصاد سیاسیِ [او] –اگرچه کاری است عظیم و ناتمام- گاه بهسوی اثباتگرایی علمیِ اقتصاد و جستجوی قوانین بسیار سنتی در میغطلد.
بااینحال، چنین لغزشهایی دستگاه مارکس را از اعتبار نمیاندازد. به عکس، باید از آن آغازید، روی آن کار کرد، آن را ادامه داد و به پیش برد. درواقع، آدورنو دائماً به مارکس رجوع میکند، هرچند بسامد این ارجاعات در تمام آثار او یکسان نیست. تأثیر مارکس در آثار جامعهشناسانۀ آدورنو از دهۀ 1940 به بعد حالتی پنهان دارد و در قالب نقدی بلندپروازانه از علوم اجتماعی با بهرهگیری از ابزارهای تحلیلیِ برساختۀ مارکس نمودار میشود: ابزارهایی از قبیل تجرید بازار، بتوارگی کالا، کار مجرد، و غیره. آدورنو علاوه بر [نقد] تمام انگارههای موجود از جامعهشناسی سیاسی، دستبهکار ساختارشکنی نظریههای جامعهشناسی از طریق نقاط کور آنها و همزمان، ساختارشکنی جهان تجربی به مثابه جهان اجتماعیِ نمودهای ضروری میشود. وی با این کار قصد دارد مقولات بیحرکت را به حرکت وادارد، چراکه این مقولات دچار توهمِ بیواسطگیِ خود شدهاند، آن هم به این دلیل که واقعیت را بیمسئله و خود را مسلط بر واقعیت میپندارند. بنابراین آدورنو قصد دارد آنجا که واسطهای در کار نیست، پای واسطهها را به میان کشد، تا انحرافهای موجود در مفاهیم را نمودار کند و ناتوانیِ مفاهیم در تعریف روابط میان کلی و جزئی را نشان دهد؛ و بهویژه، سلطۀ کلیت جزءگرا بر امر جزئی (یا تکینه) را از طریق نمودار ساختن گذارهای ساده از یکی به دیگری پیش چشم ما قرار دهد. در جامعۀ سرمایهداری، نوعی جامعهگراییِ انتزاعی به جان سوژه افتاده که به یک سان در آگاهی و ناخودآگاهیِ آن رخنه کرده است. انسانها نهفقط در روابط بینفردی، بلکه در رابطۀ خود با روابط اجتماعیِ خارج از خود –یعنی روابط اجتماعی بین امور اجتماعی (روابط بین سرمایهها، کالاها، و پویاییِ حاکم بر ارزشگذاری)- نیز اجتماعی شدهاند؛ و در بین رابطههای رقابتی و سازوکارهای گریزپای سنجش و ارزشگذاری، دستوپا میزنند. درواقع، اجتماعیشدن از طریق جامعهگراییِ[1] تجریدی، تمام پیوندهای اجتماعی و اَشکال جامعهپذیری را در چنگ خود گرفته است.
آدورنو معتقد است این اجتماعیشدنِ خصمانه لاجرم به روابطی از نوع تقابل میان افراد و نبرد دائمی برای کسب جایگاه برتر در عرصۀ ارزشگذاری و روابط قدرت میانجامد. بنابراین خشونت (آشکارا یا با نقابی بر چهره) بر تمام روابط اجتماعی سایه میاندازد و با جهانی ساختاری و نمادین مواجه میشویم که در آن، دیگران تهدید به شمار میروند. گرایش به ستیزهجویی و ستیز با خود دائماً به ناخودآگاه خطور میکند، آگاهیِ افراد را در خود فرو میبرَد، و درک درست امور و روابط اجتماعی، و در نتیجه، درک درست اینکه چهچیز واقعاً مسئلۀ جامعه است را از آنان سلب میکند. اقتصادباوری نیز در سیاست رخنه کرده و آن را انتزاعی میکند، و هر لحظه بیم آن میرود که این سیاست انتزاعی در دام کشمکشهایی مرگبار و نامعقول فرو افتد. در نتیجه، کنش جمعی (تحت سلطۀ همهجانبۀ سازمانهای دیوانسالار) بهجای اغراض عادی به سمت حمله به اقلیتها و بخشهای ناتوان جامعه کشیده میشود. حتی بحثهای محدود دموکراتیک هم ناممکن میشود، سیاست به نبردی تا پای جان علیه یک دشمن اسطورهای تبدیل میشود، و از این رهگذر تیشه به ریشۀ خود میزند. باروهای شکنندۀ تمدن شکاف میخورد و برریت مدرن با تمام توان غیرمنتظرۀ خود از میان آن سرازیر میشود. همانگونه که آدورنو با یادآوریِ آوشویتز میگوید، فاجعه پیشتر روی داده و از آن پس، انسانها در نوعی بربریت بهنجار (یا روزمره) از جنس سبعیت و بیفرهنگی زندگی میکنند. آنها نمیدانند ورای این بهنجاریِ مشکوک، بربریتی بسیار بزرگتر در انتظار عنان گسیختن است، زیرا چندوچونهای آوشویتز را هنوز بهدرستی درنیافتهاند.
