آیا باید مهربان باشم؟
1395-10-09

جرج بازلیتس: آیا باید مهربان باشم؟

نیکولاس رو

برگردان: شکوفه غفاری

متن پی دی اف را از اینجا دانلود کنید : جرج بازلیتس

در سال 1985 جورج بازلیتس، دانش آموز بیست ساله هنر که بتازگی از آلمان شرقی به آلمان غربی عزیمت کرده بود، منتظر برپایی نمایشگاه دوره ای نقاشی معاصر آمریکایی در دانشگاه خود بود. اینطور شرح می دهد که: ” تا پیش از آن، ابتدا تحت سلطه نازی ها و سپس درجمهوری دموکراتیک آلمان زندگی کرده بودم. هنر مدرن [در جمهوری دموکراتیک آلمان] وجود نداشت از آنرو من تقریبا هیچ چیز نمی دانستم. نه درباره­ی اکسپرسیونیسم آلمان، دادائیسم، سوررآلیسم یا حتا کوبیسم. و ناگهان آنجا [در دانشگاه] با اکسپرسیونیسم انتزاعی مواجه شدم. نقاشی های پولاک، دکونیگ، گاستون، استیل و خیلی های دیگر در ساختمان­هایی که هرروز در آنها کلاس داشتم [به نمایش در آمده بود]. گیج کننده بود. نه تنها برای من. حتا اساتید هم این­گونه کارها را قبلا ندیده بودند”.

بازلتیس اظهار می کند هنرمندی که بیش از همه او را در نمایشگاه متحیر کرد جکسون پولاک بود. اما هنرمندی که بهتر از بقیه فهمیده بود ویلیام دکونینگ بود، “به این خاطر که او اروپایی بود”. این تمایزی بود که واکنش وسیعش نسبت به نمایشگاه  را مشخص می کند، و به مسیر فکری­ای که کارهایش [درآینده] می­گیرند اشاره می کند.

می گوید: “نمایشگاه شوک بزرگی بود نه فقط به خاطر هنر، بلکه درحالیکه می­دانستیم بریتانیا، فرانسه و روسیه چیزی مثل فرهنگ داشته­اند، از آمریکا انتظار چنین چیزی را نداشتیم. از نظر ما آمریکایی ها فقط خود نماهایی بودند که هیچ چیز از لحاظ فکری برای ارائه نداشتند. اما اکنون نه تنها جنگ را برده بودند بلکه دارای فرهنگ هم بودند. این نمایش برای ما آلمانی های گمراه حکم رویدادی آموزشی داشت، بعد از [مشاهده] چنین هنری، و چنین جامعه­ی هنری­ای، حکم پیدا کردن مسیردرست را داشت. و اکثر هم کلاسی هایم چیزی از نمایشگاه آمریکا آموختند ودر یک چیز کلی با هم متحد شدند”.

اما نمایشگاه، آغاز مسیر متفاوتی رابرای بازلیتس رقم زد.”مجبور بودم تصمیم بگیرم با این اطلاعات جدید چه کنم. می دانستم که ما جنگ را باخته بودیم، خودمان هم سردرگم بودیم. و بعلاوه تشخیص دادم که در این فرهنگ به من خوش آمد نمی گویند چون آدم مدرنی نبودم. چیزی که می خواستم انجام دهم کاملا با انترناسیونالیسم در تضاد بود: می خواستم  “آلمانی بودن” را امتحان کنم. معلم هایم اولین افرادی بودند که گفتند در اشتباهم. می گفتند زمان این کار سرآمده. ما جنگ را باخته بودیم، اما اکنون رها و آزاد بودیم و فرصت­های شگفت انگیزی در دنیایی شگرف پیش رویمان بود. اما من موافق نبودم. دیدگاه دیگری داشتم.”

