کوچ بنفشه‌ها و شعر معیوب
1399-03-18

کوچ بنفشه‌ها و شعر معیوب

فرزاد عظیم بیک

فایل پی دی اف:کوچ بنفشه‌ها و شعر معیوب

برای بسیاری از ایرانیان (و فارسی‌زبانان) حساس به شعر و شاعری، همیشه تعدادی شعر وجود دارد که بخش مهمی از فکر و زیستِ فرهنگی و ذهنی ایشان را می‌سازد. غلط نیست اگر بگوییم شعر و شعرخوانی در زندگی روزمره مردم ایران حضوری پررنگ و سازنده داشته و دارد. بسیاری از ایرانیان از دیرباز عاشق شعر و به‌قول ضیاء موحد «شعرشناسان» قهاری بوده‌اند. در این فرهنگْ همواره شعر حضور پررنگی داشته و نقش‌های متفاوتی را برعهده گرفته. از زنهار داد سلاطین فاسد و ادب آموزی بزرگان، تا آموزش دین و بحث خدا و پیغمبر و فلسفه‌های اشراقی و مانند این‌ها، تا محاوره‌ی مردم کوچه و خیابان و بازار. کم نبوده و نیستند شاعرانی که به جزئی از حافظه و به‌اصطلاح گنجینه‌ی ملی ادبی ایران و حوزه زبان فارسی تبدیل شده‌اند. قدرت نفوذ شعرِ این شاعران آنقدر بوده و هست، که به بخشی از فرهنگ عام مردم بدل گشته، و آن را ساخته است. وارد کلام و محاوره شده، خودش یا مضمون آن را به‌عنوان تکیه‌کلام به کار می‌بریم و گاه آنقدر سطر یا بیت یا ترکیبی از یک شعر، در زبان‌ها و اذهان مردم می‌چرخد و مشهور می‌شود، که از شهرت شاعرش پیشی می‌گیرد. نمونه‌ی این ماجرا را کم ندیده‌ایم.

    در سده‌ی اخیر و با ایجاد تحولات مختلف در جامعه و سیاست ایران، این موضوع نیز جنبه‌های تازه و متفاوتی به خود گرفته است. یکی از مهم‌ترین این تحولات، ظهور شعر نو و شاعران نوپرداز بود که نگاه ما را به مقوله‌ی «نظم»، اساساً تغییر دادند. شکل تولید و نشر و ترویج ادبیات (به‌ویژه ادبیات شعری) با تغییر در این صد سال، در کنار پدید آمدن تریبون‌های تازه و گونه‌های تازه‌ی شعری که چه در لفظ و چه در معنا از اسلاف هزارساله‌ی خود جدا بودند، سنت‌های ادبی تازه‌ای را بنا نهاد. اما هم‌چنان برخی از این سنت‌ها و فرماسیون‌های کهن، پابرجا ماند و در قالبی تازه ارائه گشت. شعر «کوچ بنفشه‌ها» از محمدرضا شفیعی کدکنی (م. سرشک) نیز از در ادامه‌ی همین سنت‌های بازمانده از روزگاران پیشین است. نمونه‌ی یکی از اشعار معاصری که برای بسیاری از مردم آشنا و خوش آمد است و به اقبالی نسبی در بین مخاطبان و عموم دست یافته. «کوچ بنفشه‌ها» را به‌نوعی می‌توان در ادامه‌ی سنت بهاریه دانست. بهاریه رویکردی شعری است که در آن، شاعر به مناسبت فرارسیدن بهار شعری را می‌ساخت و در آن از حال‌وهوا و روزگار و عشق و شکوِه و شکایت و… می‌گفت. این سنت توسط برخی نوقدمایی‌ها در دوران تحول شعر فارسی مورد توجه قرار گرفت و امروز هم ادامه دارد. از جنبه‌های اجتماعی و پنهان و آشکار اعتراضی بهاریه‌ها که بگذریم، این نوع شعر عموماً با واکنش مثبت مردم همراهند و برخی از بهاریه‌ها در ذهن و یاد مردم حک می‌شوند. واکاوی دلایل این استقبال در این فرصت نمی‌گنجد؛ زیرا بحث بر سر این قطعه‌ی به‌خصوص از کدکنی است. «کوچ بنفشه‌ها» نیز همانطور که گفته شد، از جایگاهی خوب میان مردم و دوست‌داران شعر برخوردار است. به‌ویژه پس از آن که فرهاد مهراد آن را در قالب ترانه‌ای (با برخی تغییرات) اجرا کرد، این قطعه بیش‌ازپیش مورد توجه و پسند واقع شد. شعر، باری نوستالژیک به خود گرفت و مایه‌ی زمزمه‌ و یادکرد برخی شد. در این مطلب سعی می‌شود از جنبه‌ی فرم و سپس نیت شاعر برای ساخت معنایی که در نظر داشته، به‌عنوان نخستین نقطه‌ی نگاه، به شعر نگاه کرد. و گفت که چرا این قطعه، علی‌رغم مقبولیت و محبوبیت‌اش، شعری است ناقص و ضعیف. ابتدا خود شعر را می‌آوریم:

    در روزهای آخر اسفند

    کوچ بنفشه‌های مهاجر

    زیباست

    در نیمروز روشن اسفند

    وقتی بنفشه‌ها را از سایه‌های سرد

    در اطلس شمیم بهاران

    با خاک و ریشه

    -میهن سیارشان-

    در جعبه‌های کوچک چوبی

    در گوشه‌ی خیابان می‌آورند

    جوی هزار زمزمه در من

    می‌جوشد:

    ای کاش

    ای کاش آدمی وطنش را

    مثل (هم‌چون) بنفشه‌ها

    در جعبه‌های خاک

    یک روز می‌توانست

    همراه خویشتن ببرد هرکجا که خواست

    در روشنای باران

    در آفتاب پاک

    در خوانش شعر شفیعی کدکنی، اولین موضوعی که نظر را جلب می‌کند همان جنبه‌ای‌ست که بناست شعر بر آن استوار باشد و تمام ساختمان و پیام خود را بر آن اساس ساخته است. شعر، شعری نوستالژیک و خاطره‌انگیز است. قصد دارد تا با برانگیختن عمیق‌ترین عواطف و احساسات، از طریق ابراز احساسی مثلاً مشترک، مخاطب را متحول کند. این تحول و اثرگذاری، نه فقط به خاطر نکته‌ای که در بالا اشاره شد؛ بلکه از آن جهت مشخص است که تمام ساختمان این اثر بر احساسی از گذشته و خاطره‌ای ازدست‌رفته بنیان گشته است. اما چطور است که شعر نمی‌تواند در این کار موفق باشد؟ تبدیل به اثری تاریخ مصرف‌دار می‌شود، و خیلی زود قدرت‌اش را از دست می‌دهد. برای بررسی این موضوع اما، می‌بایست از منظر شکل شعر وارد شد. شعر از دو پاره یا بند تشکیل شده. بند اول تا میانه‌ی شعر ادامه دارد و با سطر «جوی هزار زمزمه در من/ می‌جوشد» پایان می‌گیرد، و بند دوم، از «ای کاش» آغاز می‌شود. شاعر در این دو بند،‌ دو فضای مرتبط با هم را تصویر کرده. که درعین‌ تفاوت می‌خواسته از طریق بند ناپیدای عاطفه، این ارتباط را مستحکم سازد. در بند نخست، خواننده با فضای موردنظر شاعر آشنا می‌شود. روزهای پیش از عید،‌ زمانی است که معمولاً (در تهران و شهرهایی این‌چنینی) هوا نه آنقدر سرد است و نه آنقدر گرم. در این زمان است که در شهرها برای باغچه‌آرایی، گل‌فروشان دوره‌گرد جعبه‌های بنفشه می‌آورند و می‌فروشند. شاعر تلاش دارد تابلویی از آخرین روزهای زمستان به ما بدهد. ترکیبی که در زیرلایه‌ی خود می‌خواهد صمیمی، عمومی و نمادپردازانه باشد. او گل بنفشه را به‌عنوان نمادی از مرگ زمستان و رسیدن بهار انتخاب می‌کند، و رفته‌رفته می‌خواهد تحرکی را در سطرهای شعر ایجاد کند. از همان ابتدا، صفت مهاجر بودن با نام گل همراه می‌شود تا بدانیم که گل‌ها و بهاری که از پی آن می‌آید، شمیمی است زودگذر و شکفتگی حیات که در تغییر فصل، عاملی است همگانی که برای هرکس در هرجایی نمود می‌تواند داشته باشد. شاعر با وارد