به این خاطر است که نزد آدورنو از خوشبینیِ ویژۀ مارکس–و بهویژه اطمینان او از دلالتهای مثبتِ موجود در مظاهر مقاومت در برابر سرمایهداری- اثری نمیبینیم. اساساً آدورنو تضاد میان سرمایه و کار را تضادی کور میداند؛ و به نظر او نبرد طبقاتی بهندرت راهی به سوی تحولات اجتماعی میگشاید. از اینجاست که آدورنو مسئلۀ نبرد علیه پیوندهای کورکنندۀ جامعۀ سرمایهداری یا ساختارهای حاکم بر کوری را طرح میکند؛ مسئلهای که مارکس طرح نکرده بود. همچنین به نظر او علاوه بر سلطۀ جزئینگرانۀ کلیت و تجریدهای واقعی، باید وجوهِ تقسیمِ فکریِ کار، صورتگراییِ کردارهای علمی و، آخر از همه اما نه کماهمیتتر از آنها، صنعت فرهنگ را نیز مورد بررسی قرار داد. آدورنو برای به هم پیوستن این موارد، بنمایهای قدیمی از افکار هورکهایمر را بهکار میبندد: دانشْ رابطهای اجتماعی است. به بیان دیگر، تولید دانشْ فعالیت سادهای برآمده از توانمندیهای فکریِ افراد نیست: بلکه به کلِ سازماندهیِ اجتماعیِ حاکم بر تبادلات فکری و فرآیندهای شناختی مربوط است. اندیشیدن همواره امری است اجتماعی که در پاسخ به الزامات اجتماعی، ابزارها و تکنیکهای شناختیِ اجتماعاً تولیدشده را بهکار میبندد. ولی صورتبندیهای علمیِ گوناگون، مسئلۀ تولید دانش را صرفاً به ساختهای منطقی فرو میکاهند، سازوکارهای اندیشه را از زمینۀ آنها منتزع میکنند، و بدین طریق، بر وجه اجتماعیِ اندیشه سرپوش میگذارند. در نتیجه، مسائل بسیار مهمی پس زده میشود: مسئلۀ زایش فرآیندهای شناختی؛ مسئلۀ ضرورتهای اجتماعیِ نهفته در پسِ ساختار موضوعات دانش؛ مسئلۀ تأثیرات اندیشه بر روابط اجتماعی؛ مسئلۀ تعیین فعالیتهای فکری (تقسیم فکریِ کار، جداسازی روشنفکر از غیرروشنفکر، و غیره). در نتیجه، درست بهاندازۀ تولید دانش، تولید جهل وجود دارد. از نظر آدورنو، این نکته بیشک علت واکنشهای دوگانۀ بسیاری از مردم در برابر علم را روشن میکند. از سویی، علمْ امنیت میآورَد، زیرا پیشرفت فناوری را به همراه دارد که میتواند مورد سرمایهگذاریِ لیبیدویی واقع شود. از سوی دیگر، به دلیل سرشت خطرناک کاربرد آن در زمینۀ سرمایهداری،منبع اضطراب است؛ و این به نوبۀ خود برآمده از یکی از ویژگیهای اساسی و نیندیشیدۀ آن است: پیرَویِ آن از پویاییِ حاکم بر فرآیندهای ارزشگذاری.
برخلاف مدعای بسیاری، آدورنو هرگز نتیجه نمیگیرد که راه برونرفتی وجود ندارد و صرفاً باید به انتظار روزهای بهتر نشست. بهعکس، او به فوریت و اضطرار کارِ نظری و ضرورتِ مداخلۀ ریشهای در فرآیندهای شناخت و برملا کردن کردارهای سراپا خودسر و یکسویۀ آن باور دارد. این فوریت آنجا بیشتر به چشم میآید که اهمیت تولید دانش در تولید اجتماعی و وجود جامعه فزونی میگیرد و در پی آن، توسعۀ حوزۀ نظری-عملی و همچنین تکنولوژیک، مقام شامخی مییابد. ولی باید توجه داشت که صرفاً روگردانی از واسطهگذاری در اندیشه، کاری از پیش نمیبرَد. درواقع، هرجا شیوههای اندیشه و درکِ جامعه صلب و متبلور میشود، مداخله لازم است. نقد باید همزمان درونی و بیرونی شود. از سویی باید درونماندگار باشد –یعنی از بیرون وارد نشده باشد- و قصد فروپاشیِ هرچه را دارد، نخست آن را بهتمامی در بر گیرد، تا بتواند تمام بنبستها و کاستیهای هرچیزی که خود را سخت و استوار میداند، برملا کند. همزمان از سوی دیگر باید استعلایی باشد، و سرشت ناموجهِ وضع موجود و بازتولیدِ آن را نمودار کند. آغازگاهِ چنین کاری بهناچار ذهنی است. به بیان دقیقتر، مستلزم وجود ذهنیتهایی است که بر روی خود کار کنند، تا از چنگ دستگاههای فلجکنندۀ شناختی بگریزند، یوغ اندیشۀ ازپیشآماده و مبتذل را از گردن وا کنند، و رابطهای از بیرون با آن برقرار کنند. بااینحال، این فاصلهگیری لزوماً باید توسعۀ ساختارهای نظریِ مشاهده و بررسی و جزئیاتپردازی را در پی داشته باشد؛ یعنی کارهایی که عملاً در تقابل با اندیشۀ باواسطه قرار دارند. این کار به نوبۀ خود مستلزم هم-کاری[2] جمعی و کار مشترک علاوه بر تأملاتِ فردی است. نظریۀ انتقادی باید علیه تجزیۀ اندیشه به رشتهها و حوزههای ازهمگسسته مبارزه کند.
