هگل در فرانسه
1395-10-14

هگل در فرانسه (1)

آلن بدیو

شروین طاهری

سرزندگی و حیات اندیشه هگل در فرانسه ، جدا از اینکه درواقع پدیداری اخیر است ، در ادامه مسیری منفرد و خاص ، امروز هم در ارتباط با مارکسیسم و هم در کنار گذاری مجددش از هسته عقلانی دیالکتیک ، تیره‌وتار شده است .

در نگاه ما ، این سمینار الکساندر کوژو در دهه 1930 بود که وادارمان کرد به ملاحظات مهم غیر آکادمیک از ارجاعات هگلی به دغدغه‌های ایدئولوژیک زمانه بازگردیم و از نو آن‌ها را موردتوجه قرار دهیم . از این زمان به بعد ، چهره هگل چیزی را ترسیم می‌کرد که ما را برای بیش از سی سال رها ساخت – و حتی پس‌ازآن ، بازی ازآنجاکه شروع‌شده بود بسیار دورتر رفت .

هگل کوژو ، به شکل اختصاصی هگل پدیدارشناسی روح است ، تنظیم‌شده در ایدئالیسم جداشدگی از خودآگاهی ، اسیر در استعاره صعود که از بی‌واسطگی یقین حسی به شناخت مطلق می‌رسید ، به همراه دیالکتیک ارباب و بنده که مرکزش را تشکیل می‌داد . صورت‌گرایی مقابله با دیگری فضیلت شاعرانه ایستادن در زیر نشان خطر و مرگ را دربر داشت : این هگل شنوندگانی را پیدا می‌کرد که با انقلاب گری رمانتیک مارلو همراه بودند ، و حتی بیشتر از آن ، کسانی را در میان سورئالیسم به خود جلب می‌کرد . باتای و برتون جایگاهشان را تماماً مدیون کوژو بودند .

با حمایت محکمی که همراه با ترجمه‌ها و مقالات ژان هیپولیت بود ، این چهره یک‌جانبه ، پس از جنگ در شخص سارتر ترقی عظیمی به دست آورد . آموزه بدبینانه در- برابر- دیگری ( دیگری دوزخ است ) خوراک خودش را اینجا یافت . در طرف روانشناسی خود لاکان با حمایت‌های بعدی دوستان سورئالیستش ، در اولین نوشتارش راهی برای توسعه آموزه تخیلش یافت : خودشیفتگی و پرخاشگری دقیقاً با ارباب و بنده متقارن هستند .

به‌طور خلاصه : سورئالیست‌ها و اگزیستانسیالیست‌ها در هگل وسیله‌ای برای جعل  جراحت ایدئالیسم رمانتیک یافتند که جایگاه مؤثر سوژه را در قلب تجربه جهان بازمی‌گرداند ، و می‌توانست دردش را به‌عنوان معیاری برعلیه پیش‌زمینه وحشتناک تاریخی بلواهایی که هرکجا تحت تأثیر انقلاب بلشویکی برانگیخته می‌شد  قرار دهد . در خصوص صورت‌های آگاهی برآمده از اکتبر 1917 ، بحران‌ها ، فاشیسم و دو جنگ جهانی که همچون توفانی زیروزبر کننده بود ، هگل جوان – کسی که وزنه تعادل 1789 و جنگ‌های ناپلئون را ترسیم کرد – مانند ترمزی قوی در برابر گردوخاک پوزیتیویسم آکادمی ملی ، یکنواختی بدشگون پسا – کانتیسم فرانسوی ، انسان‌گرایی سکولار متفکران احزاب رادیکال عمل کرد .

هگل در فرانسه جلوتر از همه و اول‌بار برعلیه ایدئالیسم علم‌گرا ، شورش ایدئالیسم تراژدی گرا را راه انداخت . در این معنا ، ظهور ناگهانی‌اش شاهدین را از راهی پوشیده به زمانه کشید و ، در ژرف‌ترین ژرفای ایدآلهای سوبژکتیو ، چهره دوگانه نویسنده لعن شده و انقلابی متخصص بین‌الملل سوم را – خشن‌ترین و مرموزترین انسان‌های تمام جهان – با دکترهای ناچیز نیمه شاخص خوش‌قلب عضو سازمان‌ها تعویض کرد .

