از «چرا نوشتن؟»
1394-12-01

از «چرا نوشتن؟»

جان آپدایک

برگردان : رضا اسکندری

[…]

چرا نوشتن؟ به همین سیاق می‌شود پرسید چرا پرچ کردن؟ چون اتفاقات متعددی هستند که باعث می‌شوند سر و کارمان به پرچ‌کاری بیفتند، و مهم‌تر از آن اینکه دستگاه پرچ هم وجود دارد و ما همگی به نوعی به آن علاقمندیم.

حالا به یک مداد فکر کنید. چه موجود بی سر و صدا، چالاک و دیلاقی است و در عین حال چه معجزه‌ها که به کار نمی‌بندد! با اشاره‌ی او دنیاها پا به عرصه‌ی وجود می‌گذارند؛ یک ببر بی‌خطر، یک غلطک بی‌وزن، یک قصر مفتی. همه‌ی بچه‌ها به جادوی مدادها و مدادشمعی‌هایشان زنده‌اند، جادوی خلق چیزی از هیچ‌چیز؛ چندتایی‌شان هم هیچ‌وقت از زیر این طلسم بیرون نمی‌آیند و سعی می‌کنند هنرمند بشوند. من هم زمانی کودک پرشر و شوری بودم که پشت میز اتاق پذیرایی، زیر یک چلچراغ شیشه‌ای رنگ‌شده که مثل یک کلاه روی کله‌ی متورم هیجان‌های من آویزان شده بود، نقاشی می‌کردم. چه چیزی این بچه را، این قدر دورمانده در زمان و مکان، به هیجان آورده است؟ از چشم‌انداز این تریبون، می‌توان او را دید که انگار میان دو ادراک فلسفی گیرافتاده.

اول این‌که تقلید نیازی به نشستن برجای واقعیت ندارد؛ گربه‌ای که کشیده‌ام نه لازم است برای غذا بجنگد و نه می‌خواهد با گربه‌ی دیگری توی حیاط پشتی معاشقه کند. من با نقاشی‌ام چیزی به دنیا اضافه کرده‌ام به جای آن‌که صرفا چیزهای محدود موچود در آن را به طریق دیگری چیده باشم. ما خانواده‌ای بودیم که در حاشیه‌ی فقیرتر طبقه‌ی متوسط دوره‌ی رکود دست و پا می‌زدیم؛ دلم می‌خواست از در افتادن پدرم به ستیزه‌ی پرهیاهویی در طاعون رقابت به بپرهیزم؛ و کاغذ و مداد، خلاف اسباب‌بازی‌های دیگر، ارزان بود.

دوم آن‌که آن جهانی که روی کاغذهای خط‌خطی‌شده پا به عرصه‌ی وجود می‌گذاشت، برقراری روابطی را ممکن می‌ساخت. یک تمرین قدیمی بود که هنوز هم وقتی مجموعه‌ای از متون منثور یا منظوم را جمع می‌کنم، یا هر زمان که اتفاقات و احساسات مختلفی را کنار هم در بطن یک داستان قرار می‌دهم، از انجام دادنش لذت می‌برم: روی یک برگ کاغذ مجموعه‌ای از چیزها –گل‌ها، حیوانات، ستاره‌ها، تستر نان، صندلی، موجودات داستان‌های مصور، روح‌ها، دماغ‌ها- را می‌کشیدم و بعد، با مسیری متشکل از دو خط آن‌ها را به هم متصل می‌کردم. انگار همه‌شان میوه‌های یک درخت ناممکن بودند. دقیق نمی‌توانم بگویم این کار خلاقانه را که این‌قدر خرسندم می‌کردم، از چه سنی آغاز کردم؛ بی‌تردید رویای ساختن مجموعه‌ها و سر هم کردن زنجیره‌ها و توالی‌ها، از تمنیات ژرف لایه‌های بازیگوش و هنرمندانه‌ی ذهن آدمی است. ژرفای آن شاید به ژرفای میل ما به شنیدن یک داستان از سر تا ته، یا به اندازه‌ی سرخوشی‌های کوچکی باشد که از سر هم کردن چیزهای کوچک به ما دست می‌دهد. پروست، تشبیه را سنگ‌بنای نظریه‌ی خود در باب سعادت زیباشناختی قرار داد و افلاطون، اگر درست فهمیده باشمش، به این نتیجه رسید که آن چیزهایی که سوژه‌های مختلفی در آن چیزها شریکند، باید وجودی متمایز برای خود داشته باشند؛ ایده‌هایی که ما را، در مسیر درک جهان، از کابوس نومینالیسم به در می‌برند. از هر نظر که نگاه کنیم، آفریدن یک انسان با کاغذ و مداد همان اندازه جادویی است که کشیدن تصویر یک گاومیش روی دیوار یک غار با خون؛ یک بچه، نحیف و هراسان، که کورمال کورمال به دنبال سرنوشتش می‌گردد، چیزی را از این آفرینش فراچنگ می‌آورد، و فراتر از این، ستایش آسمان‌ها را به پایین می‌کشد.