تفکر فلسفیْ جایگاهی مرکزی در دیدگاه آدورنو دارد و او در برابر تمام کسانی که سعی دارند نوعی تحلیلِ زبانی را جانشین آن کنند یا به طریقی خود را از مسائل آن خلاص کنند، از آن دفاع میکند. هرچند، او نیز مانند مارکس بر این باور است که تفکر فلسفی نمیتواند خودبسنده باشد و بر تمام انواع دانش حکمرانی کند. فلسفه هرگاه جایگاه حکمت خالده یا حکمت برین را برای خود فرض کند، در حقیقت به بازتولید تقسیمِ فکریِ کار و در پی آن، به کلیتِ بازتولیدِ اجتماعی دامن زده است. در مقابل، این تفکر در مقام یک نظریه، با کنشهای نظریِ دیگر نیز رودررو میشود تا آنها را انتقادی و خود را مسئلهمند کند. بهویژه، باید با علوم اجتماعی رودررو شود که تماماً در دام اثباتگرایی افتادهاند، ولی در عین حال، غنایی تجربی در خود دارند که فیلسوفان مغرورانه از آن غافل ماندهاند. قلمروِ جامعهشناسی، جهانی است تجربی که مسئلهمند نشده است –یعنی جهانی است متشکل از دادههایی که چندوچون در آن را روا نمیدانند. بااینوجود، مجموعهای نابهنجار و دلبخواهی و صرفاً برساختۀ ذهنیت پژوهشگران نیست. جامعهشناسی میان کلگرایی و فردگرایی (در روش)، عینیتگرایی و ذهنیتگرایی، ساختارگرایی و برساختگرایی در نوسان است، و بدینسان دشواریِ ارائۀ تعریف دربارۀ روابط اجتماعی و شیوههای گنجانیدن افراد در این روابط را نشان میدهد. جامعهشناسی نمیتواند توازن میان امر کلی و امر جزئی، امر ایستا و امر پویا، امر روانشناسانه و امر جامعهشناسانه را بر هم زند. [بااینحال،] میتواند بیتوازنیها و ناپیوستگیهایی که به جامعه شکل میدهد و استیلای فرآیندهای هدایتنشدهای که کنشهای افراد و گروههای جامعه را گمراه میکند را در قالب نشانههای بیماریای شناسایی کند که حوزههای دیگر آن را تشخیص ندادهاند.
نکتهای است بسیار قابل ملاحظه و پیامد آن این است که نمیتوان وحدتی میان نظریه و عمل برقرار کرد. ازآنجاکه هر عملی بهسرعت گرفتار چفتوبست انقیاد میشود، بهراحتی در دسترس نظریه قرار نمیگیرد، و نظریه نمیتواند دستمایۀ کار خود را مستقیماً در عمل جستجو کند. برای نظریهپردازیِ آگاهانه باید با عمل در کشاکش مدام بود، و در عین حال با نخوت و غرور از آن روگردان نشد. درواقع برای برهم زدن و برآشوبیدنِ عمل، باید وارد منطق کور آن شد و کورمال به کاوش پرداخت. هدف اصلیِ نظریه نباید در دست گرفتن سکان عمل باشد. نظریه بیش از هر چیز باید مردم را برانگیزد و آنها را از جذبۀ وهمانگیز کالاها آزاد کند – یعنی از جذبۀ رزقوبرقهای بازار که بر فرآیندهای تسلیم و انقیاد از طریق ارزشگذاری سرپوش میگذارد. نظریۀ انتقادی نباید نظریهای دربارۀ عمل یا اعمال –و صرفاً ضمیمه یا گسترش بازتابیِ آن- باشد. بلکه باید در مواجهه با جهان تجربه و میدان عمل، به تأملی ثانویه بدل شود – یعنی خود به عملی بدل شود که بناست در معرض نقد واقع شود، یعنی به عملِ نظریِ پژوهش بدل شود و ابزارهای اندیشه را بهکار بندد. ولی علاوه بر آن باید در طلب تغییر باشد، باید به نمایندگی از روابط اجتماعی گوناگون، در امور مداخله کند. با چنین رویکردی، نظریۀ انتقادی نمیتواند به ساخت عملیِ نهادها و گروههای فکری بیاعتنا باشد. نظریۀ انتقادی، نه نقدی یکهوتنها، بلکه رودرروییِ مدام با دیگر کنشهای نظری است.
بر اساس چنین ملاحظاتی بود که مؤسسۀ پژوهشهای اجتماعی دوباره به فرانکفورت بازگشت. هورکهایمر و آدورنو نه در پی تدوین مجموعۀ آثاری به سبک دانشگاهی بودند، و نه میخواستند در دانشگاه جا خوش کنند. بهویژه آدورنو بسیار مشتاق آزمودن تکنیکهای پژوهش در باب «شخصیت اقتدارگرا» در یک میدان جدید، یعنی در آلمان پس از هیتلر بود. تکنیکهایی که پیشتر در آمریکا پرداخته و پالوده بود. هدف اصلیِ مؤسسه، ارزیابی تأثیرات نازیسم و سقوط آن بر مردم آلمان غربی و همزمان برآوردِ آیندهای برای دموکراسی بود. البته آنها در بدو امر چندان نسبت به نتایج احتمالیِ کار، خوشبین نبودند. از نظر آنها جامعه در فروبستگی کامل بهسر میبُرد و رونق صنعت فرهنگ، آن را مهر و موم کرده بود. همزمان رقابت سرمایهداران و بالا گرفتن مداخلۀ دولت در جامعه نیز باعث زوال آن شده بود. هورکهایمر در این باره، از جهانی نظارتیشده سخن میگوید که در آن، آزادی عمل (که دستکم در برخی قشرهای جامعۀ سرمایهداریِ اولیه دیده میشد) رو به نابودی است. وی نتیجه میگیرد که عرصۀ تدبیر دائماً در حال تنگتر شدن است و در چنین وضعی باید دستبهعصا رفتار کرد.