در این زمین ، مواجهه با مارکسیسم در عین اینکه اجتناب‌ناپذیر بود غیرممکن هم بود . به‌طور ذهنی هگلی‌ها در لحظه‌ای قرار داشتند که بر انقلاب شرط بسته و از نظم بورژوازی متنفر بودند . برتون و سارتر هردو به استقبال این عبور ضروری رفتند : به مسافران هم‌قطار کمونیسم مبدل شدند . اما ، بودند حاملان فردگرایی رمانتیکی تقریباً به‌اندازه مارلو ، آن‌ها نمی‌توانستند تا به پایان نتایج ذهنی این هم‌سفری را تاب آورند . در مورد مثالین سارتر – که علاوه بر هم‌سفری با کمونیسم در همان زمان بزرگ‌ترین دوگانگی را درباره طبیعت پرولتری حزب داشت – این تعارض به عظیم‌ترین اقدام برای آن راه برد ، از دیگر سو ، او شماری از پیشینیان را از نو زنده کرد ، به‌ویژه در آلمان : در حمله مارکسیسم به ایدئالیسم ذهنیت باور . هگل در این زمان بازگشت – از طریق احیای مارکسیسم احیاشده – به‌عنوان وسیله‌ای برای بازگرداندن ماتریالیسم دیالکتیک بروی سرش . بدین طریق کل تاریخ مارکسیسم هگل گرا شده ، که مقوله مرکزی‌اش بیگانگی و گشایش بختش متن کلیدی مارکس جوان است : دست‌نوشته‌های 1844 آشکار می‌شود . در اینجا باز درس کوژو بود که از یاد هیچ‌کس نرفت ، به‌عنوان نتیجه دیالکتیک ارباب و بنده ، مقوله کار زاییده شد – که نقطه کانونی برای به هم جوش خوردن ( حتی اگر ظاهری ) اقتصاد سیاسی مارکسیسم و تجسم خودآگاهی بود .

در نقد خرد دیالکتیک – البته بعد از لوکاچ جوان و بعد از کرش – سارتر مارکسیسم را به‌عنوان افق برنگذشتنی فرهنگ ما اعلام کرد و ، درحرکتی منفرد ، از طریق فشار آوردن به آن برای تجدید سازمان با ایده‌های اصیلی که کاملاً خارج از آن بود : شفافیت من می‌اندیشم ( کوژیتو ) به عریان ساختن مارکسیسم متعهد بود . و درواقع همین – خارج از حلقه کوچکی از روشنفکران تفننی ، که به علم‌گرایی در سبک ژول گد[1] چسبیده بودند – تنها مارکس دسترس‌پذیر در میان بازار فرانسه بود ، و در همان زمان تنها هگل موجود  .

هم این مارکس و هم این هگل به‌طور مساوی خطا بودند ، اولی برای بودن به دومی فروکاسته شد و دومی برای بودن از آن بخش خودش که دقیقاً راه را برای اولی هموار می‌کرد جدا شد : دانش منطق .

رویکرد ضد-رایج به‌زودی افق تاریخی را از پایه تغییر داد . اول چرخه تأثیرات پایان جنگ دوم جهانی بود ، بعد جامعه انقلابی سرسخت شورایی روسیه تحقق نیافت ، حزب کمونیست فرانسه آشکارا به بورژوازی و تجدیدنظرطلبی شونیستی متعهد شد ( تجربه جنگ الجزایر قاطعانه در این مسئله مؤثر بود ) و پرولتاریای خشن در چین برخاسته ، به همراهش تک‌تک افراد فراخوانده شدند تا در برابر جنگ آزادی‌بخش ملی موضع بگیرند ، روشنفکران زمین‌بازی دیگری اختراع کردند و ایده‌های متفاوتی برای خودشان سازمان دادند . هم‌سفر در رنج و درد  جان سپرد . به همراهش ضمانت فلاسفه آگاهی به حراج رفت ، تا جایی که نقش آن‌ها نسبت به فریبندگی انقلاب حفظ‌شده بود ، رابطه دوگانه از تعهد و برای خود بودن شکل گرفت .

تنها برای یک‌لحظه ، روشنفکران ناچار شدند به خودشان مثل قبل هویت ببخشند و بازتعریف نسبتشان با مارکسیسم را مبنای این باز هویت‌بخشی قرار دهند . اولین وظیفه ، اعتباربخشی مطلق دانش را تولید کرد و خرد به‌عنوان ساختارگرایی شناخته شد . وظیفه دوم ، با تغییر ناگهانی خشونت باری ، از مارکس ، در عوض متافیزیک شناس دیگری و کار ، پژوهشگر ساختار اجتماعی تراشید . در هردو مورد ، بریدن پرجنجال از هگل در جریان بود .