کردن گل در شمارش روزهای پایانی سال، حرکت شعر خود را از بستری اسنادی و غیرنمادین، به سوی روایتی عنصری، جزئی و نمادین سوق بدهد. با این کار، شعر به سوی ساخت اجزای کوچکی در ادامه پیش می‌رود که در گرماگرم رسیدن نوروز و نو شدن طبیعت، انسان را نیز تازه می‌کند. پازلی مشتمل بر عناصر دلکش و نغز، اما ایستا و غیرمحرک که نه غم‌افزایند و نه شادی‌آور. تنها تکه‌هایی بریده هستند که جفت‌وجور نمی‌شوند. بنابراین، این تازه شدن نیز حتماً با شکلی مثبت و طربناک اتفاق نمی‌افتد. همچنانکه در سطرهای بعدی شعر می‌خوانیم، خاکِ گل‌ها که به میهن‌شان تشبیه شده، بر کوچک بودن این شادی صحه می‌گذارد. و چه استعاره‌ی بدی است که شاعر برای نمایش گلی مسافر که مخصوص جایی نیست و تنها در مدتی کوتاه، علی‌رغم تمام زیبایی و شادابی و استواری‌اش زنده می‌ماند، خاک را استعاره‌ای از وطن آن گل بداند. در ادامه، ساختمان کلمات و چیدمان معنایی آن‌ها ما را به فضایی می‌برد که برای سفر همراه با بنفشه‌ها آماده شویم و به سمتی برویم که مقصود و نظر شاعر است. او، گردش تقویم و سال را برمی‌گزیند تا آن را به تحول درونی انسان پیوند بزند. اتفاقی که قرار است در بند دوم قطعه رخ بدهد. آهِ دل راوی با دیدن بنفشه‌های مهاجر اوج می‌گیرد و شعر از توصیفی بیرونی، به حدیث نفسی درونی تغییر فاز می‌دهد. حالا در بخش دوم، از مجرای فکر و درونیات راوی، قرار است تفکری عمومی و دلتنگی‌ای باشد که فریاد مشترک بشود و پژواکش به بیرون از محیط شعر سرایت کند. او هم می‌خواهد که بتواند وطنش را همچون این گل‌ها، در جعبه‌های چوبی با خود هرکجا که خواست، ببرد. اما حقیقتاً این کار چه قدر ممکن است؟ اصلاً این کار چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟ تصویر و آرزویی که شاعر نشان‌مان می‌دهد، چیست و چگونه می‌تواند به امروز ما مرتبط باشد؟ این میهن‌پرستی است یا جهان‌وطنی، یا شاید هم هیچ‌کدام؟ برای بحث درباره این امور لازم است به لایه‌های معنایی و نظام تصویری و ریخت‌شناختی شعر بیشتر توجه کنیم. اما پیش از اینها، چند کلامی درباره گل بنفشه و چرایی وجودِ آن در شعر، و سابقه‌ی ادبی آن خواهیم گفت.

    گل بنفشه یکی از گل‌های بومی ایران است که در شعر فارسی قدمتی هزار ساله دارد. وقتی بنفشه‌ها در کنار جویبارها و بیشه‌ها به گل می‌نشینند، پیام‌آور بهار است. در شعر فارسی این گل عموماً برای وصف معشوق و اندام و حالات او به کار می‌رفته. چند بیت از شاعران کهن به‌عنوان شاهد نمونه‌های اوج خلاقیت و دقت در بهره‌گیری از این عنصر طبیعی در شعر را می‌آوریم:

چو رهبان شد اندر لباس کبود/ بنفشه مگر دین ترسا گرفت

رابعه کعب قزداری

به پیش لاله بنفشه سجود کرد چو دید/ که هر دوبرگی از لاله یکی شد محراب

مسعود سعد سلمان

باغبانی بنفشه می‌بویید/گفت ای گوژپشت جامه کبود

این چه حالیست از زمانه ترا/ پیر ناگشته درشکستی زود

گفت پیران شکسته‌ی دهرند/ در جوانی شکسته باید بود

انوری

     در این نمونه‌ها می‌بینیم که چطور از گل بنفشه و قد و قامت و ویژگی‌های صوری و حالات روحی‌ای که به آن اطلاق گردیده، در جهت ساخت شعر استفاده شده است. در «کوچ بنفشه‌ها»، نوعی از گل بنفشه آورده شده که براساس اطلاعات اطلس گل‌های ایران، سه رنگ است و گل‌هایی کوچک به رنگ زرد و یاسی کمرنگ و بنفش داشته، در اواخر اسفندماه می‌روید. بنابراین شاید بتوان انتظار داشت که چنین نمادی در شعر، با اطلاعات بیشتر و یا شرح کیفی نمایانده شود که خواننده بیشتر با آن درگیر شده و احساس نزدیکی عمیق‌تری را تجربه کند. زیرا در چنین صحنه‌ای، شاید وصف کیفیت رنگ و شکل گل می‌توانست تصویری جزئی‌تر و ماندنی‌تر ایجاد کند. اما با واکاوی شعر، می‌بینیم که چنین پیوندی در حقیقت برقرار نمی‌شود. ساختمان تصویری شعر در مقطعی سطحی باقی مانده و حتی حالتی شعارگونه هم به خود می‌گیرد. این شعارگونه‌گی به‌ویژه در جایی خطرناک می‌شود که رنگ و بوی وطن‌گرایانه (و شاید واپس‌گرایانه) نیز به خود می‌گیرد. شاعر می‌خواهد زیبایی را همراه با دردِ درونی آن در یک سازواره‌ی شعری پیکربندی کند، اما همین جا دقیقاً نقطه‌ی لغزش و بروز مشکلات شعر می‌گردد. انتخاب نماد در این شعر تنها در سطحی گذرا و ناپایدار باقی می‌ماند. تصویری محو و ایدئال‌‌گرا که دیگر (شاید) سال‌هاست از بسیاری از شهرها و مناطق ایران رخت بربسته است. پازل نامرتبط و به‌هم‌ریخته‌ی شعر دور نخی پوسیده می‌شود و تنها با رنگی تازه -نسبت به گذشتگان در شعر احساسی و رمانتیک- به بیرون می‌آید.

    اما درباره‌ی نظام تصویری و ریخت شعر، باید به چند نکته‌ی گذرا اشاره کرد. البته باید گفت که این نگاه و بررسی، طبعاً از دریچه‌ی بررسی زبانی و واژگانی شعر صورت می‌گیرد. نقطه‌نظری که فرم و ریخت شعر را درگاهی برای جستجوی معنایی و حسانی آن می‌کند.

    «کوچ بنفشه‌ها» در جهان تصویری‌ای که ساخته گیر می‌افتد. شعری که علی‌رغم ادعای واژگانش، در درون خود فرورفته و به محرکی برای سفر ذهنی خواننده تبدیل نمی‌شود. گویی، وجه تصویری آن راهی به بیرون، به مناسب انسانی و این‌جهانیِ ما باز نمی‌کند و در ویترین قشنگ مناسبات لفظی خود تنها می‌ماند. شعر می‌خواهد با بردن ما به سفری تصویری از طریق واژگان، ما را با موضوعی بیرون از خود مواجه کند که (می‌تواند) از نظر پنهان مانده باشد. و همین، تبدیل به نقطه‌ی چرخش اثر شود. شعر قصد دارد تا سفر را نه صرفاً یک عمل و فعل بیرونی (مکانیکی)، که مجموعه‌ای هم‌بسته از تغییرات درونی و بیرون نمایش دهد. تغییر و تحولی که از نخستین گام‌های سفر، چه در بُعد جسمانی و چه در ذهن و روح آدمی اتفاق می‌افتد. اما اثر از بردن خواننده به چنین فضایی درمی‌ماند و ناکام است. زیرا اساسی‌ترین حقه‌ای را که با آن می‌توانست به این نیت برسد، به شکلی عقیم و کارت‌پستالی در شعر ارائه کرده است. آن هم، مشابه‌سازی تحولِ درونی آدم‌‌ها و بازاجرای آن در سطور شعر است. «کوچ بنفشه‌ها» دقیقاً از همان جایی که فکر می‌کرد نقطه‌ی قوت‌اش باشد، ضربه می‌خورد.