البته واقعیت امر (دستکم تا حدودی) خلاف بدبینیِ هورکهایمر از آب درآمد. مؤسسه از همان آغاز کار، موفقیتهای چشمگیر و البته دشمنیهای آشکار در پی داشت. پژوهشهای اجتماعیِ مؤسسه همزمان بسیار متکی به تجربه و مبتنی بر آرای نظری بود و برخلاف کسانی که قصد داشتند پردۀ فراموشی بر گذشته بکشند، به بازآزماییِ نقادانۀ این گذشته پرداخت. مجموع این کارها تکانی جدی به حرفۀ جامعهشناسی داد که جایگاه استوار و متکی به خود نداشت. جامعهشناسی به سبک مؤسسه سراپا غیرسنتی بود و بسیاری از شیوههای معمول را بر هم زد – شیوههای معمول علوم انسانی[3] و نیز تجربهگراییِ استوار بر روشهای کهنه. آنگونه که شاهدان عینی میگویند، کارهای مؤسسه طوفانی از جنگ داخلی در میان علوم اجتماعی به پا کرد. حتی اگر احتمال دهیم که این گزارشها دستخوش اغراق باشد، ولی باید پذیرفت که نفوذ مؤسسه در دهههای 1950 و 1960 رو به فزونی و مایۀ عذاب مخالفان آن بود. پژوهشهای مؤسسه بسیار گوناگون و خلاقانه بود و جامعهشناسیای که در دانشگاه فرانکفورت تدریس میکردند موفقیتهای روزافزونی بهدست آورد.
مداخلهجوییهایی هورکهایمر و بهویژه آدورنو در انجمن جامعهشناسی آلمان سروصدای بسیاری بهپا کرد. آنها را نوعی جریان غیرقابل دستهبندی میدانستند که آشکارا نشانِ اندیشههای متنوعِ کلاسیکهای آلمانی را در خود دارد، و در عین حال سعی دارد با گشودن عرصههای تازهای از کار نظری، بهشدت مرزبندی خود با این اندیشهها را روشن کند.
امکان نداشت مارکس در این کشمکشها و این جنگ داخلی حضور نداشته باشد. و در حقیقت حضور پررنگی هم داشت –البته بیش از آنکه نظریههایی ایجابی در اختیار آنها بگذارد، برآشوبندۀ میدانِ نظریه بود. مارکس بهرغم خطاهایش –مثلاً نفوذ مؤلفههای اثباتگرایانه یا علمزدگی در نقد اقتصاد سیاسی- مهمترین سلاحها را برای رخنه در نمودهای بیواسطه و بداهت کاذب جامعۀ سرمایهداری در اختیار آنها میگذاشت؛ بهویژه به یاری دیدگاههایش دربارۀ کالا در مقام رابطهای اجتماعی، تجرید مبادله (سلطۀ آن بهواسطۀ ارزش و ارزشگذاری)، و تبدیل شدنِ مهمترین شئون فعالیتهای بشر به کار مجرد. اهمیت این دیدگاهها بهویژه زمانی برای آدورنو فزونی گرفت که بهتدریج دیدگاههای هورکهایمر در کتاب «دولت اقتدارگرا» (1941) را کنار گذاشت. از نظر آدورنو، تمامیت کاذبی که در جامعۀ سرمایهداری ظهور مییابد، نه ایستاست و نه تکبعدی. [بلکه] با پویاییِ غیرقابل پیشبینی و بیقاعدهای در میآمیزد که روابط اجتماعی و موقعیتهای فردی را ساختارزدایی و دگرسان میکند.