من پیشتر این سودای هنرمندانه را در مقام معامله‌ای میان یک اگوی خیزان و جهانی مادی توصیف کرده‌ام که اگو بدان چشم گشوده است؛ اما در این هم تردیدی نیست که از همان کودکی، میل به خشنود کردن والدین به این معامله راه باز می‌کند و هرقدر هم که هنرمند رفتاری زننده داشته باشد یا کارش صرفا کاری برای راضی کردن خودش به نظر برسد، باز هم این میل به صورت میلی به خشنودساختن جهان در تمام زندگی همراه هنرمند باقی می‌ماند. مثلا شاید شگفت‌زده شویم اگر بفهمم هنری جیمز آرزو داشت کلی پول به دست بیاورد؛ همان هنری جیمزی که جیمز جویس خواننده‌ی تمام نقدهای او بود. شخصیت هنرمند تلون زننده‌ای را در خود دارد: او غارنشینی است که هنوز امید دارد کسی او را تا توی غارش دنبال کند. میل به اختفاء در تقابل با میل به کشف شدن: آسیب‌پذیری کودک نیز از همین دو نیاز ریشه می‌گیرد. من هم در واکنش خودم به همین نامه‌ی مطالبه‌گری که شرحش را بازگو کردم، نمونه‌ی زنده‌ای از این ابهام را می‌بینم: اشتیاق به دریافت نامه و بی‌حالی برای پاسخ دادن به آن. یا (اگر بخواهم به عرصه‌ی ادبیات که بیشتر با آن آشنا هستم ارجاع دهم) تعارض تکان‌دهنده‌ای را در نظر بگیرید که میان حرارت مشتاقانه و پرشور داستان‌های سال بلو، همان‌هایی که در هر جمله عشق و صمیمت ما را طلب می‌کنند، و نمای بی‌رنگ و رمق خود بلو وجود دارد. یا مثلا، جی. دی. سالینجر شاهکار خود ناتور دشت را نوشت و در آن از خوانندگان خود خواست اگر از کتاب خوش‌شان آمده به نویسنده‌ی آن زنگ بزنند، آن وقت بیست سال بعد را در پرهیز از تلفن گذراند. می‌خواهم بگویم نویسنده، صرف نظر از نقایص شخصیتی ناگزیرش، اندام غار مانندی هم برای خودش می‌سازد؛ اندامی تو خالی بیشتر شبیه دهان تا گوش، که به وسیله‌ی آن با دنیایی ایستاده در فاصله‌ای معقول ارتباط برقرار می‌کند. شاید شبیه به ارتباطی که نیمه‌هشیارش با او برقرار می‌کند. از آنجا که فرصت‌های گرفتن بازخورد از خوانندگان، به نامه‌هایی محدود می‌شود که نیازی به پاسخ دادن‌شان نیست و به تلفن‌هایی که می‌توان نادیده‌شان گرفت، یا به مبارزه‌طلبی‌های سالانه‌ی منتقدان و سر باز زدن از اعطای جوایز، این رابطه از هر رابطه‌ی دیگری صادقانه‌تر است مگر از شخصی‌ترین تعاملات مبتنی بر اعتمادی دیرپا. اما با این‌همه، احتمالات بسیاری برای اعوجاج در این رابطه نادیده گرفته شده‌اند. زیرا یکی دیگر از لذت‌بخشی‌ها و رضایت‌مندی‌های پنهانی و قابل سرزنش در نوشتن که می‌خواهم بدان اعتراف کنم، این است که دنیا را، با تمام سرکشی و مقاومت و تحقیرکنندگی‌اش، می‌توان از خلال عمل تقلید عینیت بخشید، تنظیم و تعدیل، تطهیر کرد و پالود. رویاهایی را که در برابر واقعیت در هم شکسته‌اند، می‌توان به تمامی وارد کار کرد؛ تمایلات تغییر مسیر داده در سیطره‌ی شرایط را می‌توان تا به انتها پی گرفت. در مورد نوشته‌های خودم، متوجه کیفیت پیامبرگونه‌ای در داستان‌هایم شده‌ام که عموما هم شگفت‌زده‌ام کرده است؛ کیفیتی که حتی گاه با ظهور واقعی شخصیت‌های داستان‌هایم در زندگی حقیقی‌ام همراه بوده است. این بدان معنی است که ما، بیش از آن که از خاطرات‌مان بنویسیم از خلایای وجودمان می‌نویسیم و سال‌ها بعد، زندگی‌های واقعی کند و عقب‌مانده‌ی ما، معمولا با وفاداری ترسناکی الگوهای نقش‌بسته در تخیلات‌مان را برایمان بازی می‌کند.