5808459236_52b6509465_b

در حقیقت بازلیتس همیشه راه خودش را رفته است. او بعد از متهم شدن توسط مراجع “عدم بلوغ سیاسی” در اولین مدرسه­ی هنراش مجبور به ترک آلمان شرقی شد. پنج سال بعد از اینکه به آلمان غربی پا گذاشت، اولین نمایش کارهایش در گالری توجه پلیس را جلب کرد و به خاطر تصویر ناپسندی که به وضوح کوتوله ای را در حال خود ارضایی نشان میداد جریمه شد. در سال­های پس از آن، هم هنر بازلیتس( بینال مجسمه سازی ونیز در سال 1980از پذیرش اثر” سلام هیتلر” او سر باز زد) و هم نظراتش(سال گذشته در مصاحبه ای ادعا کرده بود که زنان هنرمند”حقیقتا از عهده­ی [هنرمند بودن] برنمی­آیند”) مجادلاتی را برانگیخت. اما اکنون بازلیتس حدود نیم قرن بعد از نمایشگاه برلین و امتناعش از شرکت در [آن] اصول­گرایی هنری، در نمایشگاهی تحت عنوان:”خدانگهدار بیل” که این هفته در گالری گاگوشیان لندن بازگشایی می شود، به ویلیام دکونینگ رجوع کرد.

نقاشی­های جدیدش از آثار اخیرش فاصله گرفته اند. به عنوان بازترکیب­هایی توصیف شدند که، اقتباسی هستند -ظاهرا با سرعت زیاد- از برخی مشهورترین نقاشی های پیشینش، و با واکنش انتقادی بی سر و صدایی مورد استقبال قرار گرفتند. در مقابل نقاشی های دکونینگ– برخی خود نگاره­ها، برخی ادای احترام­ها- کارها بزرگ هستند و با دقت کار شده اند، در یک همزمانی نادر، و تنها یکی از سه نمایشگاه چند ماه اخیر او در لندن را شکل می­دهند که جنبه های متفاوتی از کار بازلیتس را نشان می­دهد. رویال آکادمی در ماه مارچ میزبان تاثیرات رنسانس: حکاکی­های چوبی سایه-روشن­کاری از مجموعه شخصی بازلیتس، تاثیرات مهم بر روی سبک و موضوع اصلی آثارش، می باشد. و نمایشگاه آلمان تقسیم شده: بازلیتس و هم نسلانشهم در موزه بریتانیا بازگشایی شده است که نمایشی است از آثار اجرا شده بر روی کاغذ از سال 1960 تا اواخر 70 از مجموعه کنت کریسشین دورکهیم، که بتازگی تعداد قابل توجهی از آثار بازلیتس و همچنین دیگر هنرمندان آلمانی چون؛ مارکوس لوپرتز، سیگمار پولکه و گرهارد ریشتر را به موزه اهدا کرده است.

هر سه نمایشگاه هم­زمان، بازلیتس را به عنوان یک هنرمند بین المللی و یک هنرمند به شدت آلمانی معرفی می کنند، با انعکاس این مطلب که جایگاهش در صحنه جهانی همیشه با گذشته اش مرتبط است.

بازلیتس در استودیوی بزرگ و دریاچه گونه اش که به دست معماران مطرح هرزوگ و دی مورون بیرون از مونیخ ساخته شده است صحبت می کند و عنوان نمایشگاه دکونینگ را به آلمانی می گوید:

Willem raucht nicht mehr‘ [این عنوان] بطور تحت الفظی اینطور برگردانده شده است: “ویلم دیگر سیگار نمی کشد” که به آلمانی یعنی “که دیگر زنده نیست”. با این تعبیر عناوین نقاشی­هایش تفاوت­هایی [از جنس] بازی با حروف دارند. می گوید [عناوین آثارش]: “گاهی شبیه به زبان کودکان به نظر می­رسند، یا گاهی مانند آلمانی کهن”، اما همانطور که بیانیه­ی نمایشگاه ذکر می­کند، برای فهمیدن تمام ارجاعات شاید نیاز به فهمیدن گویش ساکسونی زادگاهش داشته باشید. این مساله برای نقاشی که می گوید: “از آنجاییکه همیشه زیاد به اطراف نقل مکان کرده­ام، همیشه متریال­هایی که مهم بوده­اند را از آن مکان­ها با خود آورده­ام.” امری بسیارمعمول ­باشد. یکی از مهمترین متریال­هایی که با خود همراه دارد،  نام خودش است.