    فروکاستن امر سترگی مانند سفر (منظور سفری دگرگون‌کننده است که در شعر هم تلاش شده بازسازی شود) به لحظه‌ای که گل‌های دم دمای عید را جابه‌جا می‌کنند، و بعد پرتاب از این تصویر و منطقه، به تصویری که بغض وطن در خود دارد و در آن، آدمی همیشه می‌خواهد وطنش را با خود اینطرف و آنطرف ببرد، نه تنها امروزه کارآیی ندارد، بلکه هدفی واپس‌گرایانه و درخودمانده دارد. وطنی که شاعر بدان اشاره می‌کند، موطنی است گمشده و گمگشته و (احیاناً) فراموش شده، که تنها در سطوح نوستالژیک ذهنِ جمعی، می‌توان حدودی از آن را جست. چنین وطنی، جولانگاه دیاسپورا است. جایگاه ازلی و عالمِ مُثُلی هرچه که نمادین باشد. سرزمین گمشده که مأمن دردمندان است و انگار همیشه در آنجا بهار جاریست. شاید بتوان گفت از بعضی جهات، مختصات چنین سرزمین نادیده‌ای را دربرابر آنچه که فروغ فرخزاد از دوست‌داشتنی‌هایش در شعر برمی‌شمرد، گذاشت و قیاس کرد. مزه‌ی پپسی، سینمای فردین و دیگر عناصر و حالات و توصیفاتی که در شعر فروغ فرخزاد موجوداند، روحی زمینی‌تر و این‌جهانی را دنبال می‌کنند. تازه آنکه فرخزاد با ورود به ساحت عناصر همه‌آشنا و ملموس زندگی شهری و جاگذاری مناسب عناصر عامه در شعر، در کنار استفاده‌ی استادانه از زبان و تبلور رویکرد فکری خود، شعری مهم و استوار و درعین‌حال دلپذیر پدید آورده است. اما وطنی که کدکنی بی‌تابانه می‌خواهد آن را با خود حمل کند و یا در همراهی دیگران به آنجا نقل مکان کند، وطنی است متعلق به دیروز و دیروزها. نه محلیتی امروزی و معاصر، مانند شهر فرخزاد. وطن کدکنی، سرزمین ارواحی‌ست مملو از خاطرات و یادهای شیرین گذشته. این نیز از دیگر معضلات و عیب‌های بزرگ این شعر است. شعری است که در خود، و در دیروز خود گیر کرده. دوست ندارد بیرون بیاید و تنها از پشت پنجره، نظاره‌گر ازدحام کوچه‌ای است که حتی چندان هم خوشبخت نیست.[1]

    زبان استعلایی عقیم، بدون وارد کردن تحرک در ساختمان شعر، اثر را جایی دور از تجربه‌ی امروز ما می‌نشاند. هم‌چنان که بسیاری دیگر از اشعار شاعر نیز بیشتر در پی ساختن ترکیباتی مستعمل و نالان است، از نزدیک شدن به جهان پیرامونی خود بازمی‌ماند. این سکونِ منفعل و بدون موضع‌گیری، آن چیزی است که می‌خواهد بیش از هرچیز شعر را در خود فرو ببرد و وجه انضمامی آن را کاهش بدهد. و باز به قول ضیاء موحد، چنین شعری حاوی «ناله‌های اغلب دروغین و اظهار فقر و فلاکت‌های اغلب کاذب» است و شاعر را به جرگه‌ای از شاعرانی پیوند می‌دهد که «با هم مسابقه‌ی بدحالی می‌گذارند.»