اما ما دیگر بسیار بسیار فراتر از آن بچه‌ی بلندپروازی آمده‌ایم که مدادش را در زیر چلچراغ شیشه‌ای رنگ‌آمیزی‌شده این طرف و آن طرف می‌برد. در دوران نوجوانی‌ام کشف کردم همان‌طور که می‌شود با مداد طراحی کرد، می‌شود با آن چیز هم نوشت، بدون احساس نیاز آزارنده‌ای به رجوع مداوم به واقعیت. علاوه بر این، غاری که در پس صفحات نوشته‌شده وجود داشت، فضاهای بیشتری از آن غاری را در دل خود داشت که پشت تخته‌ی طراحی قرار می‌گرفت. فکر می‌کنم نوشتارم بیشتر به تصویرگری متمایل بود؛ نه فقط در تلاشش برای ارائه‌ی ادراکی بصری، که به دلیل نحوه‌ی درک و دریافت کتاب، به مثابه‌ی اشیائی در فضا، که روی‌دادها و افراد مانند اشکالی روی بوم در آن تنیده شده‌اند. من این رویکرد را به کسی توصیه نمی‌کنم؛ احتمالا انحرافی است در نیاز بدوی به روایت کردن. داستان‌گویی، به خاطر تمام توانی که در تصویرسازی دارد، در بهره‌گیری از میانجی زمان بیشتر با موسیقی هم‌ساز است؛ حتی شاید نبوغ داستان‌گویی و اصلی‌ترین تبدیلات و تحولات آن، در بند زمان، ریتم و طنین باشد. معنایی از زمان که مانند یک تابلوی نقاشی منجمد نشده، بلکه هم‌چون زمان درون یک سمفونی، به خدمت گرفته شده است.

اما هیچ‌کس نمی‌تواند بیش از آن که به دست آورده به کسی ببخشد. ما هم سعی می‌کنیم در نوشته‌های خود، ادراکی زیباشناختی را برای دیگران بیافرینیم که خودمان پیشتر تجربه‌اش کرده‌ایم. در مورد من برخی از این تجربیات این‌ها هستند: ظرافت گرافیکی دورر و فرمیر، دقت واژگان و روان‌شناختی احساسات بدیع و وارونه‌ی آثار هنری گرین، عینیت محافظت‌کننده‌ی کافکا و جویس، فروپاشی در اجزاء یک معمای حل‌شده‌ی ریاضیات، رازگشایی از یک داستان اسرارآمیز هوشمندانه، چشم‌انداز داستانی علمی-تخیلی که زمین ما را خوار می‌شمرد و نتایج اشک‌آور پاره‌نوشتاری حقیقتا طنزآلود. واقعیت آن است که نوشتن می‌تواند ما را وادار به انجام دادن کارهای مختلفی کند: می‌تواند بخنداندمان، به هق‌هق‌مان بیندازد، اگر متنی هرزنگارانه باشد و ما هم جوان، می‌تواند تحریک‌مان کند. و البته می‌تواند بخواباندمان؛ و هرچند در بیشتر مباحثات درباب نقش و وظیفه‌ی اجتماعی نویسنده، این اثر خواب‌آور نادیده گرفته می‌شود، ظن من بر این است که گسترده‌ترین اثر عملی نوشته‌ها همین است. یک کتاب بارها بیش از آن که شمشیری شعله‌ور یا شعاعی از نور باشد، یک مسکر خواب‌آور است. این فایده هرچه که می‌خواهد باشد، امید ما این است که بخشی از اعضای جامعه کتاب‌های ما را آن‌قدر مفید بدانند که آن را بخرند؛ با این حال گمان می‌کنم دروغ‌زنی است اگر بگوییم بهبود زندگی این مردمان، یا ارتباط با آنان، یا تمایلی به ارتقاء یا تهییج‌شان، یا ترساندن یا خواباندن‌شان، هدف غایی کسی است که می‌نویسد.

[…]

:کلیدواژه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

4 + 5 =

از «چرا نوشتن؟» – حلقه‌ی تجریش | حلقه‌ تجریش