آدورنو رابطۀ خود با مارکس را در سمیناری به سال 1962 بهروشنی بیان میکند: او مارکس را نخستین نظریهپرداز بزرگ نظریۀ انتقادی میداند و بر اهمیت جایگاه نظریۀ فتیشیسم در فهم مسئلۀ ارزشگذاری به عنوان مفهومپردازیِ تجریدیِ روابط اجتماعی تأکید میکند. او در این سمینار برخی از تردیدهای موجود در اندیشۀ مارکس، بهویژه در رابطه با هگل، را به میان میکشد، ولی معتقد است مارکس به مسئلۀ سوژۀ انقلابی و آگاهی طبقاتی (که از شاخصههای مارکسیسم غربی است) نپرداخته است. و در پایان اشاره میکند که مارکس مسائل بسیاری را حلنشده رها کرده و کسانی که خود را پیروان او خواندهاند، درصدد حل آنها برنیامدهاند. و بدین سان سربسته میپذیرد که وظیفۀ نظریۀ انتقادی معاصر است که با پرداختن به این مسائلِ حلنشده، کار مارکس را به شیوهای متفاوت پی بگیرد. ولی هیچیک از اینها از بیرون ممکن نیست. نقدی درونی لازم است –نقدی که کار را از دشواریها و بنبستهای نظریۀ مارکس آغاز کند، و در عین حال سعی کند آنها را بهتر از مارکس دریابد. به عنوان مثال، مسئلۀ ازخودبیگانگی را نباید صرفاً در سطح پدیدارها بررسی کرد: بلکه باید پیامدهای کالاییشدنِ روابط اجتماعی و بینفردی، و کالاییشدنِ عینیتها را نیز به شکل عمیقتری کاوید. چراکه چپگرایی با محوریتِ هگل، یا انسانگرایی با محوریتِ اخلاق کفایت نمیکند. مسائل مرتبط با قدرت را نیز نباید از بازتولید وجودیِ آنها، از آنچه از رهگذر بدنها روی میدهد، از روابط روزمره، و از رابطۀ آنها با اشیاء و زمان و فضا منتزع کرد. مفهومپردازیِ تجریدیِ روابط اجتماعی نهفقط به شکل فرآیندهای شناختیای درآمده که از چنگ انسان میگریزد، بلکه به شکل پایدار در فرآیند تجرید حیات جسمانی و امور مادی رخنه کرده و آنها را در قید و بند روابط قدرت-کار به خدمت گرفته است.
بنابراین آثار مارکس را نباید به مفهومپردازیِ خامی از نقد اقتصاد سیاسی فرو کاست. باید این آثار را گسترش داد، از مرزبندیِ حوزهها و بخشبندیها و موانعِ شناختی فراتر برد، و از این طریق، بر خودکامگیِ تجریدهای واقعی فائق آمد. بااینحال، نظریۀ انتقادی نمیتواند برای دستیابی به این هدف مستقیماً (یعنی به شکل انتزاعی) به تمامیتِ منفی بیندیشد. بلکه باید درخششهای جزئی را تکثیر کند، در حوزههای گوناگون مستقر شود، و مرزبندیها را از کار بیندازد. به بیان خودِ آدورنو، برای نشان دادن حقیقت باید منظومههایی از اندیشه تشکیل داد، رهیافتهای فکریِ متفاوت را گرد هم آورد و سازماندهی کرد، و واسطههایی ایجاد کرد که به تمامیتِ انتزاعی رهنمون شود. ازاینرو، متفکر انتقادیِ واقعی اگرچه نباید مدعای همهچیزدانی باشد، ولی نباید به یک روشنفکر تخصصی (به قول فوکو) تبدیل شود: باید حوزههای بسیاری را بکاود تا بتواند راههایی نو کشف کند. مثلاً نوشتههای آدورنو در نقد ادبی، از سر هنردوستی و علاقه به زیبایی نیست، بلکه کار دشوار، ظریف و حرفهایِ کسی است که میخواهد با دقت تمام، ناممکن بودنِ انسان در جهانی غیرانسانی را مشخص کند (بهعنوان نمونه در تفسیری که بر آخر بازی بکت نوشته است). همین روحیه بر نوشتههای او دربارۀ موسیقی نیز حاکم است. اگرچه سبک دشوار و فنیِ این نوشتهها گاه خواننده را زده میکند، ولی نباید این را نشانۀ نوعی نخبهگراییِ آوانگارد دانست. در حقیقت، نوشتههای آدورنو دربارۀ موسیقی، کاوش برای کشف امکاناتی است که هنر با بهرهگیری از آنها میتواند در برابر آوانگاردهایی که میخواهند امکانات هنر را تا ته مصرف کنند، مقاومت کند، و حتی با بهرهگیری از فرومایهترین فرمها، مرزبندیِ ژانرها را در نوردد و راهی برای واکنش در مقابل کالاییشدن بیابد. فرسودن فرمها و مبتلا کردنِ آنها به فرمهای برگرفته از ژانرهای دیگر، ابزارهای تازهای در اختیار میگذارد که با آنها میتوان راه را برای زندگی در جامعهای متفاوت هموار کرد؛ ابزارهایی تازه و غیرمنتظره برای فرارفتن از اهداف خشکِ سازندگان آثار هنری.
آثار آدورنو در ظاهر پراکنده و گوناگون، ولی اساساً منسجم و مکمل همدیگرند. بیتردید بسیاری از کسانی که به هر طریق با او وارد ارتباط شدند، کاملاً به اهمیت آثار او واقف نبودند. ولی بسیاری از آنها دستکم بهطور جزئی دریافتند که با یک پروژۀ فکریِ انقلابی و تماماً نامتعارف سروکار دارند. این پروژۀ نظریِ بیسابقه لاجرم تأثیرات مبهمی داشت. ازجمله کژفهمیها، تفاسیر گاه شتابزده، و برخی شوروشوقهای ناآگاهانه. بااینهمه، عرصهای هرچند محدود ولی دقیق و کامل فراهم شد؛ فعالیتهای فکریای به حرکت درآمد که پیامدهای سیاسی در پی داشت. این پیامدها بهویژه در فضای دانشجویی هویدا بود، و از آن میان، اقلیتی تأثیرگذار همسو با نظریۀ انتقادی سر برآورد که در قالب انجمن دانشجویان سوسیالیست (SDS) سازماندهی یافت. خود آدورنو بهخوبی از این تأثیر اطلاع داشت و نیز میدانست باعث درک و دریافت تازهای از آثار مارکس شده است –درکی کاملاً بافاصله از ارتدکسهای قبلی (کمونیستها و سوسیالدموکراتها). نشریات SDS نقش مهمی در تبلیغ نگرش انتقادی نسبت به آثار مارکس داشت، چراکه این آثار را ناتمام و دارای ابهاماتی میدانست و بررسیهای جدیدی در این خصوص ارائه میکرد. بهعلاوه، SDS فرانکفورت تحت تأثیر (مستقیم و غیرمستقیم) آدورنو، به مقابله با عملگراییِ گروههای دیگرِ SDS پرداخت که بعضاً زیر نفوذ کمونیستهای ارتدکس بودند؛ و در همان حال، فعالیتهایی آموزشی در اتحادیههای کارگری و پویشهایی بر ضد تسلیحات اتمی و حضور نازیهای سابق در دستگاههای دولتی و بهراه انداخت.