[1] از سطر شعر فروغ برداشته‌ام

:کلیدواژه ها

4 پاسخ به “کوچ بنفشه‌ها و شعر معیوب”

  1. ایرج سعیدی گفت:

    در بررسی “کوچ بنفشه ها”با نگاه بد بینانه به شاعر و شعر مورد نظر پرداخته شده است.فقط به ذکر چند نکته اکتفا می شود. 1.بنفشه آنچه که ازان در شعر شاعران قدیم یاد می شود هم از نظر ظاهری هم از نظر شکلی با بنفشه های کنونی که در جعبه های چوبی میاورند کاملا متفاوت است.پس آوردن نمونه از شاعران قدیم و مقایسه آن با بفشه های کنونی بی مورد است.2.بر خلاف نظر نویسنده،شاعر از دیدن بنفشه در جعبه های چوبی ،به هیجان می آید و بهمین دلیل است که میسراید”جوی هزاران زمزمه در من می جوشد”.به توصیفات پیشینش توجه نشده که می گوید”در نیمروز روشن اسفند”در اطلس شمیم بهاران”همه نشان از دل زنده بودن و نشاط دارد نه غمناکی و افسردگی پشیمانی.3.در این حال هوا در دل شاعر آشوبی بپاست.ازین همه سر زندگی و نشاط و روشنی و رسیدن بهار ،در چنین حال و هوائی ،شاعر بیاد میاورد که در کجا زندگی می کند و چه شرایطی در وطنش حاکم است.آرزوی بهروزی هموطنانش را دارد ،اما چگونه؟درین فضای موجود رسیدن به آن امکان پذیر است؟در حالی که به قول شاملو”دهانت را می بویند مبادا که گفته باشی دوستت می دارم “و زمانی که” عشق را کنار تیرک راهبند تازیانه میزنند” درین وطن میتوان زیست؟”آنکه بر در می کوبد شبانگاهان به کشتن چراغ آمده است”حال اگر شاعر در چنین فضائی ،بخواهد وطنش را و مردمانش را ازین بد بختی و سقوط نجات دهد چه باید بکند؟آیا این امکان برایش یا برای مبارزان وطنش هست که پس از چهل سال ،حد اقل راه دیگر و اندیشه دیگری در سر داشته باشند تا آرزوی کوچاندن وطنش را نداشته باشد تا مردمش با آرامش خوشی شادی سر زندگی ،شور و نشاط زندگی کنند.

  2. کورش گفت:

    از دیدگاه شاعر، انسانی را در نظر بگیرید که مهاجرت کرده و ریشه‌هایش در وطنش جا مانده است. این انسان مانند گل بنفشه نیست. چون از این جدایی حسرت می‌خورد و از ” ای کاش آدمی وطنش را مثل (هم‌چون) بنفشه‌ها” استفاده کرده.
    این دقیقاٌ وطن گرایی انسان را نمایش می‌دهند. و وابستگی انسان به موطن خود.

  3. کورش گفت:

    در ارتباط با ” جوی هزار زمزمه در من می‌جوشد” شاید فرهاد مهراد در آلبوم «خواب در بیداری» مفهوم شعر را با اندکی تغییر در آن بهتر رسانده آنجا که گفته:
    “وقتی‌ بنفشه‌ها را
    با برگ و ریشه و پیوند و خاک
    در جعبه‌های کوچک چوبین جای می‌دهند
    جوی هزار زمزمه‌ی درد و انتظار
    در سینه می‌خروشد و بر گونه‌ها روان.”

  4. کورش گفت:

    شاعر از دید یک انسان مهاجر صحبت می‌کند که ریشه‌هایش را در موطن خود جا گذاشته و از آن جدایی حسرت میخورد. انسان مانند گل بنفشه نمی‌تواند در انتخاب وطن خود آزاد باشد.
    “ای کاش آدمی،
    وطن‌اش را هم‌چون بنفشه‌ها
    می‌شد با خود ببرد هر کجا که خواست!”
    در ارتباط با ” جوی هزار زمزمه در من می‌جوشد” شاید فرهاد مهراد در آلبوم «خواب در بیداری» مفهوم شعر را با اندکی تغییر در آن بهتر رسانده آنجا که گفته: “وقتی‌ بنفشه‌ها را با برگ و ریشه و پیوند و خاک در جعبه‌های کوچک چوبین جای می‌دهند جوی هزار زمزمه‌ی درد و انتظار در سینه می‌خروشد و بر گونه‌ها روان.”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

+ 17 = 20

کوچ بنفشه‌ها و شعر معیوب – حلقه‌ی تجریش | حلقه‌ تجریش