بازلیتس متولد سال 1938هانس جورج کرن در شهر ساکسونی دوش بازلیتس می باشد. به عنوان دانش آموز هنر در برلین غربی نامش را از شهر زادگاهش اتخاذ کرده، جایی که پدرش در آنجا معلم ابتدایی و عضو حزب نازی بود، و بازلیتس از آنجاصحنه­ی سوختن دورسدن در دوردست، در سال 1945 با بمب های آتش زا، را به خاطر می­آورد. چند هفته پس از آن اتفاق، خانواده اش در زیرزمین ساختمانی بیرون شهر که توسط توپخانه مورد اصابت قرار گرفته بود پناه گرفتند. در طول توقف در پناهگاه- “که آن زمان فکر می کردیم آتش بس است اما در حقیقت در حد یک استراحت برای صبحانه بود”- مادرش چرخ دستی ای را پر کرد و با بچه اش راه افتاد تا از پیشروی روس­ها از شرق فرار کند. هنگامیکه از شهر خارج می شدند هنوز دود از ساختمان های تخریب شده دورسدن خارج می­شد، تنها یک خانواده در میان هزاران خانواده با پای پیاده از کشور کوچ می­کردند.”می خواستیم به باواریا برویم زیرا  به ما گفته بودند آمریکایی ها آنجا هستند. اما زمانیکه که روسها وارد شدند فقط  به روستایی در جنوب دورسدن رسیده بودیم.”

در نوجوانی واضح بود که بازلیتس با سیستم جمهوری دموکراتیک آلمان کنار نمی آید و بعد از اخراج شدن از مدرسه هنر عملا به پناهنده­ی اقتصادی تبدیل شد. “زمانیکه دیگر دانش آموز نبودم کمک هزینه ای هم  برای خرید خواربار  به من تعلق نمی گرفت. به من گفته شده بود اگر یک سال در صنعت کار کنم می توانم به مدرسه هنر برگردم و با این کار قالب ذهنی درستی خواهم داشت. اما می دانستم این کار من را نابود می کند بنابراین رفتن به غرب را انتخاب کردم.” او خودش را هنگام ورود به غرب بسیار “بی­قرار” توصیف می­کند. ” می خواستم فورا نتیجه بگیرم و منطقی اقدام نکردم بلکه کاملا افراطی عمل کردم.” او بیانیه هایی نوشت که یکی ازآنها با یک خط به اوج خود رسید: “تمام نوشته ها چرند هستند.”در مجموعه پرینزهورن از آثار هنری ساخته شده به دست بیماران یک مرکز روان درمانی الهام گرفت- برخی از آنها در نمایشگاه هنر منحط نازی ها به  نمایش درآمده بودند- و از اثر بی­نهایت روانشناسانه­ی آنتونین آرتاد نیز استقبال کرد. اگرچه می گوید قصد نداشت مردم را ناراحت کند اما وقتی اثرش تحت عنوان “شب بزرگ به فنا می­رود” در سال 1963 توسط پلیس توقیف شد، متوجه شد؛ “انجام دادن کاری که مردم را آشفته کند جالب است. اما همچنین می­خواستم کاری بس غیر عادی و جدی انجام دهم و امتیاز زیادی در قدرت هنرمند برای مخالفت حس کردم. حس می­کنید بنیان گذار مذهبی جدید هستید، حتا اگر تنها مخاطبانتان همسر و فرزندانتان باشند.”