همان‌طور که به‌خوبی شناخته می‌شود ، این آلتوسر بود که به‌عنوان حمله‌کننده به ایدئال‌سازی مارکسیسم در دوره‌های پیشین شناخته می‌شد ، کسی که از مارکس جوان در دست‌نوشته‌های 1844 سلب اعتبار کرد ، و کسی که به‌طور مطلق هگل را کنار گذاشت ، حالا تا نقطه آغاز تز رادیکال گسست میان هگل و مارکس به‌عنوان نقطه اوجی که ازآنجا هر چیزی روشن می‌شود ، پیش رفت .

این پروژه پاک‌سازی در زمان خودش تأثیرات مثبتی ایجاد کرد ( 1963-1966 ) ، از دور به‌وسیله یورش چینی‌ها برعلیه تجدیدنظرطلبی مدرن حمایت شد و این یورش در این زمان صورت تعلیمی به خود گرفت . آلتوسر نوعی برندگی خشن را در مارکسیسم از نو زنده کرد ، آن را از سنت ذهنیت گرا جدا ساخت و از نو بر زین دانش ایجابی سوارش کرد . در همین زمان ، مارکس و هگل ، حتی در موضع‌های مخالف ، خودشان را کمتر از گذشته بیگانه باهم یافتند . بعدتر ازآنجاکه به خاطر چهره یک‌سویه‌اش هدف قرار می‌گرفت ، از طریق همان خصیصه ، دفاع از خودش را یافت : هگل ماده‌باور منطق بزرگ همان‌قدر برای آلتوسر گنگ بود که برای سارتر . و بعدتر ازآنجاکه یک‌بار با مفاهیم ساختارگرایانه تطبیق داده شد ، علمی بودنش را که در موضع تاریخ‌گرایی طبقاتی گم‌کرده بود بازیافت . هگل سازی مارکس در دهه 1950 نظرورزانه بود اما تقریباً چهره‌ای انقلابی داشت . مارکس ضد هگلی در دهه 1960 یک دانشمند بود ، اما سرسپرده اتاق‌های کنفرانس . یا برای اینکه صورت فلسفی متمرکزی به آن داده شود : مارکس-هگل دیالکتیک ایدئالیستی بود ، مارکس ضد هگلی ماتریالیسم متافیزیکی .

آنچه انقلاب فرهنگی و می 1968 در ابعادی عظیم آشکار ساخت نیاز به چیزی یکسره متمایز از تپش سنت روشنفکری ملی بود ( میان دکارت من می‌اندیشم سارتر و دکارت مکانیک گرای آلتوسر ) ، از نو سرمایه‌گذاری کردن مارکسیسم در جنبش انقلابی واقعی . با قرار گرفتن آزمایشی در توفان ، در اثر ارتباط با انقلاب تکنیکی و علمی حزب کمونیست فرانسه ، مارکس پوزتیویست آلتوسر نسبت به مارکس ایدئالیست سارتر، حتی بیشتر قالب تهدیدآمیز گرفت . این در انتخاب آن‌ها در زمان اضطرار خود را نمایان ساخت : آلتوسر وقتی تحت‌فشار قرار گرفت ،  طرف والدک روشت[2] را گرفت ؛ و سارتر به‌رغم همه‌چیز با مائویی ها ماند .

در فرانسه امروز ضرورت آنچه لنین در 1922 ( و در ارجاع به خطای تروتسکی درباره اتحادیه‌گرایی تجاری… ) آرزویش را داشت بدون هیچ بحثی تثبیت‌شده است : نوعی از ” اجتماع ماده باورانه رفیق با دیالکتیک هگلی ” تا که او بیش از این به وظیفه تولید ” تبلیغی برای دیالکتیک هگلی “[3] نپردازد .

واقعیت اضطرار هنگامی‌که می‌بینیم چگونه ” فلاسفه نو ” سرخوش ، به همراه آندره گلوکسمان در رأسشان ، می‌کوشند حلقه‌ای کامل تشکیل دهد[4] آشکار می‌شود .

در طول نیمه اول قرن بیستم ، هگل به‌عنوان واسطه‌ای ایدئالیستی برای وفق دادن مارکس واقعی با نیازهای روشنفکرانه ما عمل کرد . سپس انتقام همه‌جانبه سنت علم باوری قدم پیش گذاشت : این سنت مارکس غیرسیاسی دکتر در فلسفه را در تریبون نگاه می‌داشت ، تا اینکه هگل در پشت حفاظی تلخ ازنظرها پنهان شود .