سران این SDS در آغاز اهداف محدودی در سر داشتند[i]: تقویت دموکراسی و مقابله با اقتدارگراییِ برخی اقشار جامعه. ولی در پی موفقیتهای سازمان، این اهداف شتاب گرفت. بسیاری معتقدند SDS رفتهرفته به مظهر ضدیت رادیکال با نیروهای جمهوری فدرال بدل شد. جریانهای مخالف گوناگون گرد آن شکل گرفت که هریک نگرش و راهبرد خود را داشت. بهعلاوه، با جنبش رادیکال دانشجویان (در پی رونق فراگیر وضعیت دانشگاهها در آلمان) مستقیماً سرشاخ شد. درواقع، افزایش ناگهانیِ تعداد اعضا سازمان را دچار بیثباتی کرد، و کار به رودرروییهای فرسایشی با قدرت حاکم در خصوص فعالیتهای ضدامپریالیستی (مداخلۀ آمریکا در ویتنام) و واکنش به شیوۀ ادارۀ دانشگاهها کشید. جریان ضداقتدارگرای اطرافیان رودی دوچکه[4] که طرفدار عمل مستقیم (غیرقانونی، غیرتروریستی) بود، اهمیتی بیشتری یافت و ساختار و جهتگیریهای رهبریِ سازمان را بر هم زد. اختلافنظرها بر سر تحلیل وضعیت، قابل چشمپوشی نبود. هانس-یورگن کرال، یکی از دانشجویان آدورنو و در عین حال نزدیک به جریان ضداقتدارگرا، معتقد بود که سران حاکم در حال تشکیل یک جبهۀ ارتجاعیِ سرسختترند که بهزودی تهدیدی برای دموکراسی خواهد بود. بنابراین جنبش دانشجویی باید برای مقابله با دشمن مرتجع از هیچ عملی فروگذار نکند و جایگزینی برای سوسیال-دموکراسیِ ناکارآمد و حتی همدست [قدرت حاکم] بیابد.[5]
رفتار آدورنو با جنبش دانشجویی طی این دوره را غالباً خصمانه دانستهاند.[ii] آیا او دانشجویانی که مؤسسه را کرده بودند، به دست پلیس بیرون نینداخت؟ درواقع باید گفت واکنشهای او در این مورد دوگانه و همزمان موافق با جنبش دانشجویی و منتقد آن بود. مطالبۀ دموکراسی، امتناع از پرده انداختن بر سوابق نازیسم، و به لرزه درآوردن عرفها و دوروییِ اخلاق حاکم، ازجمله ویژگیهای جنبش بود که آدورنو بسیار میپسندید. ولی از دیگر سو، بههیچوجه خوشبین نبود که این جنبش بتواند بر اسطورهپردازی از خشونت، وسوسۀ تغییر جهان فارغ از تفسیر واقعی آن، دستکم گرفتن موانع پیش رو، بت ساختن از ذهنیت به قیمت فدای عینیت، بینظمیِ کودکانه، و بیصبریاش چیره شود. آدورنو با خطرات عملگرایی آشنا بود –عملگرایی در معنای عملِ غیرنظری و غافل از آسیبشناسی عمل در جامعۀ معاصر. به نظر آدورنو، بخشی از جنبش دانشجویی، طعمۀ توهمات جمعی شده بود. از نامههای او به هربرت مارکوزه در این خصوص پیداست که بههیچوجه حاضر نبوده بر اقدامات دانشجویانی که با رویکرد آنها همسو نبود، صحه بگذارد.[iii] البته دغدغۀ آسایش شخصی هم در این فاصلهگیریها بیتأثیر نبود. ولی بیانصافی است اگر دلایل اصلی را نادیده بگیریم.