بازلیتس در سال 1962با ایلکه کرتزاشمار ازدواج کرد. آنها دو پسر دارند. می گوید در طول این شصت سال “شانس­های یک هنرمند، چه برسد به هنرمندی مثل من، برای نشان دادن خودش و زندگی کردن از راه هنر در حد صفر بوده است.” اما در طول این مدت هنرش پیشرفت قابل توجهی داشته است. او با نفی شیوه‌ی متداولی که به تاشیسم معروف بود- صورت اروپایی اکسپرسیونیست انتزاعی- نه تنها فیگور را در کارش وارد کرد بلکه از کهن الگوها، نقشمایه­ها و فرهنگ قومی آلمانی نیز استفاده کرد. اما چوپانان، هیزم شکنان و شکارچیان آثار بازلیتس بطور قراردادی قهرمان نبودند، گرچه بعدها این نقاشی­ها تحت عنوان مجموعه قهرمانان خوانده شدند. بلکه فیگورهای گل­آلود، درهم­شکسته و نمادینی بودند در منظره­های متروک و آشفته.”در حقیقت فکر می کنم آن تصاویر، قطعات هنری کاملی هستند. اما هم­زمان آشفته و بی­نظم نیز حس می­شوند. فکر کردم همه­اش نمی­تواند همین باشد و مجبور شدم ایده­های جدیدی طرح کنم.”  مجموعه ای از استراتژی­ها را برای در هم گسیختن کار و روش کاریش به کار برد. بوم را بر روی زمین گذاشت و نقاشی کرد. (کف استودیواش دقیقا یادآور کف کارگاه جکسون پولاک در لانگ آیلند است، با این تفاوت که بازلیتس به شما اصرار نمی­کند کفشهای محافظ بپوشید). سپس، قبل از آنکه تکنیکی را که امروزه به آن معروف است اتخاذ کند، یعنی وارونه نقاشی‌کردن نقشمایه­هایش (که توجه خودش و بیننده آثارش را به جنبه های انتزاعی کارهای فیگوراتیوش جلب می کند) شروع کرد به شکستن نقاشی ها به بخش های مختلف، با اشاره­ی واضحی به آلمان جدا شده. شروع کرد به استفاده از دست به جای قلم مو و زمانیکه به مجسمه های چوبی روی آورد ضربه­های ناپخته اره برقی را به جای تراشیدن دقیق با مغار جایگزین کرد.

برای اولین بار در سال 1980 بامجسمه های چوبیش در بینال ونیز به مخاطبان بین المللی معرفی شد.”در غرفه آلمان با دیگر هنرمند جنجالی؛ آنسلیم کیفربودم، و هرگز به ذهنم خطور نکرد که مجسمه­هایم احترام نظامی هیتلر را نشان می­دادند. اما وقتی کانال تلویزیون آلمان گزارش [نمایشگاه] را نشان می داد “آهنگ هورست وسل” [سرود نازی ها] را زیر آن پخش کرد تا داستانشان را ضمیمه کند. ظالمانه بود. اما در عرض یک هفته درخواست هایی برای همکاری از سراسر جهان دریافت کردم.”

می گوید: در جهان به این بزرگی تنها هنرمندی آلمانی بودن است که می تواند جنجالی باشد.” گاهی حس می کنید مردم در مقابل شما ایستاده اند. برخی تعصباتی که نسبت به آلمانی ها وجود داشت توجیه شدند اما تعصبات زیادی وجود داشت.کارهای من هم با گرایشات آمریکایی نبودند، آنطور که [آثار]  ریشتر هست، بلکه کاملا آلمانی و گاهی هم کمی شرم­آور هستند. علاوه براین وقتی به نوعی هنرمند پر سر و صدایی هستید ناخودآگاه درگیر می­شوید. بسیاری از مشاورانم، به ویژه همسرم، می گویند بسیار خشن و بی احتیاط هستم. اما باید چه کار کنم؟ باید بیانیه هایی سیاسی بنویسم؟ باید مهربان باشم؟ من اینگونه نیستم.”