هدف مائوئیسم جدا شدن از این جایگزین به همراه طفره رویش است . حالا ، چه می‌بینیم ؟ فلاسفه تازه می‌رسند و هگل گرایی را به‌مثابه شبح بر سر زبان‌ها می‌اندازند ، به‌عنوان هیولای عقلانی دولت . چراکه نفرت از دیالکتیک را پذیرفته‌اند ، این نفرت آن‌ها را به نزدیکی آلتوسر می‌رساند ، نه به این خاطر که به دنبال این هستند تا در انتها از این سایه بازی نور بیشتری به مارکس تابیده شود ، هدف پیشروشان هول دادن مارکس و هگل است ، یک‌باره چنان آن‌ها را این همان می‌سازند تا ، درون همان کیف سیاه استادان تفکری که ریشه‌ی تمامی شر هستند وارد شوند .

هرچند این جریان در خلاف جهت رگه‌های فرایند آغازشده در دهه 1930 است ، اما این بار جدا ساختن ما از مارکسیسم را در دستور دارد ، و اعتراف گیری از ما درباره خطرات آن مدنظرش است ، که یک‌بار دیگر آن ابوالهول مرکزی سنت اندیشه فلسفی ما دست‌کاری شود : حفظ و تقسیم دیالکتیک میان مارکس و هگل .

در حقیقت ، هر چیزی می‌بایست برعلیه خراشی که موجب می‌شود درنهایت به‌صورت فلسفی مارکس هم غیر از هگل و هم عین او دیده شود مورداستفاده قرار گیرد . مارکس مقسم هگل است . او به‌طور هم‌زمان واپسین اعتبار برگشت‌ناپذیرش ( هسته عقلانی دیالکتیک ) و شکست کاملش ( نظام ایدئالیستی ) را تعیین می‌کند .

هگل شرط و ستون تضاد پایان‌ناپذیر باقی می‌ماند چراکه آن چیزی که ممنوع است ، پافشاری و سخت‌گیری بیش‌ازحد در فهم فقط تفکیک اش است ، در اندیشیدن به نسبت مارکس/هگل ، هم ایدئالیست-رومانتیک و هم علم باور-دانشگاهی انحراف است ، و سرانجام به نفرت محض و ساده از مارکسیسم می‌انجامد .

بازیابی هگل در تفکیک اش پرداختی یکسر باطل نیست ، چراکه این پرداخت همیشه تحت تابلوی مفهوم طرد ، یا مفهوم مطلق او ، برای ادامه یافتن یورش  فیلسوفان بورژوازی استفاده دارد – هدف آن‌ها برای خودشان چشم‌پوشی از مارکسیسم نیست ، بلکه طبیعی سازی و وضع کردن آن است .

هنوز ، تمام این‌ها نیازمند آن است که ما به سمت صدای هگل بازگردیم کسی که دهانش را بسته‌اند – هگل اصلی ، آن‌کس که بی‌تابانه توسط لنین شرح داده می‌شد ، آن‌کسی که شناختش برای فهم کاپیتال لازم بود همان‌که مارکس می‌گفت : هگل دانش منطق .

ما تلاش می‌کنیم ، ما آغاز کرده‌ایم .

منبع :

(1). THE ADVENTURE OF FRENCH PHILOSOPHY / ALAIN BADIOU / Edited and translated with an introduction by Bruno Bosteels / Hegel in France p 20-25

 

[1] یادداشت مترجم : ژول گد(Jules Guesde   1845-1922 ) یکی از مهم‌ترین روشنفکران سوسیالیست فرانسه بود ، دست‌اندرکار تأسیس حزب کارگر و بخش فرانسه بین‌الملل کارگری .

 [2] یادداشت مترجم : در پایان سال 1974 آلتوسر عناصر خود انتقادی‌اش را به والدک روشت تقدیم کرد ، کسی که میان‌سال‌های 1964 و 1974 دبیر کل حزب کمونیست فرانسه بود .

[3] ولادمیر ایلیچ لنین در اهمیت ماتریالیسم ستیزه‌جو ، مجموعه آثار (Moscow: Progress, 1 972), vol. 33, pp. 227-36.

[4] یادداشت مترجم : نگاه کنید به استادان اندیشه ، Andre Glucksmann, The Master Thinlcers, trans. Brian

Pearce (New York: Harper and Row, 1 980).

:کلیدواژه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

5 + 4 =

هگل در فرانسه – حلقه‌ی تجریش | حلقه‌ تجریش