بااینهمه، این میانهروی نهفقط تقصیر آدورنو بلکه نشاندهندۀ پارادوکسی در منش اوست. درست هنگامی که همگان نظریۀ انتقادی را به عنوان جنبشی ستایش میکردند که حتی در اقلیت نیز جنبشی است تودهای با شاخصههای اصیل، این نظریه کاری جز خزیدن به پستوها نکرد. خلاصه آنکه، سعی نکرد عواقب کنشهای نظریِ خود در دانشگاه و فضای روشنفکری را در قالب نظریه درآورَد – آن هم در جامعهای که تولید دانش اهمیتی روزافزون مییافت. آدورنو از کنشهای جمعیِ دانشجویان انتقاد میکرد، ولی زحمت آن را به خود نداد که رفتار آنها را قاطعانه نفی کند و راهی که باید رفت را به آنها نشان دهد. اگر کنشهای جمعیِ دانشجویان یکسویه بود، لازم بود به آنها نشان دهد تحت چه شرایطی میتوانند چندسویه یا چندبعدی باشند – یعنی نهفقط به سوی اهداف متعدد حرکت کنند، بلکه با بهکار بستن روابط و منطق جدید اجتماعی، جای گروهها و افراد متعدد در هر عمل را معین کنند و از جایگاه فعلی خود فراتر روند. اگرچه فعالیتهای دانشجویان چه در استراتژی و چه در تاکتیک، دچار کاستیهای سیاسیِ بسیار بود، ولی لازم بود کسی به آنها نشان دهد که راه برای جهتگیریهای گوناگون گشوده است. ولی در تفکرات آدورنو عملاً خبری از سیاست نیست. نقد او از نازیسم و متونی که به بررسی ضعفهای دموکراسی اختصاص داده، بهوضوح سیاسی است؛ ولی اینها همه با تشکیل نظریهای مترقی دربارۀ سیاست در عملِ جمعی و عملِ جمعی در سیاست، فاصلۀ بسیار دارد. آدورنو به پیروی از مارکس، درک راسخی در خصوص وابستگی سیاست به اقتصاد و اقتصادباوری داشت، ولی این درک تحت لوای جامعهشناسیِ سلطه و تا حدود بسیاری برگرفته از وبر بود.
بدین طریق، آدورنو مسئلۀ بسیار مهم مفصلبندیِ سیاست را به کمک سازماندهی و گردشِ قدرت در جامعه و روابط اجتماعی حلوفصل نمیکند. [از نظر او] سیاست را نمیتوان به مبادله میان دولت و گروههای اجتماعی، یا به مدیریت دیوانسالارانۀ روابط سلطه و شهروندی فروکاست. بلکه سیاست با چیزی سروکار دارد که فوکو آن را خرده-فیزیکِ قدرت مینامد –یعنی سازوکارهای تنبیه و مراقبت، و مقاومتی که در پی آنها برانگیخته میشود. این بنمایۀ مقاومت (و شکلهای متعدد آن) اهمیت بسیاری دارد؛ بهویژه برای درک اینکه چگونه میتوان قفل سیاست را گشود، و مردم چگونه میتوانند به ماهیت اعمال دولت و نقابهای مغرضانۀ افراد و گروههای اجتماعی در منازعات سیاسی پی ببرند. مقاومت در برابر بهرهکشی و ستم، عرصههای متعددی را در بر میگیرد –روابط شناختی، روابط میان مؤسسات، روابط میان جنسها، روابط بیانی. شکلهای مقاومت، به شرط آنکه در قالب منظومههای چندصدایی به هم گره بخورند، میتوانند ابزاری باشند برای نقب زدن به کنشهای فردی و جمعی، غلبه بر احساس ناتوانی در مواجهه با سازماندهیِ غولآسای سرمایه، و مطالبۀ حیاتی متفاوت با وضع موجود. سیاست دیگر نباید دفاع از منافع باشد (در غیر این صورت، صرفاً در خدمت منافع غالب سرمایه خواهد بود) و باید پرده از روابط انتزاعی جامعه بر دارد و در بازسازی آنها بکوشد.
بااینحال، احیای سیاست و کنش جمعی با همان قدم نخست حاصل نمیشود. بلکه مستلزم بازآزماییِ پیشینۀ جنبش کارگری و برآورد عملکرد این جنبش در گذشته است. برآوردی به قصد نکوهش خطاها و لغزشها، و نیز تحلیل رویههایی که منجر به فاجعه و گسترش بازتولید سرمایه شد. در وهلۀ نخست باید به نقد از خودِ این واقعیت پرداخت که جنبش کارگری، در عین آنکه اکثریت فراگیر را در اختیار دارد، نتوانسته سیاستهای تنگنظرانه و تحت استیلای جامعۀ سرمایهداری را کنار بگذارد. شک نیست جنبش کارگری در پیشینۀ خود، منازعات گسترده و نقاط عطف انقلابی بسیاری دارد. ولی بیان سیاسیِ این منازعات و انقلابها غالباً در قیدوبند شکلهای سازمانیِ پدرسالارانه و قیممأبانه مانده است. همواره تودهها را به شکلی نیمهمنفعلانه و با جهتگیریها و در قالب دستگاههایی مستقل از خود آنها به صف کردهاند. احزاب و اتحادیهها همواره در میان درزها و رخنههای دنیای نهادزدۀ سیاست خانه کردهاند و رنگولعاب عملکردها و شکستهای آن را به خود گرفتهاند: نظامهای سلسلهمراتبی، بدهبستانهای نمادین، و تبدیل کردن کنش جمعی به آیین. وانگهی، فرآیند رهاییبخشیِ اجتماعی هم غالباً به صحنهای برای نمایش یک روایت اسطورهوار تبدیل شده است –یعنی نتوانستهاند چارچوب شناختیِ جدیدی برای آن بتراشتند و از این طریق، همبستگیِ اجتماعیِ تازهای رقم بزنند. البته نوآوریهای سیاسیِ جنبش کارگری کماهمیت نبوده است. ولی در حدی نبوده که بتواند سیاست را چنان متفاوت بهکار بندد که به آن شکل تازهای بدهد.