تعجبی نیست که ذهنیتش را درباره هنرمندان زن تغییر نداده است. “به دنبال این بلوا، فکر کردم و فهمیدم این یک حقیقت است. استاد دانشگاه بودم و هشتاد درصد شاگردانم زن بودند. پس برای زنان و دخترها امکان تحصیل در زمینه هنر وجود دارد، اما کمتر ار مردها موفق می شوند. می توانید حساب کنید  و تعداد آنها صحت حرف من را ثابت می کند.” او همچنین نگاه پیش­داورانه­ای به هنر معاصر آلمان انداخت، با این ادعا که مملو از “بی عدالتی، خودبینی و سلطه­گری بدست سیاستمداران” شده است. و هنوز کاملا نتوانسته با تاریخ خودش در ارتباط با رایش سوم و جمهوری دموکراتیک آلمان کنار بیاید. پس از اتحاد در سال 1990 از شنیدن این مطلب که استاسی [وزارت امنیت دولت] فایلی درباره­ی او درست کرده شوکه نشد اما از این شوکه شد که فهمید این فایل درباره­ی ارتباطش با هنرمندان در شرق  در زمان بزرگسالیاش نبوده، بلکه مربوط به فعالیت هایش در دوره مدرسه بوده است. او از جریان های روشنفکری عمومی، مانند گونتر گراس، که برای دهه ها تمایل داشتند عضویتشان را در اس اس اعلام کنند نا امید شد. “این افراد بر فرهنگ ما غالب شدند، آنها الگو بودند. در متن کتاب­های درسی به آنها اشاره شده بود. واقعا ناراحت کننده است. این نشان می دهد که هیچ کس واقعا آزاد نیست.”

اما با تمام ستیزه جوییش درباره هنرمندان زن، دو نفر از آنها نقش اساسی در بازگشتش به دکونینگ داشتند. “طراحی تریسی امین را در بینال دیدم.او را خیلی دوست دارم و وقتی به طراحیش نگاه کردم به این فکر کردم که دکونینگ اینجا بوده است. همچنین دکونینگ را در نمایشگاه ریچارد پرینس در گوگنهایم نیز دیدم. دیگر هنرمندی که دوستش دارم سیسلی بران است، که او هم از دکونینگ الهام گرفته. همه اینها جالب بودند. وقتی به صحنه هنر جدید نگاه می کنم متوجه می شوم که ارجاعات مستقیمی وجود دارند- که کپی نیستند، اما به نظر می رسد که هنر گذشته به شالوده­ای برای هنر اکنون بدل شده است. پس [با خودم] گفتم قصد دارم مانند دکونینگ نقاشی بکشم.” بازلیتس ماه گذشته76 ساله شد و هنوز هر روز در استودیواش کار می کند: “عادت داشتم تمام روز و شب نقاشی کنم، اما این روزها فقط سه ساعت در صبح کار می کنم.به ویژه کار با چوب سخت است، اما دو تنه درخت از جنگل های سیاه به دستم رسیده است، پس کار برای انجام دادن بسیار است.” آثار جدیدش مجموعه­ای شش­تایی، به ارتفاع چهار متر، ازخودنگاره های برهنه است.”گاهی بر روی خودنگاره کار می کنم و همیشه به شیوه ای کاملا عجیب و غریب. نمونه­های بسیاری از  خود نگاره­ی برهنه وجود دارد: لوسین فروید، شیله، استنلی اسپنسر، که نقاشی هایش را دوست ندارم، اما خودنگاره­ی برهنه­ی مدادی ای از او دیدم که بسیار جالب بود. [این کارها] تا اندازه­ای دور شدن از دکونینگ است، می­دانم که باید کارهای شگفت انگیز و احمقانه ای انجام دهم.”

فوریه 2014

:کلیدواژه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

+ 59 = 65

آیا باید مهربان باشم؟ – حلقه‌ی تجریش | حلقه‌ تجریش