آدورنو چنان در بند مقولۀ فراگیر سلطه بود که هرگز وارد پیچیدگیهای اینگونه مسائل نشد. در تحلیل و توصیف شوروی هم بهسادگی به مفهوم سیال و مبهمِ توتالیتاریسم دلخوش مانده بود. آدورنو فرآیندهای اجتماعی، شناختی و نمادینی که به این سوسیالیسمِ مثلاً «واقعی» منجر شد و بخش عظیمی از جنبش کارگری را به تسلیم در برابر جریانهای مهمِ ضدرهاییبخشی واداشت، تحلیل نکرده بود، و به همین دلیل وجه عمدهای از واقعیتهای سیاسی و اجتماعی در دیدگاه او غایب است. ازینجا میتوان دلیل سکوت آدورنو دربارۀ آینده را فهمید: دموکراسیِ شکنندۀ غرب، ظهور دوبارۀ نازیسم، و تهدید توتالیتاریسمِ کمونیستی، افق آینده را پیش چشمان او تیرهوتار کرده بود. او به آنچه در لایههای زیرین دستگاه عظیم شوروی میگذشت، پی نبرد، و به همین خاطر، نشانهها و ضدنشانههایی که میتوانست با تحلیلی گسترده بهدست آورَد –و بهوسیلۀ آنها درک تازهای از سیاست حاصل کند- از چشم او دور ماند. اساساً از نظر او، گرایشها به سمت استانداردسازیِ جهان و مبهمسازیِ تدریجیِ روابط اجتماعی بیش از حدی بود [که بتوان چارهای بر آن اندیشید]. همین حالا نیز تردیدها و ابهامات در تحلیل سرمایهداری بهخوبی نمایان است. آدورنو بهخوبی میدانست ریشۀ ستم و استثمار را باید در جای دیگری جست. ولی پرسش او این بود که آیا سیر فاجعهبار تاریخ (به بیان بنیامین) در حقیقت تلفیقی از گسستهای بزرگ است؟ گاه اینگونه به نظر میرسد که آدورنو سرمایهداری را گسستی بنیادی از گذشتههای متعدد میداند که بخشی از این گذشتهها را گزینش و به صورت ترکیبهای بیوقفه و بیپایانی با زمان حالْ و زمانمندیِ ناپایدارِ سرمایه همسانسازی و از نو سازماندهی کرده است. این جذبِ گذشته [در حال]، بازسازیِ [مفهومیِ] سرمایهداری را دشوار میکند. به همین دلیل، لاجرم باید آن را در ردپاها جست، و این کار نه یکپارچهنگریهای جامعِ تاریخی و نگاهی جهانشمول به تاریخ، بلکه کوششی دیرینهشناسانه میطلبد. اظهارنظرهای انتقادی [آدورنو] در خصوص فلسفۀ تاریخ را باید اینگونه تفسیر کرد. ولی او در جاهای دیگر، این گسست را انکار میکند و سلطه (سلطه بر طبیعت و انسان) را دارای پیوستار میداند.
این نوسانها و ابهامات بهوضوح در سطح نظریه، موانعی جدیدی در برابر هرگونه نفی قاطع روابط سرمایهداری پیش میآورَد. نظریۀ انتقادی به سبک آدورنو، چفتوبست کافی با نقد اقتصاد سیاسی ندارد؛ و در نظریۀ او، تجرید در جریان مبادله [Tauschabstraktion] به قدر کافی همبستۀ حرکتهای کار مجرد و سرمایههای گوناگون (یعنی دگردیسیهای ارزش-فرم) نیست. نتیجه آنکه، این نظریه نمیتواند توضیح کاملی دربارۀ حالات وجودی و کارکردیِ این جهانِ وارونه ارائه کند؛ جهانی که دائماً در برابر بتهایی به خاک میافتد، که به دستِ تجریدهای واقعی تراشیده شدهاند. آدورنو از جهات بسیاری از مارکس پیشتر رفت و به اقتصادباوریِ باقیمانده در نقد مارکس از اقتصادباوری پی برد. ولی نتوانست از بنبستهای متعدد بگریزد. از مارکس فراتر رفت، ولی همزمان کاستیهایی در قیاس با بنیانگذار نقد اقتصاد سیاسی داشت. این پارادوکسی است که تأمل بیشتری میطلبد تا از این طریق قدرت نظریۀ انتقادی را به آن بازگردانیم.
[1] sociality
[2] co-operation
[3] Geisteswissenchaften
[4] Rudi Dutschke
[5] برای روایتی از این رویدادها بهویژه نگاهی بیندازید به فصل دوم کتاب مبارزه علیه وضع موجود نوشتۀ زابینه فون دیرکه، ترجمۀ محمد قائد، انتشارات طرح نو. (م.)
[i] Backhaus, Hans-Georg 1997 [1968], Dialektik der Wertform. Untersuchungen zur Marxschen Ökonomiekritik, Freiburg: Ça ira; pp. 501-513.
[ii] Demirovic, Alex 1999, Der non-konformistische Intellektuelle, Frankfurt am Main: Suhrkamp.
[iii] Horkheimer, Max 1996, Gesammelte Schriften. Briefwechsel, Volume 18, Frankfurt am Main: Suhrkamp.